قلم شما

داستانی از شیما ادیب

پیرمرد خنزرپنزر ب ساعت کوچک روی میزکه نگاه کردم 5 دقیقه از ساعت 12 شب گذشته بودکه برای پیاده روی به سمت پارک ساحلی نزدیک خانه رفتم آرامش ساحل مثل همیشه روحم را نوازش میکردو من در پستوخیالی ام برای خودم در کنارساحل بی پروا قدم میزدم که یهو چشمم ب کلبه ایی برخورد کردکلبه ایی کنار ساحل با درب چوبی نیمه سوخته ب سمت کلبه رفتم وارد کلبه شدم پیرمردی با پیژامه ایی سفید و کلاه پشمی کنارمیزی که روی آن قلم کاغذبود نشسته بودانگار سالها بود که مرا میشناخت خندید گفت خوش آمدید من که از تعجب خشکم...