قلم شما

اثری از بانوی هنرمند محدثه سعادتی _انتشارات حوزه مشق

هیچ وقت دیر نیست  

با صدای زنگ آلارم گوشی لای یکی از چشمامو باز کردم و با پیدا کردن گوشیم که روی زمین کنار تخت یک نفره و نیمه داغونم قرار داشت آلارمی که هر روز ساعت ۶ صبح بیدارم میکرد قطع کردم . طبق روال هرروز اول آه” خسته و بلندی کشیدم و بعد سرمو تو بالش فرو کردم و چند ثانیه تو همون حالت موندم . وقتی بلند شدم و داشتم به سمت سرویس کوچیک خونه کوچیکم می رفتم شروع کردم به بلند بلند حرف زدن با خودم اول میرم شرکت … اونجا باید تا ۲ کار کنم … بعدش تا ۶ باشگاه و از ۶ تا هروقت که طول بکشه کافه … عاليه .. برنامم لب به لب پره ! در حالی که با چشمایی که زیرشون در اثر کم خوابیه همیشگیش گود افتاده بود به خودم تو آینه نگاه میکردم گفتم و لبخند احمقانه ای زدم و شروع کردم به مسواک زدن با  خودم فکر کردم که زندگی خوبی دارم ولی نه ! شما فقط اشتباه متوجه شدم  !

منظور م  از شرکت … درواقع شرکت حمل و نقلی بود که من مثل خرا توش بار جا به جا میکردم  و فکر نکنم زندگیم  اونقدر گل و بلبله باشه که وقت  باشگاه رفتن داشته باشم  باید بگم  مربی باشگاه ام  و برای تدریس به اونجا میرم  و کارم  تو کافه هم خب مشخصا گارسونی   بود ! طبق افسانههایی که مامان  تو بچگی برام  تعریف کرده بود پدر  یه زمانی خیلی پولدار بوده! ولی پاشو تو راه اشتباهی میزاره و انقدر گند بالا میاره که حالا من ۲۵ ساله داره تاوانشو پس میدم !  پدر  همون وقتی که فهمید ورشکست شده سکته کرد و مرد و مامان  و پسر بچه معصومی که هنوز بدنیا نیومده بود  که من باشم رو با کوهی از بدهی تنها گذاشت و من   … سالهاست دارم بدهیای مردی که حتی ندیدمش رو پرداخت میکنم، چرا ؟ چون اگه نکنم میکشنم! البته خودم دقیقا نمیدونم برای چی دارم  زندگی میکنم و هدفم از زندگی کردن و زنده موندن چیه اما خب مامان مریضم که خاله پرداخت هزینه های درمانشو قبول کرده بهم نیاز داره   خاله  زن خوبی بود.

و  با شوهرش به زندگی آروم داشتن و دستشون به دهنشون میرسید و منو و مامانو  رو هم خیلی دوست داشتن برای همینم … برای کم کردن خرج من بیچاره هم  که شده بعد از مریض شدن مامان مسئولیت اون رو به عهده گرفتن و با خودشون به کرج بردن هم وضعيتم تا قبل از رفتن مامان  کمی بهتر بود چون  دونفری…کار میکردیم  و درآمدمون بیشتر بود ولی حالا دو سالی میشد که  داشتم تنهایی دوبرابر کار میکردم تا به اندازه همون موقع پول دربیارم و خب این خیلی برام سخت بود . از دستشویی که خارج شدم به سمت آشپزخونه نقلیم حرکت کردم و با باز کردن در یخچال و ندیدن هیچ چیزی با مضمون ‘غذا’ پوکرشدم  قدیما یه پارچ آب میزاشتی تو یخچالت  علی دادرس نه ؟! با بیحالی در یخچال رو بستم و به سمت اتاقم حرکت کردم تا لباسمو عوض کنم و به سمت شرکت حمل و نقل حرکت کنم باید دعا کنم اونجا بقيه بساط صبحانه به پا کرده باشن زیر لب گفتم و زیپ سوئيشرت مشكيمو بالا کشیدم و با انداختن کلاه سوئیشرت روی سرم از خونه خارج شد.

کمی که قدم زدم و مطمعن شدم بدنم گرم شده شروع به دوییدن کردم . نه اینکه دیرم شده باشه ، نه !  شدیدننننن دیر شده بود بعد یک ساعت  دوییدن سریع رسید البته زنده موندنم با خدا بود چون توی راه نزدیک بود صد دفعه با ماشین تصادف کنم علی:  خب مرد  یک نفس عمیق بکش میدونم الان  قرار سرکارگر کله تو بکنه ولی قوی باش سلام میدونم دیر کردم ولی   سرکارگر : ولی چی  الان دیگه چه بهونی داری  ترافیک بود،  ماشین گیرم نیومد ،باران اومده ، خواب موندم چی اهان چی اخه بیشعور چرا نمیفهمی مگه روز اول نگفتم یک دقیقه دیر بیای اخراجی بعد تو بد یک ساعت آومدی میگی میدونم دیر کردم رو تو برم هعی  اخراجیییی اخراج فهمیدی یا نه ؟ برو بیرون بیروننننن.  علی :خب بهتره از این نمیشه تبریک میگم آروم آروم رفتم سمت یک دکه روزنامه فروشی ی دونه روز نامه خریدم  سرم داخل بخش کار بود که یچیزی با شدت بهم برخورد کرد و مثل خربزه مشهدی افتادم زمین خوب روزم تکمیل شد ،چشمام واقعا تار میدید درد وحشت ناکی داخل سر رو پاهام بود  ماشینی که بهم زده بود خیلی مدل بالا چند تا ماشین اسکورت پشتش بود فکر کنم یارو کله گنده بود تا خواستم بیشتر کنجکاوی کنم  که از حال رفتم .

راننده ماشین : خانم فکر کنم بیهوش شد حالا چیکار کنیم  خانم : زنگ بزن آمبولانس  فقط اگر یکم حواستو جمع میکردی الان این اتفاقا برامون پیش نمی‌ یومد  بی عرضه  راننده:  معذرت میخوام خانوم دیگه تکرار نمیشه  خانم : حالا بحث نکن فقط دعا کن زنده بمونه مگرنه یکاری میکنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن  راننده: خانم آمبولانس رسید   مامور آمبولانس:  چه اتفاقی افتاد دقیقا  راننده:  داشتم میرفتم که یهو پرید جلوی ماشین انگار داشت روزنامه میخوند بهوش بود ولی یهو از حال رفت   [  ] .مامور  آمبولانس:  دنبالم بیاید تا بیمارستان  خانم : برید ما هم پشتون میایم  راه بیفت سریع بریم  زنگ بزن به فرجی بگو زندگی پسره  در بیاره

راننده:  چشم خانوم   خانم:  همین جور داشتم به گند کاری امروز فکر میکردم که بابایی گفت رسیدیم  پیاده شدم صدای کفشای پاشنه بلند مشکیم  سکوت فضای بیمارستان رو میکشت غرور توی تمام روحو جسمو جریان داشت کم کسی نبودم وارث هلدینگ ملکی  آرام ملکی نوه حاج ابراهیم ملکی  نگاه بقیه رو روی خودم حس میکردم براشون سوال بود بدون اونجا چیکار میکردم فقط خدا کنه به گوش پدربزرگ نرسه  رسیدم به ایستگاه پرستاری، سلام چند لحظه پیش براتون یک بیمار تصادفی آوردن کجاست  پرستار :سلام  بردنش اتاق عمل ارام:  اتاق عمل کجاست ؟ پرستار:ته راهرو دست چپ  آرام:  مرسی  ، رفتم سمت اتاق عمل روی تلویزیون نشون میداد کدوم اتاق پره ی دونه بیشتر پر نبود اتاق شماره ۵ نوشته بود شیش ساعت طول میکشه اینم شانس منه مثلا میخواستم خودمو به پدر بزرگ ثابت کنم نشستم سرمو تکه دادم به دیوار چشمم گرم شد دیگه نفهمیدم یهو با تکون کسی بیدار شدم دیدم وکیل پدربزرگ فرجی بالا سرمه چیشده فرجی  دست بردم توی کیفم سیگار رو بیرون آوردم یک نخ گذاشتم روی لبم ولی یادم افتاد توی بیمارستان نمیشه سیگار کشید با شدت پرتش کردم توی کیفم فرجی :

حالتون خوب نیست ؟  آرام:  باید حالم خوب باشه توی این ماجرا  فرجی : چرا باید بد باشه یادتون رفته نوه کی هستید؟ آرام:  نه یادم نرفته داشتم صدام بالا می‌رفت که   پسره  رو آوردن دور سرش باند بسته بودن دکترش اومد بیرون  حالش چطوره ؟ دکتر : خون ریزی داخلی کرده بود ولی تونستیم نجاتش بدیم یکی دوتا از دنده هاش شکسته بود و هنوز نمیدونم که به سرش ضربه خوده یا نه آرام:  یعنی میگین شاید بهوش نیاید ؟ دکتر: شاید با اجازه من باید برم  بیمار رو بردن به lCU اگر خواستید ببینش  آرام:  کلافه دست به صورتم کشیدم  رفتم سمت lCU  از پشت شیشه بهش نگاه کردم دردسر بزرگ اه حالا که پدربزرگ میخواست وارث انتخاب کنه باید این اتفاق میوفتاد اخه، داشتم فکر میکردم که که صدای مزخرف دستگاه ضربان قلب دراومد با شدت رفتم توی گذشته به ۱۰ سال پیش موقعه مرگ پدرم همین صدای مزخرف اومد  نمیدونستم میره اخه  نه چتر با خودش داشت…..نه روزنامه……  نه چمدان از کجا باید می‌دانستم مسافر است.

اگر میدونستم هیچ وقت  باهاش دعوا نمیکردم ی دفعه پدر بزرگ بهم گفت شکستن شیشه عطر بوی قوی عطر رو به ما نشون میده…  اما برای آخرین بار 🙂 دیدم چطور سعی داشتن مردی رو که راننده من باعث این حالش  شده بود رو نجات بدن ولی شاید بی فایده بود نه؟ اون دستگاه لعنتی خطش صاف شده بود مثل ده سال پیش دستی به صورتم کشیدم سرمو انداختم پایین ولی یهو صدای سوت مرگ آور دستگاه قطع شد جاشو به صدای زندگی اون فرد داد این خوب بود ! فرجی رو دیدم که داره از ته راهرو میاد  دو قدمی من واستاد  فرجی : اسمش علی دادرسه ی مادر مریض داره که پیش خالش زندگی میکنه و بدهکاره اونم میلیاردی و اهان قبلا توی ارتش کار میکرده آرام:  اوکیه میتونی بری  داشتم به رفتن فرجی نگاه میکردم که دکتر از اتاق اومد بیرون  دکتر : مریضتون بهوش اومده حالش خوبه میتونید برید داخل فقط بهش فشار نیارید و راستی بعدش برید پیش پلیس توی ایستگاه پرستاری منتظرتون هستن آرام:

متشکرم  حتما  رفتم داخل بیدار بود داشت بهم نگاه میکرد گفتم عادت داری گند بزنی به زندگی مردم اخه آدم با روزنامه جلوی صورتش میپره جلوی خیابون  علی : هعی هعی خانوم واستا شما به من زدی طلب کارم هستی واقعا که  آرام:  خب خب من زیاده روی کردم میشه بیای رضایت بدی چون تقصیر توهم بود دیگه نه ؟ علی : نوچ پس خسارتم چی شاید فلج شده باشم اصلا من هوم ؟ آرام:  میتونم جای خسارت بهت کارم بدم و بدهی هاتو تسویه کنم ؟ علی : تو از کجا میدونی من بدهی دارم آرام: حالا دیگه من نوه صاحب ی هلدینگم میتونم اونجا بهت کار بدم بدهی هاتو هم تسویه کنم فقط بیا رضایت بده و خواهشا این جایی ثبت نشه اوکی برای آبروم بده لطفا هوم ؟ علی : نمیدونم چی باید بگم  آرام:  لازم نیست چیزی بگی من این من من کردنتو بله در نظر میگیرم  هر وقت حالت خوب شدی میتونی بیای سرکار البته اوکی؟ علی : باش  آرام:  پس من رفتم یادت باشه رضایت بدی سرمو انداختم پایین از اتاق اومدم بیرون رفتم به سمت پارکینگ سوار ماشین شدم استارت زدم ساعت ۹ شب بود من باید ۱۰ توی جلسه میبودم پامو گذاشتم روی گاز  بلخره بعد از پنجاه دقیقه رسیدم به عمارت نفرین شده ملکی جایی که نسل در نسل زنان آن عمارت پسر دنیا آورده بودن و من اولین دختر آن عمارت بودم اولین دختر از خون ملکی در بین اون همه نوه پسر عزیز کرده حاج ابراهیم بودم ولی  برای زندگی کردن توی این عمارت باید از فولاد باشی تا دوام بیاری حتی منی که حاج ابراهیم پشتم بود باید از شبای این عمارت میترسیدم ولی من احساس میکنم دیگه چیزی منو نمیترسونه  هیچ چیز حیرت زده ام نمیکنه انگار که من نهایت همه چیزو  رو دید ام  ولی بخدا قسم که  همه اسمم رو میدونن  ولی  داستان منو نمیدونن

میدونن چیکار کردم ولی نمیدونن چی به من گذشته  بخدا اگر جای من بودن روی پله اول جا میزدن ولی من نه تا پله آخر رفتم به پدرم ثابت کردم از داشتن دختر نترسه چون دخترش تونسته همه رو شکست بده  به سمت اتاقم توی عمارت رفتم کت شلوار مشکی رنگمو برداشتم  روسری ساتن رو سرکردم رژ مخملی قرمز رو زدم از پله های سرامیکی اومدم پایین نگاه همه‌ی جمع رو روی خودم دیدم مخصوصا نگاه افتخار آمیز پدربزرگ رو فقط نگاه اون مهم بود اون بود که قدرت بود اون بود که با یک اشاره میتونست همه چیز رو عوض کنه پس بقیه مهم نبودن با قدم های شمرده رفتم سمت صندلیی که پیش پدربزرگ بود نشستم به همه‌شون نگاه کردم  به همه‌ی وارثان مردی که نمیتونستن از من جلو بزن صدای پدربزرگ بزرگ اومد  پدربزرگ:  فکر کنم خودتون میدونید وارث کیه ولی خودم دوباره میگم بهتون

آرام:  غرور از چشمانم سریز شده بود میدونستم منم میدونستم قدرت مال من بود  پدربزرگ : آرام تک دختر این خاندان  آرام:  نگاه عصبی همه رو میدونستم حس کنم کسی که به خودش جرعت داد مخالفت کنه آرش بود پسره عمو محمود  آرش:  چرا باید ی دختر هلدینگ رو اداره کنه نسل در نسل دست پسرا بود بعد شما میخواید همه چیز رو خراب کنید  پدربزرگ:  اموال‌ خودمه دلم میخواد بدم آرام پس کسی حق مخالفت نداره مفهمومه  آرام:  بلند شدم بوسه به گونه پدربزرگ زدم در گوشش گفتم مرسی تو بهترینی  پدربزرگ:  قابل نداشت  آرام : ی چشمک زد بهم و بلند شد رفت همه به احترامش بلند شدن منم پشت سرش رفتم بالا به سمت اتاق خواب همین که رسیدم پریدم روی تخت از خستگی بیهوش شدم  صبح با نور شدید بیدار  شدم امروز اولین روز رئیس شدنم بود بلند شدم رفتم سمت حموم زیر دوش آب سرد واستادم بعد یک ربع بیرون اومدم رفتم سمت کمد ی کت شلوار سبز تیره بیرون آورم پوشیدم رفتم پایین سوار ماشین شدم به سمت هلدینگ حرکت کردم رفتم داخل همه برام خم میشدن

پس این بود حس قدرت پس این بود تکیه شدن به صندلی پدربزرگ رفتم به سمت اتاق ریاست روی صندلی که نشستم برگشتم بسمت شیشه بزرگ پشت سرم حس قدرت وطمع وجودمو فرا گرفتم بود صدای در اومد در باز شد علی دادرس اومد تو با تعجب برگشتم مگه مگه تو حالت بد نبود برای چی آومدی  علی :دیدم بهترم اومد سرکار اهان راستی سر حرفت هستی دیگه مگرنه برم شکایت کنم آرام : آره هستم سر قولم پس خواهشا چرت پرت نگو تو ار الان استخدامی ولی به عنوان یک مشاور چون قبلا توی ارتش بودی هم میتونی مراقبم باشی هم مشاورم  علی: با اینکه در تعجب اینم که از کجا میدونی توی ارتش بودم ولی اوکی حالا میشه بریم پایین من برم خونه حالم بده  آرام:  اوکی بریم با هم رفتیم سمت آسانسور سوار شدیم  علی تکیه داد به دیواره آسانسور  علی: واقعا رئیسی ؟ آرام:  خودت چی فکر میکنی ؟ علی : فکر می‌کنم رئیسی  ارام :پس چرا میپرسی اخه ببین چه آدم روانی گیرم افتاده علی : خب بابا  جوش نیار  رسیدم  برو بیرون  آرام:  از آسانسور که اومدیم بیرون رفتیم توی خیابون یهو بارون شدید گرفت وسط خیابون خلوت واستادم سرمو بردم بالا بارون روی صورتم میرخت بوی نم بارون بازم منو یاد پدر انداخت یاد اون داستان معروف خرسو پروانش  همیشه میگفت ی روزی پروانه به خرس گفت دوستت دارم خرس خمیازه کشید و گفت باشه و بعد به خواب رفت، ماه ها گذشت خرس از خواب زمستانی بیدار شد فریاد زد پروانه من هم دوستت دارم اما عمر پروانه فقط 3 روز بود….. 🙂 آخرشم میگفت دختر میبینی چقدر زود دیر میشه پس حواست باشه چیزی توی دلت نگه نداری،  داشتم به پدر فکر میکردم که درد وحشت ناکی که کل وجودمو فرا گرفت ولی واقعا بعضی وقتا چقدر زود دیر میشه کاش میگفتم قدرتو فقط برای چند روز میخواستم  برای ثابت کردن به پدری که رفته بود برای اینکه بفهمه اشتباه نکرده برای انتخاب به زنده بودم .

با خیس شدن صورتم دوباره از اون خواب لعنتی بیدار شدم برای بار هزارم  این خوابمو دیدم ، چهره غم دیده دختری که پدرش فکر می‌کرد چون دختره نمیتونه ولی دخترک داستان خسته بود از اون قسمت سخت زندگی از اون قسمتی که باید به همه ثابت کنی چقدر قوی هستی  و بعد اینکه تشویق هایشان تمام شد  بروی همه ی قوی بودنت رو بالا بیاوری و تنهایت را گریه کنی 🙂 چون خسته ای تنها بودن بعد پاک کردن صورت پر از اشکم دوباره سرمو روی بالش گذاشتم و به عالم درد رفتم .

پایان

✍️محدثه سعادتی

🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎

 

انتشارات حوزه مشق ناشر برگزیده کشور در جایزه ملی کتاب سال جوانان شد.

https://hozeyemashgh.ir/?p=14243&preview=tru

چاپ انواع کتاب:  شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه  و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط

و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته   در

انتشارات بین المللی حوزه مشق

به مدیریت دکتر فردین احمدی

https://hozeyemashgh.ir

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *