قلم شما

اثری از بانوی هنرمند آیسن عطایی_نشر حوزه مشق

یک لقمه خواب راحت

مگه صد دفعه بهت نگفتم اینقدر نق نزن؟

تو چرا گوش نمیدی ؟ مامان خب میگی چیکار کنم من دلم مداد رنگی میخواد بابا چندین بار رفتم مدرسه خانم معلم هربار بهم گفته شقایق مدادرنگی ها کو؟ کجاست؟ چرا نیاوردی؟ هر بار یه حرفی به خانم معلم زدم! اما این بار تاکید کرده! اگر مداد رنگی نبرم از نمره ام کم میکنی میفهمی مامان جون؟

تو که خودت میدونی شقایق! پدرت داره سخت کار میکنه باید دندون رو جیگر بزاری

خب چرا؟ مگه من چه گناهی گردم ؟ بابا ی جعبه مداد رنگی توی این دنیا به من نمیرسه؟

مادرش صداش رو صاف کرد ولی حرفی نزد و برگشت توی اشپزخونه تا غذا درست کنه

شقایق خواست حرفی بزند ولی انگار که پشیمون شد

ساعت 8 شب بود پدرش تازه خسته و کوفته به خانه رسیده بود شقایق کنارش نشست و گفت بابا برای من مداد رنگی نمیخری؟ سارا مادر شقایق گوشه لبش رو گزید و با چشم و ابرو هاش برای شقایق خط و نشون کشید

شقایق بی توجهی کرد و ادامه داد اخه پدر من! عزیز من همه کس من! از اول سال بدون هیچ مداد رنگی ای رفتم مدرسه خانم ملعممون حسابی عصبی شده! دیگه حتی بچه هاهم به من مداد رنگی هاشون رو قرض نمیدن تو بگو من چکار کنم؟

پدرش جواب داد میخرم برات بابایی فقط یکم صبر داشته باش

شقایق زیر لب زمزمه کرد همون وعده وعید های همیشگی؟

در همین حین مادر شقایق دستش رو روی قلبش گذاشت و با چهره ای مچالش کرده بود روی زمین نشست و زیر لب غرید وای قلبم خیلی درد میکنه. انگار هوشیاریش سر جا نبود

شقایق سمت مادرش رفت و همینجور که بغض کرده بود گفت مامان غلط کردم. ببخشید مامان اصلا مداد رنگی نمیخوام تو پاشو

مادرش دست شقایق رو سفت گرفته بود و پدرش قرص هارا در دهان مادرش گذاشت و در همون حالت ماندند تا چند دقیقه بعد که حال مادرش رو به بهبود رفت

سپس شقایق از کنار پدرش برخاست و به اتاق رفت و تا فردا صبح که باید میرفت مدرسه بیرون نیامد

اما سارا مادرش نیمه شب بود که به اتاق شقایق رفت و روی لبه تختش نشست و گفت چرا هنوز بیداری؟

خوابم نمیادشقایق بالحنی کلافه که انگار هم سعی داشت اعصبانیتش را مهار کند و هم به مادرش بی احترامی نکند گفت

غذا میخوری برات بیارم؟

نوچ

مادرش سرش را برگرداند طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد گفت

میدونم روت فشاره.میدونم توهم داری تحمل میکنی.فقط ببخش! مارو ببخش…تو خودت این زندگی رو انتخاب نکردی! من از همه بیشتر درکت میکنم.من نتونستم برات کامل باشم ولی بهت تو کامل شدن کمک میکنم. همیشه پشتتم قول میدم. توهم هیچ وقت خنده ی روی لبت رو کنار نزار. هیچ وقت ضعفت رو نشون نده. و نزار صدات رو ازت بگیرن. روزی میرسه که از این زمان هیچ چیز یادت نمیاد. اون روز من نیستم ولی بهت افتخار میکنم

شقایق جواب نداد مادرش بلند شد و از اتاق رفت بیرون و در حالی که در اتاق را میبست گفت شبت خوش دختر مامان

صبح فردا روپوش مدرسه اش را پوشید و مقنعه اش را هم سر کرد و با نق نق سوار دوچرخه شد و به مدرسه رفت

بعد ورود به کلاس نازی همون بچه ای که توی مدرسه دشمن جونی شقایق بود بلند خندید و گفت مداد رنگی خریدی خوشگل خانم؟ و بچه هایی که دورش را گرفته بودند بلند به شقایق خندیدند

او حرفی نزد و ساکت ماند سرجایش نشست و چند دقیقه بعد دختری ناشناس وارد کلاس شد و کنار شقایق نشست

شقایق پرسید تازه اومدی تو این مدرسه؟ دختر با لبخندی که ارامش منتقل میکرد جواب داد بله

اسمت چیه من شقایق هستم

اوا هستم

خوشبختم اوا جون

همچنین

میدونی امروز برناممون چیه؟

نه همه ی کتاب هارو اوردم

پس دفترچه ات رو بده برات برنامه هفتگیمون رو بنویسم

اوا دفترچه اش را با یک مداد مشکی به شقایق داد و شقایق برایش برنامه هفتگی کلاس رو نوشت

نازی با دوست هایش سمت میز انها امد و به اوا گفت

خوش اومدی دختر خانم

اوا تشکر کرد و نازی با پشت چشم نازک کردن گفت حالا چرا کنار این دختره نشستی

اوا اخم کرد و گفت باید توضیح بدم برای شما؟

شقایق خندید و نازی با همون قیافه همیشگیش و ادامس جویدنش پشت چشمی نازک کرد و رفت

وقتی شقایق خواست مدادش را به اوا پس بدهد اوا گفت بزار دست خودت بمونه

قیافه شقایق شبیه علامت سوال شد و اوا گفت به عنوان یادگاری برای اولین نفری که توی این مدرسه باهاش دوست شدم مکث کرد و با لبخندی به پهنای صورتش گفت یعنی دوستم شقایق جون

شقایق لبخند زدو گفت مرسی عزیزم

که با ورود خانم معلم حرف شقایق نا تمام موند

زنگ اول هنر داشتند و باید نقاشی میکشیدند

خانم معلم از اول زنگ تمام توجهش از پشت ان میز چوبی و داغونش روی شقایق بود

و شقایق تمام زنگ حواسش به اوا بود و سعی کرد کاملا نامحسوس چهره اوا را توی دفترش بکشد

خانم معلم بلند شد و شروع کرد بین میز بچه ها چرخیدن و وقتی به میز اوا و شقایق رسید دفتر شقایق را از دستش کشید و با اخم گفت این نقاشی رو کی کشیده؟

تمام توجه ها به شقایق جلب شد و او ارام گفت من کشیدم

خانم معلم درحالی که یک تاره ابرویش را بالا انداخته بود گفت خودت دست تنها؟

شقایق اب دهنش را صدا دار قورت داد و با لرزش صدایش گفت بله

نقاشی به عنوان تجربه اول طراحی صورت خیلی خوب و واضح شده بود اما خانم معلم دفتر را روی میز کوبید و گفت تو فکر کردی معلم هیچی نمیفهمه؟ همینجوری دروغ میگی و خجالت هم نمیکشی؟ راحت میشه تشخیص داد که این نقاشی رو تو نکشیدی با اخم به سمت میز خودش رفت و داد زد برو بیرون از کلاس من شقایق

شقایق چیزی نگفت و از کلاس با بغض دوید بیرون

سپس اوا برخاست و گفت. خانم من خودم دیدم که شقایق داشت نقاشی میکشید. مطمئنم خودش کشیده! چرا این رفتار رو با شقایق کردید؟ منم تو همچین کلاسی که به بچه ها احترام گذاشته نمیشه نمیمونم

از کلاس زد بیرون و توی حیاط کنار شقایق نشست

اوا با بغل کردن شقایق توانست به قورت دادن بغض شقایق و ارام شدنش کمک کند

سپس رو به شقایق گفت باورم نمیشه! تو به این سرعت نیم رخ منو کشیدی؟

شقایق لبخند زدو سرشو تکان داد.

بعد از زنگ اخر شقایق فقط از دوست جدیدش خداحافظی کرد و با سرعت به سمت خانه رفت

اما با همهمه ای که جلوی درب خانه دید متعجب شد

تمام همسایه ها و فامیل های نزدیک جلوی در جمع شده بودند

هرکس سر راهش بود را هل داد وارد خانه شد و به کمک مردم مادرش رو توی امبولانس گذاشت

کنار مادرش توی ماشین امبولانس نشسته بود و اشک میریخت و به صدایی که ثابت میکرد قلب مادرش هنوز میتپد گوش میداد. جلوی درب بیمارستان که رسیدند با دیدن آن خط صاف قرمز و صدای بلند بوقش تنها چیزی که فهمید این بود که دیشب اخرین ملاقاتش را با مادرش داشته

از ان روز به بعد مادر را فقط طراحی کرد. در حال خیاطی درحال اشپزی و حتی در حال گریه و روح مادرش را به نقاشی هایش برگرداند

از ان روز دوش به دوش پدرش کار کرد و درس خواند و زندگی را چرخاند

کم حرف و ساکت بود اما توانست حرف ها و اشک ها و درس هایش را با طراحی ها و نقاشی هایش روی بوم به مردمی که از کنار بساطش رد میشدند بفروشد

چندین سال گذشت و حالا شقایق 21 سال دارد و 3 سال پیش پدرش را هم در یک تصادف از دست داده است. تنها ماند با روح مادرش در خانه.اما تلاش کرد و الان اینجاست…امروز اولین روز از افتتاح نمایشگاه نقاشی هایش هست

