قلم شما

داستانی از وستا محمد پور

https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir درخت پیر روزی روزگاری در یک جنگل خیلی تاریک درختی بود پر از غصه دریاچه کنارش که شبیه به نفت بود نگاه می کرد با خود گفت چه جنگلی گذشته هایش قشنگ و آینده هایش خطرناک زمان زود می باشد چقدر خوشحالی ها چمن و چقدر غم ها زیاد گذرگاه می توانیم خوشحالی را ایجاد کنیم اما غم را نه سفر کند ولی آن ریشه داشت و نمی توانست کنارش گفت این روزها درختی هم رشد سنگ در جوابش گفت خیلی هم رشد می کند با لبخندی ملیح درخت حرفش را باور نکرد ولی به دیدار این فکر فرو...
آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