اثری از بانوی هنرمند ندا بخشی _انتشارات حوزه مشق
مادرشوهرم
مامان خانم ببین عروستو آوردم شیدا خانم گل
سلام
خوش اومدین زنتو بیار داخل که کلی کار داریم بیا تو عزیزم
سلام نرگس جون خوبی سلام شیدا جون خوش اومدی بیا بشین عزیزم
چه خوب شد که اومدی امروز همه دور هم هستیم خوش میگذره لبخندی زدم و گفتم آره خیلی خوبه امیر گفت شیدا جان من میرم بیرون کار دارم سعی میکنم زودتر برگردم از امیر خداحافظی کردم
مادر شوهرم از آشپزخونه اومد با یه عالمه سبزی گفت بچه ها بیایید زودتر اینا رو باید تموم کنیم منو نرگس خواهر امیر نشستیم سر سبزی ها بعد از چند دقیقه مادر شوهرم گفت دختر تو چرا اینطوری سبزی پاک میکنی ببین اینطوری باید انجام بدی خیلی خجالت کشیدم نرگس گفت حالا مامان چه فرقی داره
نه مادر جون آدم باید درست کاری رو انجام بده یادت میدم که برای بعدا که رفتی خونه خودت بلد باشی
همش تو فکر بودم چرا اینطوری میکنه بخاطر امیر چیزی نگفتم
با نرگس داشتیم همینطور حرف میزدیمو و سبزی پاک میکردیم که یهو مادر شوهرم گفت چقدر حرف میزنید تو هم دقت کن تربچه ها رو با گل هاشون نزاری تو سبزی ها
نرگس گفت مامان تربچه ها قراره شسته بشن نیازی نیست شما نگران باشی
سبزی هاکه تموم شد بردیم برای شستن تو آشپزخونه مادر شوهرم گفت بیا این سیب زمینی هارو پوست بگیر و بعد باید سرخ بشن از لحن دستوریش ناراحت شدم رفتم سراغ سیب زمینی ها همینکه داشتم پوست میگرفتم یهو گفت وای چیکار میکنی خیلی از ته پوست میگیری همش که رفت برای پوستش بده من ببین اینطوری پوست بگیر خیلی ناراحت شدم اما چیزی نگفتم
داشتم سیب زمینی هارو سرخ میکردم که اومد و گفت حواست کجاست سوزوندی که
گفتم اینا تازه سرخ شدن ما اینطوری درست نمیکنیم این برای ما سوخته است سیب زمینی هارو ریخت توی سطل زباله بغضم گرفت رفتم بیرون آشپزخونه زنگ زدم به امیر اما جواب نداد مادر شوهرم اومد گفت غذا که بلد نیستی حداقل برو حیاط و آب و جارو کن
با بی میلی رفتم حیاط
جارو دو برداشتم و شلنگ آب رو باز کردم شروع به شستن حیاط کردم یهو مادر شوهرم اومد و گفت چیکار میکنی این همه آب هدر دادی شیر آب رو بست
با ناراحتی برگشتم تو اتاق منتظر شدم تا امیر اومد پدر شوهرم هم با امیر آمدند همه نشسته بودن تو پذیرایی و من تنها تو اتاق بودم امیر اومد داخل گفت عزیزم چرا اینجایی بیا پیش ما گفتم من میخوام برم خونمون وا چرا چی شده ؟گفتم از مامانت بپرس
پاشو بیا بریم پیش بقیه الاناست که مهمونا برسن بده اینطوری بعدا با هم حرف میزنیم دستشو دراز کرد و من دیدم بهتره برم فعلا تا بعدا راجبش حرف بزنیم دستشو گرفتم و با هم رفتیم تو پذیرایی
سلام کردمو نشستم کنار امیر همینطوری گرم صحبت بودیم پدر شوهرم گفت عروس گلم برای ما چای میاری گفتم بله حتما رفتم و با سینی چای برگشتم مادر شوهرم نگاهی به سینی چای کرد و گفت چای ریختن هم بلد نیستی ببین رنگ چای که ریختی روز خواستگاریتم چای که آوردی همینطوری بود دیگه صبرم به لبم رسید سینی چای رو محکم گذاشتم روی میز گفتم من همین قدر بلدم اگه شما نمیخواستین مجبور نبودین وصلت کنید
والا ما نمیخواستیم این پسر ساده من پاشو تو یه کفش کرده بود که الا و بلا این دختر والا نمیدونم چطوری قاپ پسر منو دزدیدی که گفت فقط تو گفتم این پسرتون و این شما سریع رفتم تو اتاق لباسمو پوشیدمو زدم بیرون امیر دنبالم اومد صبر کن شیدا با توام؟
چیه؟ کجا میری ؟حالا مامانم یه چیزی گفته تو به دل نگیر
از صبح کلا داره ایراد میگیره چیزی نگفتم
حالا نرو بخاطر من بمون
ببین امیر من نمیتونم مادرتو تحمل کنم بهتره بری پیش خانوادت رسیدم به خیابون تاکسی تاکسی امیر دستمو گرفت که مانع بشه محکم دستمو کشیدم و
سوار تاکسی شدمو درو بستم
خیلی ناراحت و عصبانی بودم تو فکر بودم چرا اینکارو باهم کرد که صدای زنگ گوشی منو به خودم آورد امیر بود رد تماس دادم و گوشی رو خاموش کردم همینکه رسیدم خونه رفتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم باید خودمو آروم میکردم مادرم اومد تو اتاق و گفت چی شده چرا برگشتی مگه قرار نبود مهمونی باشی با بغض گفتم تموم شد! چی تموم شد؟ چه زود آخه؟! همه چی تموم شد
فردای اون روز برای مادرم همه چی رو تعریف کردم و گفتم کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم میخوام طلاق بگیرم فقط گوش کرد و چیزی نگفت ولی قیافش تو هم رفت معلوم بود که ناراحت شده چند روز بعد مادرشوهرم و پدر شوهرم اومدن خونمون
من توی اطاق بودم که مادرم اومد صدام زد
تا به دیدن مادرشوهرم برم چون بخاطر من
اون غرور کذایی زیر پاهاش گذاشته بود
به دیدنم اومد تا مثلا آشتی کنیم از اونجایی
که خیلی مغرور تر ازاین حرفها بودم که به این
بادها بلرزم ! رو به مادرم گفتم : من نمیام
بیخود کردند ، اومدن ، مادر : زشته دختر
نکن ، آبروی پدرت نبر، پاشو بیا بریم !
لجبازی نکن ، مامان بس کن ، مگه تو خبر
داری چی به من گذشت ، همش جلوی این واون تحقیرم کرد ، اشکم درآورد ، پیرزن
خرفت مدام ازم ایراد می گرفت ، بابا منم
آدمم ، همین که گفتم نمیام که نمیام وسلام
ای خدا از دست تو من چی کنم ،
درهرحال نیای ، پدرت ناراحت میشه به احترام
پدرت که شده کوتاه بیا دخترم .
بعد چندین ساعت : چی شد خانم این عروسخانم ما چرا نمیاد، واله چی بگم ، لج کرده
گفت : نمیام که نمیام ، ای بابا این جوان ها
تا تقی به توقی می خوره قهر می کنند بچه شدن ، پروانه خانم اجازه بدید من برم باهاش صحبت کنم .
صدای زدن در اتاق را شنیدم و گفتم بله؟ مادر شوهرم و مادرم و پدرشوهرم بودن
بلند شدم و ایستادم و بعد مادر شوهرم شروع کرد
ببین دخترم منم مادرتم میخواستم مثل دخترم بهت چیزی یاد بدم درسته ناراحتت کردم اما تو بزرگواری کن و بگذر و فراموش کن
دل پسر من با تویه!
سکوت کردم از طرفی هم دلم می خواست ببخشمش واز طرفی دل شکسته بودم و از طرفی هم واقعا امیر رو دوست داشتم اینکه بخاطر من از خونه رفته و تو این چند روز حتی نمیدونم کجا رفته بوده ؟
مادرم گفت بله سوتفاهم پیش اومده اشکال نداره اما امیدوارم دیگه پیش نیاد پدر شوهرم گفت قرار شده که پیش نیاد عروس گلم تو هم بخاطر موی سفید من اینبار گذشت
هنوز از دست مادرشوهرم ناراحت بودم چند روزی هست که امیر خونه نمیاد اون روزی که رفتی اومد خونه از تو حمایت کرد که زن من چیکار کرده اینکارو باهاش کردی و خلاصه گفته که یا از دل شیدا درمیاری یا من نیستم عروسم تو هم کوتاه بیا بخاطر امیر
پدر شوهرم :اگه تو هم راضی شدی پاشو برای همه چای بیار لبخندی زدم و بلند شدم رفتم آشپزخانه صدای زنگ در بلند شد مادرم در را باز کرد از آشپزخانه که بیرون اومدم امیر ایستاده بود با گل و شیرینی . وآن لبخند عاشقانه همیشگیش.
پایان .
نویسنده:ندابخشی
💎💎💎
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی