اثری از فاطمه قربانی ( پروانه آرا) از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
شاخسار مرگ
سیروان پشت عینک دو بعدی خودش، گندمزار مرگ ماهی داخل حوض را سرک میکشید. فانوس نیمه شب سکته زده را از هیزم های نیمه خیس خورده ی مزرعه بیرون میکشید و به اندوهبار روی بام خانه های مشکین شهر، خیره میشد. چریغ آفتاب، زنگوله های گوسفند را آویزان میکرد به لب در و تا شب، سراغ نیششان نمی رفت. کلاهک نیمه لیز خورده ی مدرنیسم کج کرده توسط باد را بر سرش میگذاشت و پناهنده میشد به ناکجاآباد چراگاه!! سیروان کاسه آبگوشت با ماست رو هورت میکشید و نم نم باران را به چشم میدید و از سر استیصال، سر میکشید تا مبادا سقف شیروانی چکه کند و تمام گالش های نیمه سوراخ شان را به غارت ببرد. گرگ و میش هوا را به زمین ترجیح میداد و در زیر سایه بان مطیع آدمها، ادامه دادن را برای خودش برابر مردن میدانست !!
میدانم که گاهی چاره ای جز زانو زدن نیست اما تسلیم، کار سیروان نبود. بیگانگی، رسم دیرینه ی آنها بود. پینه های بسته ی روی دستهایش را که دید، قهقهه زد. آخر تا آن روز ندیده بود که چقدر میتوان قوی بود و چیزی ندید، چیزی نگفت. غصه هایش، سر باز کرده بودند؛ زخم ها را میگویم. شده بودند اتوبان. در این اتوبان، ماشین سواری بود که بار هزار تنی حمل میکرد؛ کامیون بود که پشیزی از دردها روی بدنه اش ننشسته بود. موتور سیکلتی نقشه بسته بود که فقط میخواست باشد اما اثری نداشت. دوچرخه ای له له میزد که نشان از صرفه جویی در مصرف عشق بود!!! تمامی این ها را در اتوبان قلبش دید. آهی کشید و پشت ماشین زمان برای چند لحظه ای چرخید و چرخید و چراغ قرمز را رد کرد. گذشته، جریمه اش کرد اما فقط قهقهه میزد. سیروان شده بود دلقلکی که عقایدش را با لبخند میفهماند. به خانه که میرسید، آبشخور ذهنش را جویبارهای تنگ گرفته بود و صدای هق هق های مردم، گوشش را کر کرده بود. پیاله را برمیداشت و از تمام ریسمان بافی ها بالا میرفت و برای خودش، شیر سوا میکرد. گاوشان، شش قلو زاییده بود، این یعنی محتاط باید بود! سیروان، لحظات را کرده بود رینگی که هر ثانیه منتظر کلید خوردنش بود. نمیدانم اما یک بار در خاطراتش اذعان کرده بود که از خوشبختی هم ترسان است! این همان مرگ ماهی داخل حوض را یادآوری میکرد؛ زنده اما مرده!
نان آور خانواده بودن سخت بود اما برای اهالی خانه، جان دادن سخت تر. شکوایه نمی نوشت، عاریه نمیگرفت، برای رضای الهی، کار میکرد اما میدانست اگر در قهقرای فقر هم پارو بزند، نجاتش فوری است چون «نانش»، حلال زاده بود! چشمهایش را بست تا به وقایع فکر کند. «سبیل» پشت زندگی اش، حکایت از «مرد »شدنش، داشت! برای همین هم هیچ وقت ناله نمیکرد. عقیده داشت باید برای به این مرحله رسیدن، هفت خوان رستم بگذرانیم. از هفت عبور کرده بود و بیست و هفت سالش بود. هنوز هم جا داشت اما فقط من میدانستم که سیروان بیست و هفت ساله یعنی چه. شرطی هایش را گذاشته بود توی جیب و از نو شروع به ساختن کرده بود؛ آجر به آجر میخ میزد و پایکوبی میکرد. نگین انگشتر بی بی اش را پیدا کرد و نگاهی از سر تمسخر به آن انداخت. با گوشه نگاهی به اندوهبار روی بام خانه های مشکین شهر، نگین را بوسید و فریاد زد: شاید الان نه، اما بلاخره پیدات کردم. شهر آنطور که باید، شاید بود. زندگی کردن در آن زمانه، آدمی از جنس فولاد میطلبید که نشکند، سر نخورد و بلغزد مثل ماهی توی حوض.خنده ام میگیرد ادامه دهم اما باید ادامه داد تا جایی که به بن بست رسید اما باز هم خنده ام میگیرد بگویم ولی بن بستی در زندگی اش وجود نداشت؛ سیروان از بن بست ها، «چالوس» ساخته بود. بیا به سمت آخوره ی الاغ ها برویم؛ جایی که هرچه میکاری، معکوس درو میشود. برای الاغ هایش، سیروانی کرده بود اما الاغ ها مزدش را با لگد داده بودند. بالای اتوبان یک کلاغ سیاه داشت اطراف را میپایید. سیروان حل مشکل را نمیدانست. تا خواست اقدام کند، دید ترک های دستش، شده اند کلره هایی (زخم سر بسته در گویش محلی) که باید برای کندنشان، ماشین زخم کنی بیاوری! زخمی به بزرگی بدن یک کلاغ سیاه! خنده ام میگیرد اما زندگی آدم خوبها که خنده ندارد. دارد!؟ شاید تنها «گناهشان» در زندگی، «خوب بودن» بوده است! شاید را به «قطعا»تبدیل کنم، کاری عبث نکرده ام. سیروان هم از آن خوب هایی بود که خوب بودن، حقش نبود. سزاوارش نبود.خوب بودن مخصوص آدم بدهاست همان بدهایی که خوبی سازگار است با وجودشان. اما سیروان باید امتحانی هم که بود، بد میشد تا قدر خوب بودنش را میدانستند. از خوبی گفتم. تجمیع این دو ضد، شخصیت میسازد. فردیت شکل میگیرد و در خانه ی آدم را میزند. شانسی بود همه چیز اما سیروان سر شانس، جبهه گیری خاصی داشت. معتقد به تلاش بود. همین ویژگیم بود که از آن یک فرد ژاپنی گویا ساخته بود و اولین جمله ای که ژاپنی ها یاد میگیرند:”من باید بدانم” است. سیروان تلاش میکرد تا بداند و این دانستن، مسیرش را فراتر از ابرقدرتهای جهان اولی میبرد.
گامی به سوی افق که محو شدنش یعنی کارش درست بوده است و موفقیت، در دهکده ی ذهن و قلبش را زده است. از آبگوشت برایش گفتیم و دهانش،آب افتاده بود. سیروان حال قریب به ۷۰ سال سن دارد و دیگر نمیتواند آسیاب بادی باد کند و از گذشته، افسانه تعریف کند اما در زیر سایه بان مطیع آدمها ادامه دادن، هنوز هم برایش شرم آور و جانکاه است. سیروان، همان ماهی داخل حوضی شده که باید نفس نفس صدایش را در آغوش گرفت و سر کشید. آخر میدانی او، با همین نفس هایش، نفس های دنیا را بند آورد.شریان و رگ های یک دنیا را به تپش درآورد تا مبادا قلبی در یک جای جهان، بگیرد. او فهمید، آیا من نیز باید بدانم!؟
✍فاطمه_قربانی ( پروانه آرا)
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
09393353009
09191570936
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر