اثری از بانوی هنرمند بیتا آرین _انتشارات حوزه مشق
اسکیزوفرنی
رئیس بیمارستان نفسی عمیق کشید: بالاخره رسیدیم! لیلا کوله دخترانه و نازش را روی زمین انداخت: آه رئیس! آخه چرا این جا؟ احسان عرق پیشانیش را پاک کرد: راست می گه! رئیس جواب داد: یه دکتر باید هر شرایطی رو تحمل کنه! همه غر زدند. رئیس با اخم گفت: زود باشین چادرها رو بزنین تا به شب نخوردیم! سارا و لیلا مشغول چادر زدن و احسان و علی که هیکل هایی ورزیده داشتند، به اطراف جنگل رفتند، تا هیزم جمع کنند. رئیس هم مثل پادشاه روی صندلی راحتی که با خود آورده، نشسته بود. گاهی با باد بزن خودش را خنک و گاهی با خود حرف می زد. مشغول حرف زدن با خود بود که چشمش به چادرهای رنگین و زیبایی افتاد که دخترها زده بودند. از جایش بلند شد. نگاهی به آن ها انداخت و به نشانه تایید، سری تکان داد. پسرها هم با کوله باری از هیزم از راه رسیدند. تا مشغول کار های دیگر شدند روز کم کم تاریک و ستاره باران شد. قرار شد همه برای شام دنده کباب بخورند. با کمک هم بساط شام را روی زمین پهن و کباب را شروع کردند. شام لذیذ و خوشمزه ای بود، اما مداوم حیف می گفتند، چون همکارانشان کنارشان نبودند. رئیس بعد از شام به چادر رفت و با کتابی قطور در دست بیرون آمد.
همه را دور خودش جمع و مثل همیشه برایشان سخنرانی کرد: این کتاب، عالم پس از مرگ از لئون دنیه. الیور جوزف لوج استاد دانشگاه بیرمنگام یه حرف قشنگی تو این کتاب زده. اون می گه، بدون هیچ شک و شبهه معتقدم ارواحی که مکرر حاضر و با آن ها سوال و جواب شده، همگی بنا بر اظهارات خود پس از مرگ زنده اند، بنابراین مسلم است که روح در عالم دیگری باقی خواهد بود و مرگ فقط تغییر حالتی است برای انسان. همه گیج و منگ به یکدیگر نگاه می کردند. علی دستی به ته ریشش کشید: رئیس شما چرا این قدر گُنگ حرف می زنین!؟ احسان هم با کنایه گفت: آره رئیس، شما همیشه از جمله های سنگین استفاده می کنین…
لیلا حرف احسان را قطع کرد: و هیچ وقت هم تحلیل یا هدفتون رو از اون حرف نمی گین! رئیس از جایش بلند شد: شب بخیر. – رئیس… – یعنی چی؟ – رئیس یه لحظه! – منظورش چی بود؟ رئیس داد زد: گفتم شب بخیر. و با بی محلی به چادرش رفت. آن ها هم بعد از افکار گنگی که در سر داشتند، یکی پس از دیگری به چادرها رفتند. آتش تقریبا خاموش شده و حوالی نیمه شب بود. زوزهی گرگ های گرسنه به گوش می رسید. رئیس که سر و صدای گرگ ها را شنید، تفنگش را برداشت و به بیرون رفت. کمی بعد احسان که قد بلند و رشیدی داشت از چادر بیرون آمد.
خمیازه ای کشید و مشغول سوال پرسیدن دربارهی حرف های قبل از خواب شد. ناگهان گرگ ها حمله کردند. احسان پخش زمین شد. لیلا و سارا با سر و وضعی شلخته از چادر بیرون آمدند و جیغ و داد می زدند. سر و کلهی علی هم با چشمانی خواب آلود و پیراهن چهارخانه نیمه باز پیدا شد. هول بود اما بدون کفش به سمت احسان رفت و او را بلند کرد. رئیس که در تیراندازی ماهر بود گرگ ها را یکی یکی کشت. هیچکس دل و جرئت نزدیک شدن به اجساد گرگ ها را نداشتند. رئیس همه را جا به جا و دور تا دور چادرها آتش درست کرد. همه تا صبح از ترس و وحشت نتوانستند پلک بزنند و به نوبت با تفنگ کشیک می دادند.
صبح زیبایی در درون جنگل فرا رسید. نور آفتاب تابان از لا به لای شاخه ها عبور و به زمین برخورد می کرد. باد کم و بیش برگ های آویزان را تکان می داد. جنگل پر بود از صدای پرندگان خوش آوازی که یک ثانیه سکوت نمی کردند. احسان که از کشیک خاکی و کثیف شده بود، تفنگ را کنار و به سمت دبه آب رفت. موهای بلندش را کنار و مشغول شستن دست و صورتش شد. اما لباس هایش تمیز نمی شدند چون رنگشان روشن بود. بیخیال شد و دبه آب را روی سرش ریخت تا خنک شود. ناگهان با صدای جیغ از جایش پرید: چیه؟ دوباره گرگ ها حمله کردن؟ هاج و واج به اطراف نگاه می کرد. این بار نه فقط صدای جیغ بلکه صدای گریه هم به گوش می رسید. سارا از چادر بیرون آمد. قد و قامت کوچکی داشت اما همیشه لباس های گشاد و بلندی می پوشید تا بلند نشانش دهند.
آن قدر گریه می کرد که بینیش سرخ و مژه هایش شناور در اشک بود! با گریه گفت: گوشیت رو چک کن. زود باش! احسان جواب داد: گوشیم شارژ نداره! علی بی حال از چادر بیرون آمد: چی شده؟ سارا با عجله گفت: تو گوشیت رو چک کن! احسان عصبی شد: علی زود باش گوشیت رو بیار. علی گوشیش را کیفش برداشت و به سارا داد. سارا به گروه عمومی بیمارستان در فضای مجازی رفت: ۱۰۵ نفر تو منطقه ولنجک مردن! احسان با شک و تردید پرسید: خب که چی؟ حالا تو چرا داری گریه می کنی؟ سارا آب دماغش را بالا کشید: گفتن… گفتن مامان لیلا هم بین اون ها بوده!
احسان آهی کشید و دستی در موهای مشکیش فرو برد. ناگهان به یاد حرف های رئیس افتاد. با سرعت به سمت چادرش رفت، اما آن جا نبود! او را لعنت می کرد که سر و کله اش پیدا شد. شتابان به سمتش رفت و یقه اش را گرفت: کار تو بود آره؟ – چی؟ – مامان لیلا رو تو کشتی؟ – چرت و پرت نگو! دست های پر قدرت احسان را از یقه اش جدا و روی صندلی نشست. احسان رو به او شد: چرا دیشب اون حرف ها رو زدی؟ منظورت از اون حرف ها چی بود؟ چرا امروز ۱۰۵ نفر مردن؟ چرا مامان لیلا بین اوناس؟ جواب بده؟ – از کی تا حالا با رئیست اینجوری حرف می زنی؟ – از همین الان. – پس اخراجی! – اخراجم هم نمی کردی خودم می رفتم! ناگهان لیلا از چادر بیرون آمد. نگاه همه به طرف او چرخید. لباس مشکی پوشیده و آماده رفتن بود. چشمانش از زور گریه و غم پژمرده شده و قطره های اشک هنوز روی صورتش باقی بودند. می خواست قدم بردارد که از مثل گل چیده شده ای از هوش رفت. سارا به سمتش رفت.
او را بلند و به چادر برد. شال مشکی رنگ را از سرش در آورد و با آب صورتش را خیس کرد تا به هوش بیاید. اما نتیجه ای حاصل نشد! به سمت کیفش رفت. آمپول آرامش بخشی که محض احتیاط آورده بود را در آورد و برایش زد. احسان به همه دستور داد تا وسایلشان را جمع تا به تهران برگردند. سارا لباس هایش را جمع و قیافه و هیکل خودش را برای رفتن مرتب کرد. رئیس خیلی عصبانی شد: من شماها رو از خطر دور کردم حالا شماها می خواین برین تو خطر؟ احسان از عصبانیت مشتی به تنه درخت زد و دستش زخمی شد: چه خطری؟ جریان چیه؟ چرا یه بار مثل آدم حرف نمی زنی ها!؟ رئیس آهی کشید: من رو بگو که به فکر شماهام. علی پرسید: اگه به فکر مایین راستش رو بگین! چرا از وقتی که اومدیم تو این بیمارستان این قدر گنگ حرف می زنین؟ چرا کار هایی می کنین که عجیب و غریبن؟ چرا ما رو اوردین این جا؟ چرا امروز ۱۰۵ نفر مردن؟ چرا؟ چرا؟ رئیس موهای پریشان و سفید رنگش را مرتب کرد: این تازه اولشه! هر دو تعجب کردند.
ناگهان علی گوشیش را دوباره گروه را چک کرد: ۲۹۳ نفر توی زعفرانیه! ۵۸ نفر توی محمودیه و ۱۴۵ نفر تو اوین! رئیس از ته دلش خندید. احسان با عصبانیت به سمتش رفت و او را کتک زد. علی آن ها را از هم جدا و خودش هم چند مشت محکم خورد و صورت سفیدش آلبالویی رنگ شد. رئیس هم با سر و صورتی خونی از روی زمین بلند و روی صندلی نشست. خون لا به لای چین و چروک های صورتش نقش بسته بود. لباس های پیرمردانه اش هم کمی خاکی شده بود. شروع کرد به صحبت کردن: ۱۰ سال پیش یه خونواده خیلی خوب داشتیم. خونواده ای که همه پزشک بودیم و به هم افتخار می کردیم، اما یه روز جمع کردن رفتن. خیلی دنبالشون گشتم اما پیداشون نکردم. همون روزها بود که شما درستون تموم شد و اومدین توی بیمارستان. از اون روز شماها رو مثل بچه هام دوست داشتم. دلم می خواست مثل اون ها بزرگتون کنم. برا همین شروع کردم به حرف زدن و سفر بردنتون. احسان نفس نفس می زد: ببند دهنت رو پیرمرد! می خواستی ما رو هم مثل اون ها دیوونه کنی؟ رئیس عصبانی شد: چی می گی تو؟ من اون ها رو دیوونه کردم؟
احسان بر روی زمین نشست: آقای کامران سعادت، رئیس بیمارستان تهران، تو مریضی! به خاطر همین هم خونوادت ولت کردن! رئیس چشمانش را بست: نه دروغه! من اسکیزوفرنی ندارم! من مریض نیستم! کی گفته من اختلال فکری دارم!؟ من توهم نزدم! من هذیون نمی گم! نه! نه! من مریض نیستم! احسان با بی محلی به سمت چادر رفت و وسایلش را جمع کرد. لیلا هم به هوش آمد اما این بار نه گریه کرد نه جیغ کشید. مثل مجسمه ای شده بود که فقط پلک می زد. احسان از چادر خارج و با کوله بار قهوه ای که بر شانه داشت حرکت کرد. بقیه هم به دنبالش حرکت کردند. رئیس تلو تلو به دنبالشان رفت: تو رو خدا نرین بچه ها! بچه ها من دوستون دارم، نمی خوام بلایی سرتون بیاد! اگه برین می میرین، اون وقت منم می میرم! بچه ها غلط کردم! تقصیر من بود که این ویروس پخش شد! کاش نمی ساختمش!
همه سر جایشان میخکوب شدند. لیلا عصبانی به سمتش رفت و سیلی محکمی به صورتش خواباند: چرا این قدر چرت و پرت می گی؟ رئیس مصمم گفت: اگه چرت و پرت می گم چرا شماها رو برداشتم اوردم این جا تا زنده بمونین! احسان با قاطعیت جواب داد: بچه ها! این پیرمرد راست می گه! از بس که دیونس بعضی وقت ها قاطی می کنه یه کاری دست خودش یا اطرافش می ده! مطمئنم کار خودشه، چون این ویروس از محله خودمون پخش شده! ترس در چشمان آبی علی رقم خورد: حتی وقتی بهش گفتی تو مریضی گفت نه دروغه! من اسکیزوفرنی ندارم! اما تو اسم اسکیزوفرنی رو نیوردی، خودش گفت. از کجا می دونست ما مریضیش رو می دونیم!؟ سارا با چشمانی مشکی و گرد شده به سمتش رفت: تو این ویروس رو ساختی؟ ها؟ جواب بده؟ تو ساختیش؟ رئیس روی زمین زانو زد: میلا، محیا، توروخدا نرین!
من رو تنها نزارین! سپیده چرا داری این کار رو می کنی؟ چرا داری بچه ها رو می بری؟ این ها نخبه های این مملکتن! خواهش می کنم نرین! من رو تنها نزارین! احسان یقه اش را گرفت و او را بلند کرد: به خودت بیا! کار توئه مگه نه؟ بگو دیگه! رئیس به چشمانش زل زد: ویروس!؟ کمی مکث کرد: آره! آره اون ویروس رو من درست کردم. اما نه واکسنی داره نه درمونی! ناگهان لبخند زد: وای میلاد تویی؟ کی اومدی؟ نگاهش را به طرف سارا چرخاند: محیا هم که این جاس! پس مامانتون کو؟ دلم براش تنگ شده! شروع کرد به چرخیدن دور خودش: سپیده کجایی؟ عزیزم بیا این جا! نترس من مریض نیستم! دیگه خوب شدم! سارا با لبخندی ملایم گفت: بابا، مامان خونس! بیا بریم خونه اون وقت می تونی ببینیش! چشمانش از خوشحالی برق زد:
واقعا؟ پس بیاین بریم. زود باشین. رئیس جلو تر از همه راه را پیش گرفت و رفت. بقیه هم با سرعت به دنبالش راه افتادند. آن ها با این ترفند رئیس را به تهران بردند تا از او دربارهی ویروس بازجویی کنند. اما خیلی می ترسیدند چون ویروس مثل باد در حال گذر و کنترلش سخت بود.
🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎
انتشارات حوزه مشق ناشر برگزیده کشور در جایزه ملی کتاب سال جوانان شد.
https://hozeyemashgh.ir/?p=14243&preview=tru
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط
و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در
انتشارات بین المللی حوزه مشق
به مدیریت دکتر فردین احمدی