نوشته ای از بانوی هنرمند مریم علیپور
#روایت_نویسی گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ، که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد! بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم. اولین تاکسی که رد شد سوار شدم. پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم. خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت، حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه. در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت : - برکت. چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم. خیلی چیزا عوض شده...