اثری از روشنا ورزشی از شاعران انتشارات حوزه مشق
«در قلمروی کبکها» سلام، از روزی که ذهنم شهریست اشغالشده به یورشِ اندیشههای بیپرچم، قلم، گذرنامهٔ تنها به فراسویِ دیوارهای خاموش. در آینهٔ بیرحمِ بامداد، با خلأهایم پا به پا میایستم، خطاها را— کودکانِ رهاشده— تا نهایتِ نفس بر سینه میفشارم. هیچکس در نبودِ من، چون من نخواهد مُرد. اما فردا… از عمقِ تاریکیِ بستر برمیخیزم، زندگی را با لرزشِ انگشتان، اما شکوهِ یک «آری» امضا میکنم. درد، راستینترین رویِ حقیقت است. برترین شرافت، سر فرود آوردن در برابرِ آنچه هست— ولو تلخ، ولو تیغی در سینه. ناقص میمانم، از تبارِ راستی؛ نه کامل، از نسلِ فریب— کمالِ ساختگی، تابوتِ...