با صدای شاد اوا به خودش امد

به به خانم نقاش! من منتظر شما بودم ها! کجایی

ببخشید تو فکر بودم

دیگه الان شقایق؟ بیا بریم تو همه منتظر ورود تو هستن.حتی چند نفر از خاننده ها و نوینسنده ها هم اومدن ! بدو بریم تو دختر. دیر شده

شقایق سیگارش را زمین انداخت، صدایش را صاف کرد و وارد سالن شد

پشت میکروفون ایستاد و ناگهان از میان ازدحام مردم صدای رسای شقایق برخواست

امروز اولین روز از افتتاح این نمایشگاه هست و من از حضور شما دوستانم همکارانم و مردم بسیار خوشحال هستم. میخواهم از اولین باری که هنر درون خودم را یافتم بگم! من تو اون روز حتی مدادی برای نقاشی نداشتم و اولین مدادم رو از دوست قدیمیم اوا قرض کردم. اون روز وقتی به خانه برگشتم مادرم رو از دست داده بودیم. دیگر من کسی را نداشتم که من رو بفهمه یا بتونه  من رو با دلداری هاش اروم کنه . بنابراین من خواستم روح مادرم رو به خونه برگردونم پس قلم به دست شدم. تصویر مادرم را هرچند غیر منظم ولی در کنج کنج خانه کشیدم. روح مادرم برگشت و من این حس رو با اب دادن به نهالی که حالا تو حیاطمون درخت بزرگی هست زنده میکردم. دو سال بعد پدرم از دنیا رفت و من در خانه ای در نقطه ای پرت از این شهر تنها شدم. اما چیزی که من  رو تنها نگذاشت هنر بود و دوباره به زندگی من و به اون خونه و اون حیاط طراوت بخشید. من تونستم با هنر ارتباط برقرار کنم و بفهمم این دنیا بدون هنر هیچ میشه و هنر زبان دوم و مشترک بین همه ی مردم جهان است.یعنی قلب دنیا با هنر میتپه!

مردم با شور و شوق حتی بعضی ها با بغض برای شقایق دست زدند و وقتی شقایق از سن پایین اومد اوا دوان دوان سمتش امد و گفت تو معرکه ای دختر مطمئنم مادرت بهت افتخار میکنه

چند دقیقه بعد که شقایق داشت در نمایشگاه قدم میزد و مردم را راهنمایی میکرد زنی با چهره ای افتاده سمتش امد و گفت باورم نمیشه تو این موقعیت میبینمت شقایق سپس با بغض بغلش کرد و گفت منو ببخش دخترم من به تو تهمت زدم

شقایق پرسید خانم من شمارو میشناسم؟ آن زن با لبخند همراه با اشکش پاسخ داد رنجبر هستم معلم هنر کلاس هفتمت !

شقایق با حمله تمام خاطراتش رو به رو شد ولی لبخند زد و گفت خوشحالم که میبینمتون سپس دست آن زن را گرفت و با او در نمایشگاه دور زد

شقایق چند ساعت بعد جمع را ترک کرد و سمت ارامگاه مادرش رفت. کنار مزارش با دست گل لاله های سفید نشست و شروع کرد صحبت کرد

مامانی! من به تو نیاز داشتم و هنوز که هنوزه بهت محتاجم. تو اولین نفری بودی که به من انرژی می داد. اولین نفری بودی که من رو درک میکرد و تو سختی‌ها اولین و تنها نفر بودی که کنارم موند

بغضش ترکید و ادامه داد و من برای تشویق شدن توسط یک نفر وقتی اولین تابلو رو کشیدم بهت نیاز داشتم، برای اولین باری که عاشق شدم، برای اولین غذایی که بدون هیچ گند کاری ای پختم، برای اولین روز دانشگاهم و برای اولین باری که طعم مستقل بودنو چشیدم به تو نیاز داشتم. دوست داشتم پیشم بودی!

هر شبی که بهم امید میدادی چشمکت رو با ستاره میدیدم. تو نرفتی مامان! من هنوز وابسته ی توام. ولی دیدی مامان؟ دیدی تونستم؟ راست میگفتی. واقعا دیگه هیچی از اون روزا یادم نیست. چی میشد اگر میتونستم بغلت کنم؟ مامان؟ امروز همه برام دست زدن. تو این راه تنها الگوی من تو بودی. روح تو توی اون خونه زنده میمونه و من هم مادری عین تو برای دخترم میشم. اروم بخواب مامانی. خیالت راحت باشه

بلند شدو به خانه رفت و آن شب بعد از این همه سال یک خواب راحت را تجربه کرد

پایان.

 

آیسن عطایی

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *