قلم شما

اثری از بانوی هنرمند حنیفه آشنا _انتشارات حوزه مشق

سوگند

سوگندجان، دارن در میزنندبرو ببین کیه!  چشم ننه سکینه الآن میرم.  کیه؟  سوگندخانم آرش هستم، پسرحاج عباسی.  سلام آقای عباسی، بفرمایید.  سلام، سوگندخانم، ببخشیدخاله سکینه هستند؟  بله، امرتون؟  فردا مثل هرساله خانه مانذری ماه رمضان داریم،  مادرم سکینه خانم رادعوت کردند، اگه میشه بهشون بگید.  خیلی ممنونم ازدعوتتون، باشه بهشون میگم.  خواهش میکنم، خداحافظ سوگندخانم.  خدانگهدارتون.  ننه سکینه، حاجیه رحیمه، زن حاج عباسی گفتندفردا نذری دارندوازماهم دعوت کردند.  دستش دردنکنه، نذرش قبول باشه.  فردای آن روز باننه سکینه به خانه حاج عباسی رفتیم. هرسال ماه رمضان که میشدخانه حاج عباسی نذری بزرگی به راه بودوکل اهل محله هم دعوت بودند، درست نوزدهم ماه شروع میشدوتابیست ویکم ماه هم ادامه داشت.  آن روزبه قول ننه سکینه به حرمت ضربت خوردن و شهادت امام علی حتی گرگ بیابون هم روزه میگرفت چه برسه به ما که ازدین وایمان یه چیزایی حالیمون بودوامام علی را اول و آخرخلقت میدانستیم.

درحیاط پشتی خانه حاج عباسی مردهادرحال پختن قیمه و برنج بودندودراین یکی حیاط خانم هادرحال پاک کردن سبزی وخورده کارهاودرست کردن حلوا بودند.  بچه ی سه چهارماهه ی مهری خانم درست روی لبه سکوی گوشه ی حیاط درحالی که انگشتش را می مکید غلطی زد و  تالبه سکورسیدوچیزی نمانده بودکه به زمین بیافتد.  ازترس فریادزدم و دویدم.  مهری خانم حواست کجاست… بچه ات…  مهری خانم: یافاطمه زهرابه دادم برس.  درآخرین لحظه بچه راگرفتم وبه بغل مادرش دادم.  مهری خانم: وااای خدایاشکرت، سوگندجون الهی خیر ببینی.  خواهش میکنم مهری خانم هرکسی بودهمین کارو میکرد.  حاجیه خانم: سوگندخانم،  یه لحظه تشریف بیارید.  چشم حاج خانم.  بیاتودخترم درو پشت سرت ببند.  چشم، بفرماییدحاجیه خانم من درخدمتم.

توچندسالته؟  هفده سالمه.  خوبه، پس خوب وبدراتشخیص میدی.  ببخشیدمن کارخطایی انجام دادم.  میدونی که به احترام سکینه خانم، البته باوجود مخالفت شدیدحاج آقاعباسی اجازه دادم توی این نذری شرکت کنی.  منظورتون چیه حاج خانم،  یعنی حاج آقابابودن من اینجا مخالف هستند؟  خوب معلومه که مخالفند، حاجی روکه می شناسی به حلال و حرام خیلی اهمیت میدهد.  البته من اهل دوتا دوتاچهارتانیستم به همین خاطر میروم سر اصل مطلب.  بفرمایید، من سراپاگوشم.  چون میدونم که خودت هم از چیزی که هستی خبرداری اینها را بهت میگم.  حاحیه خانم من…..  حرفموقطع نکن که یادم نره چی میخواستم بهت بگم،  بله ببخشید….  ببین دخترجان توی این خونه تاحالابرخلاف حکم خدا  کاری انجام نشده همیشه هم خودم هم حاج آقا تمام سعیمون این بودکه بچه هامون هم دور از حکم خداعمل نکنند، تو دختری خوبی هستی دراین شکی نیست، ولی از نظرشرعی مشکلت اینقد بزرگ هست که اگه شده من خودمو بکشم ولی هرگز اجازه نمیدم که توعروس این خونه بشی.

شماچی دارین میگیدمن روحم هم ازاین قضیه خبر نداره بخدا براتون سو تفاهم پیش آمده بین من و پسر شما هیچی نیست باور کنید.  منم نگفتم بین تون چیزی هست ولی من مادرم بچه ی خودمو خوب میشناسم،  وقتی بچه مهری خانم را نجات دادی اونم داشت یه سری وسیله را به حیاط خانم ها می آورد من از نگاه هاش به تو فهمیدم که تودل این بچه یه خبرهایی هست.   حاجیه خانم از طرف من خیالتون راحت باشه من حد خودم را میدونم.  خداکنه همین طورباشه و انشالله که کارامرزوت هم از روی خودنمایی نباشه.  خانم عباسی همه شاهدبودن که اون بچه چیزی نمانده بود که از روی سکو بیفتد.  به هرحال من اینهاراگفتم که حواست باشه.

بااین حرفش بغضم ترکیدو از اتاق زدم بیرون که یکدفعه دیدم آرش پسر حاج عباسی جلوی در ایستاده و به گمانم همه حرفهای مارا شنیده.  آرش پسرم تواینجاچیکار میکنی؟ هیچی مادر، داشتم رد می شدم.  باچشمانی گریان از خانه حاج عباسی بیرون زدم. ساعت حدودهای ده ونیم بودکه ننه سکینه به خانه برگشت.  سلام ننه چرابرگشتی مگه امشب شب زنده داری نبود؟  بله ولی هرچی سراغتوگرفتم پیدات نکردم دلم هزار رفت.  ببخشید ننه خیلی حوصله ام سر رفت دوست نداشتم بمونم.  این حرفاچیه دختر، توچرایه خبربه من ندادی.  ترسیدم مانعم بشی.  معلومه مانع میشدم  همچین ثوابی را آدم نبایدبه همین راحتی ازدست بدهد.  ننه سکینه من خیلی خسته ام میروم که بخوابم.

تویه چیزی شده بچه، کسی حرفی بهت زده؟  نه ننه سکینه، فقط یه کم خسته ام. شب بخیر.  پناه برخدا، شبت بخیرباشه.  یک هفته ای ازاین ماجرامی گذشت داشتم از مدرسه به خانه برمی گشتم که متوجه شدم آرش درست سرکوچه کنار ماشین مدل بالایش ایستاده وبهم زل زده، بی اعتناازکنارش گذشتم.  سلام، سوگندخانم.  سلام، بفرماییدآقای عباسی امری داشتید؟  میخواستم بابت حرفهای اون روز مادرم ازتون عذرخواهی کنم، راستش من قصدداشتم دریک فرصت مناسب باهاتون در این موردصحبت کنم ولی بااین وضعی که پیش آمده همه چیزبهم خورد.  آقای عباسی خواهش میکنم ادامه ندید، اینجاهم اصلا برای صحبت کردن مناسب نیست.  خوب اگه امکانش هست یه جاقراربذاریم که شماهم راحت باشید.  نه آقای عباسی لازم نیست، خداحافظ…  ولی سوگندخانم…..  به حرفش اعتنایی نکردم وبه راهم ادامه دادم.  سلام ننه سکینه، خوبی؟  سلام عزیزم، رسیدن بخیر، چرادیرکردی؟  کلاس هام طول کشید.  دست و صورتم راشستم و کمی استراحت کردم وبلندشدم رفتم توسالن کنارننه سکینه که درحال پاک کردن برنج بود نشستم.

بیدارشدی،  بیامادرجان من چشمش سونداره این برنج ها را توپاک کن.  چشم، بریدکنارخودم پاک میکنم.  دخترتوچندروزه یه چیزیت هست، چرامی ریزی تو خودت،  من ازاین خودخوری ها خاطره خوشی ندارم.  راستش ننه جون اون روز خانه حاج عباسی که برای کمک رفته بودیم رایادت هست؟  آره، بگوببینم چی شد؟  وقتی که بچه مهری خانم را ازافتادن نجات دادم، حاجیه خانم اتفاقی دیده که پسرش دزدکی داره به من نگاه میکرده،  اونم منوکشونده تواتاق وهرچی ازدهنش دراومده بارم کرده،  میدونی چی گفته به م..م.. من؟  خوب بنال بچه، چرا من من میکنی؟  گفته من ازنظرحکم وشرع مشکل دارم، ننه سکینه اگه به خاطر دل شمانبودم تاالان صدمرتبه خودمو کشته بودم.  زدم زیرگریه وبه آغوشش پناه بردم.

استغفرالله، توچرادین وایمانت را گذاشتی به قضاوت این و اون، هزارمرتبه بهت گفتم تو دراین قضیه گناهی نداری،  مشکل ازتونیست. خیلی تنهام ننه سکینه، من حتی یه دونه دوست هم ندارم  هیچ کسی حاضرنیست بخاطرمشکلی که دارم باهام دوستی کنه.  خداکریمه دخترم، صبرداشته باش.  آخه چقدرصبر داشته باشم، مگه یه آدم چقدر تحمل داره.  این فکرهارا بریزدورمن فردامیروم خونه حاج عباسی  حساب کار را دستشون میذارم.  نه نمیخواهدبری نذاراین قضیه کش پیداکنه.  کدوم قیضه؟  حاجیه خانم فکرمیکنه که پسرش به من نظرداره.  سرچی این حرف رابهت زده.  چه میدونم ننه سکینه، میگه دیده پسرش داره به من دزدکی  نگاه میکنه.  نکنه چیزی هست و نمیخواهی به من بگی؟  نه به خداقسم، چیزی بین مانیست، فقط امروز که داشتم از مدرسه بر می گشتم سرکوچه وایساده بودو بخاطر رفتار مادرش ازم عذرخواهی کردو منم محلش ندادم و سرمو انداختم پایین و اومدم خونه، همین!

زن ازخدابی خبر، ادعاش میشه مثلاخداوپیغمبریه،  این جماعت حاج رفتن هاشون هم بخاطرریاواسم رسمه و گرنه همچین آدمایی راتوخواب ببینی هم بایدصدقه بدی.  فراموشش کن ننه سکینه، این حرفهاازشمابعیده.  واقعااینجورآدمهاقیامت آدم راتباه میکنند.  سه چهارروزی گذشته بودکه موقع تعطیلی مدرسه دیدم آرش جلوی مدرسه ایستاده ومن هم خودم رابه کوچه علی چپ زدم وازسمت مخالف به سمت خانه مان رفتم.  سلام ننه جان خوبی؟  سلام عزیزدلم، خوش اومدی.  ممنونم، درحالی که دکمه های مانتویم را برای تعویض لباسم بازمیکردم جلویش ایستادم وگفتم:  ننه میگم انگارراستی، راستی این پسره یه نظرایی به من داره.

چطور شده مگه؟  باامروزچندمین باره که می بینم این پسره اومده جلوی  مدرسه ما، البته من خودموبه اون راه میزنم که مثلا ندیدمت.  خدابه خیرکنه، بهتره بری باهاش حرف بزنی بهش همه چیزو بگو، بلأخره این هم پسرهمون پدرو مادره، وقتی واقعیت رو درموردتوبشنوه خودش بی سرو صداکنارمیکشه.  این حرف ننه سکینه آب سردی بود که روی تمام وجودم ریخته شد.  بااینکه سخته ولی باشه من همه چیزرابهش میگم.  فردای آن روزبازهم آمده بودجلوی مدرسه ایستاده بود این بارچهارمی بودکه آمده بود، این بارنگاهش کردم و به سمتش رفتم.  سلام سوگندخانم.  سلام.  ببخشیدمیدانم که ازکارمن ناراحت هستید ولی باورکنید  چاره ی دیگه ای نداشتم آخه شماکه اصلابه من اجازه ی حرف زدن نمیدید.  ببینیدآقای عباسی اینجامناسب نیست بهتره بریم یک جای مناسب حرف بزنیم.

بله البته.درماشین رابرایم بازکرد.  خواهش میکنم بفرمایید، هرجایی که مد نظرشماباشه برای گفتگوبرویم.  بادودلی نشستم توی ماشین ودررابست خیلی مؤدب و با متنانت بامن رفتارمیکرد اون واقعایک جلتنمن واقعی بود،   البته تاقبل فهمیدن حقیقت که اینطورنشان میداد.  ماشین راروشن کردومیخواست حرکت کند که ماشینی جلویمان به شدت ترمزکرد، ازچیزی که میدیدم درحیرت مانده بودم، آخرنمیدانم آنجاکه شانس بین همه تقسیم میشد من داشتم چه غلطی میکردم.ابتداحاج عباسی وبعدهم حاجیه خانم ازماشین پیاده شدندوباابروهای درهم و چشمانی که ازشان خون میباریدبه سمت مامی آمدند.  پیاده شو ببینم پدرسوخته، خوب آبروداری کردی،  من اینطوری تربیتت کردم؟  یقه مو ول کن حاجی، از یه اعدامی هم قبل اجرای حکم چهارتاسوال می پرسنددیگه.  حاجیه خانم هم بابی احترامی کامل دستموکشیدو ازماشین پیاده ام کرد، باچه عزت واحترامی سوارشدم و باچه خواری  پیاده شدم، دنیاهمینه دیگه.  بیابیرون ببینم خیره سر، توهم لنگه ی همون پدر، مادرتی .

حاجیه خانم، آروم باشیدبخداداریدزودقضاوت میکنید.  فکرکردی پسرمن بی کس وکاره یعنی همیجوری دست روی دست میذاریم که بچه موبه خاک سیاه بکشونی .  مادرجان، سوگندگناهی نداری تقصیرازمنه!  چی سوگند؟!  خیلی خوب مادرمن سوگندخانم!  حاجیه خانم محکم به پشت دستش ضربه زدوگفت:  اه ای بابامنه ساده راباش که داشت باورمی شدکه واقعا بین این دوتاچیزی نیست!  حاجیه خانم بخداچیزی بین مانیست.  خفه شودختره ی بی چشم رو، معلوم نیست چی به خورد پسرم داده که بین این همه دخترباخانواده واصل نسب دار اومده چشمش توروگرفته.  مادرجان حواست باشه چی داری میگی، بخداسوگندخانم گناهی نداره.  حاج عباسی: آخه پسرم تودرمورداین دخترچی میدونی؟  منظورتون چیه، نوه ی خاله سکینه است غریبه که نیست.  خیلی خوب حالاقصدنیتت چیه، میخواهی بااین دختره ازدواج کنی؟  آرش سرش راپایین انداخت و زیرچشمی به من نگاهی انداخت وآرام زیرلب گفت: بله پدر.

حاج عباسی: چی گفتی؟ مگه اینکه ازروی جنازه ی من رد بشی.  آخه برای چی، من… من… سوگندخانم رو……  حرفش راقطع کردم.  بخداقسم حاج آقامنم الان دارم این حرفهارااز زبانش میشنوم منم مثل شمابی خبرم.  حاجیه خانم: خوبه، خوبه اینقدنقش بازی نکن.  مادرجان خواهش میکنم خودتون راکنترل کنید،  داره راستش را میگه. آخه پسرماچقدردیگه بایدبه تو توضیح بدهیم، این دختر وصله خانواده مانیست.

آخه پدرمن، مادرمن،  من نمی فهمم سوگندچه مشکلی داره!  میخواهی بدونی؟  بله لطفادلیل مخالفتتون رابگید.  حاجیه خانم: ببین مادرجان پدرت روش نمیشه این موضوع رابهت بگه.  خیلی خوب پس من ازکجادلیل مخالفت شمارابدونم.  پسرم، دلیل مخالفت منومادرت اینه که این دختر،  یک بچه نامشروعه!  تمام دنیاروی سرم خراب شدباتمام وجودآرزوکردم ای کاش زمین دهان بازکندودرسته قورتم بدهد.  چی؟!! منظورتون چیه بابا؟  حقیقت اینه، ودلیل مخالفت ماهم همینه! اون یک بچه ی نامشروعه!!!  چی، نامشروع؟ برگشت وزل توی چشم هایم، همینطور هاج و واج نگاهم میکرد، حالادیگردلم میخواست یک چیزی بگویید ولی اوفقط سکوت کرده بود.  مادرش دستش راگرفت و سوارماشینش کرد وکنارش نشست وبدون حتی نگاه کردن به من ماشینش راروشن کردو به سرعت ازآنجادورشد.

حاج عباسی: چی شدناراحت شدی، دیدی بافهمیدن حقیقت چطوری گذاشت ورفت.  تامحوشدن کامل ماشینش نمی توانستم ازآن نقطه چشم بردارم.  حاج آقابین ماهرگز چیزی نبوده!  میخواست چیزی بگویدکه بی اهمیت ازجلویش گذشتم،  شایدهم گفت ولی من چیزی نمی شنیدم.  نمیدانم چطورولی به خودم آمدم دیدم جلوی درب خانه هستم.  بادیدن ننه سکینه دویدم و به آغوشش پناه بردم.  چت شده دخترم، زودباش بگو دارم سکته میکنم.  ننه سکینه بیاازاین شهر بریم.  باشه، آرام باش بگو ببینم چت شده.  آرش امروزهم اومده بودجلوی مدرسه رفتم پیشش که خودم حقیقت رابهش بگم، که یکدفعه سرو کله حاج عباسی و حاجیه خانم پیداشد وهمه چیزو بهش گفتند.  باشه مادرجان، حالت که خوب شددرموردش حرف میزنیم.

به اتاقم رفتم وبعدازیکی دو ساعت به حیاط رفتم و دیدم که ننه سکینه زیرانداز انداخته گوشه حیاط و به گوشه ای زل زده ودانه های تسبیحش رایکی یکی از زیرانگشت شصتش رد میکند کنارش رفتم وسرم راروی زانویش گذاشتم.  ننه سکینه پدرم آدم خوبی بود؟  معلومه، اون خیلی آقاومودب بود.  مادرم چی، اون چطورآدمی بود؟  من که زیادندیدمش، ولی باهمون چنددیدار معلوم بود که خیلی دخترباشخصیت وخانمی بود.

چطوری باهم آشناشدن چراهیچ وقت بهم نمیگید؟  میخواستم به وقتش بهت بگم.  خواهش میکنم بهم بگوننه سکینه.  اون زمان ماتوی روستازندگی میکردیم، چون پدربزرگت اهل اون روستابود. پدرت مراد که به دنیاآمددوساله که شد پدرش فوت کرد و موندیم فقط منو پدرت، باچنگ و دندون تنهایی بزرگش کردم ونذاشتم کمبودپدر رااحساس کنه،  به قول گفتنی هم پدرش بودم هم مادرش، بزرگ که شد برای خودش آقایی شده بود،  درسش که تمام شد معلم شدو توروستا به بچه هادرس میدادزبان خارجی یادگرفته بود ووقتی که گردشگری به روستا می آمد میشد راهنماشون و اونها را میبرد وهمه جای روستارا بهشون نشان می داد.

تااینکه مادرت بادوستانش برای تعطیلات تابستان به روستای ماآمدندو پدرت هم طبق معمول میشه راهنماشون تواین مدت بهم علاقمند میشوند.  مراد: مادر، مادرجان کجایی؟  بله، جان دلم چی شده؟  مادرجان، من یکی راآوردم که ببینی؟  کی هست مادر؟  کمی من من کردوگفت: یه دختره،  راستش من اونو دوست دارم،  مامیخواهیم باهم ازدواج کنیم.  ای پدرسوخته، توکی بزرگ شدی!  توی دلم هی قربون صدقه اش میرفتم وجلوی درب حیاط رفتیم.  اولین بارمادرت رااونجادیدم دخترقشنگی بود خیلی آروم خانم به نظرمیرسید، باهمون باراول مهرش به دلم افتاد.  سلام، من سمیراهستم.

رفتم صورتش رابین کف دستام مچاله کردم و پیشونیش را بوسیدم.  سلام به روی ماهت، ماشالله، هزارماشالله!  بعداز اینکه به شهرشان رفتندمابرای خاستگاری به خانه اشان رفتیم. ولی ازچیزی که میدیدم ناامیدی کل وجودم را گرفت.  آقای رحمتی پدرسمیرا یک سرمایه دار بزرگ بود که قیمت خانه اش اندازه کل روستای مابود میدانستم که محال است خانواده اش باازدواج دخترشان بایک معلم ساده روستایی موافقت کنند ولی دیگر دیرشده بود و ناچارن   قضیه رامطرح کردم.  خوب جناب رحمتی اگه اجازه بدهیدمی روم سر اصل مطلب.  خواهش میکنم بفرماییدحاج خانم.  بسم الله…  به حکم خداوسنت پیامبر مااینجایم تادخترشمارا برای پسرم مراد…..  صبرکن ببینم خانم، چی داری واسه خودت میگی،  حکم خدا و سنت پیامبر دیگه چه صیغه ایه، جمع کنیدبابا…

سمیرا: باباخواهش میکنم این چه طرز حرف زدنه از شما  بعیده.  واقعابرات متأسفم ناامیدم کردی، چطور فکرکردی من تورا دودستی تقدیم این دهاتی بی سرو پا میکنم.  باباجون نکن توراخدا، زشته!  مراد: مادرجان پاشوبریم، اینجای مانیست.  آقای رحمتی: معلومه که نیست نکنه انتظارداشتید گوسفندجلوت قربانی کنم.  منم که حسابی قلبم شکسته بود بیصدابلندشدم و چادرمو کمی جلوکشیدم وگفتم: آقای رحمتی جسارت مارا ببخشید  بریم پسرم.  سمیرا: خاله جان من عذرمیخواهم بایدببخشید.  پیش میاددیگه دخترم خودتو ناراحت نکن.  سرشکسته وبی عزت از خانه سمیرا بیرون آمدیم وبه روستا برگشتیم.  مرادپسرم الان  دوروزه که گوشه این اتاق نشستی و یه لقمه نون هم نخوردی، آخه این که شرطش نیست، بیا این یه لقمه رابخورجون بگیری، اگه خدامیلش باشه خودش هم راهش را پیش پات میذاره.  مادرمن شرمنده شماشدم، من خبرنداشتم که پدر سمیرا آدم مهمی باشه.  میدونم من می شناسمت.  اگرخبرداشتم نمیذاشتم کاربه اینجاهاکشیده بشه.  حالادیگه گذشته، اتفاقیه که افتاده.  یک ماهی ازش گذشته بودمرادبه زندگی گذشته اش برگشته بودالبته درظاهر اینطورنشان می داد.

دردپایم شدیدشده بود ودکتر روستاگفته بودباید بروم شهر وبه یک دکترجراح نشانش بدهم موضوع راکه به مراد گفتم گفت: باشه مادرجان اگه دکتراینوگفته پس باید حتمابریم  شهرکه جراح پایت رامعاینه کند.  به شهررفتیم وخانه یکی ازهم دانشگاهی هایش که باهم دوست صمیمی بودندرفتیم ازحق نگذریم پسرخوبی بود هم خودش  هم خانواده اش سنگ تمام گذاشتند.  رفتیم دکتروپایم رامعاینه کردوگفت: بله خانم پاتون باید حتماجراحی بشه.  من رابستری کردندودراین مدت مدام مراد غیبش میزدو بد موقع می آمد.  کجایی توپسر، من رواینجاروی تخت بیمارستان ول کردی به امان خدا؟  شرمنده تم مادر، یه سری کار داشتم تو آموزش پرورش باید انجام میدادم.  منم خیال کردم لابدکار داره ومنم شدم وبال گردنش.  مادرجان دکترت گفته که امروز مرخصی کارهای ترخیصت راهم انجام دادم. وسایلت را جمع کردم گفتند ناهار را که خوردی میان سرمت هم میکشن و به امیدخدا بعدازظهر دیگه میریم روستا.  خداازت راضی باشه پسرم، الهی خیرببینی.

به روستابرگشتیم بعدیک مدت به هرباربه بهانه ای می رفت شهرو دوسه روز می ماند. یک شب متوجه شدم کلافه است.  چیه مادر، چت شده حالت خوبه.  بله خوبم مادر.  کجاخوبی این بیقراری که توداری دادمیزنه یه چیزی شده که نمیخواهی به من بگی.  ول کن مادر، جان من بیخیال شو.  یه مدت کلاً حالش گرفته بودوکمتر حرف میزد و حتی شب ها راهم خانه نمی آمد هروقت هم رفتم چیزی بپرسم بایه تشرساکتم میکرد.  سر شب بودتازه چشمام گرم شده بودکه سراسیمه بیدارم کرد وگفت:  مادرجان من بایدیک چیزی به شمابگم.  خدابخیربگذرونه چی شده؟  مادر، سمیرااز خانه فرارکردو منم دارم میروم که باخودم بیارمش.  یعنی چی، توهمچین کاری نمی کنی،  برو و دختر مردم را تحویل خانواده اش بده، مگه مردم آبروشون راسرراه آوردن.  مادر دیگه دیرشده، پدرسمیرا میخواد اون را بکشه.  چی؟ آخه برای چی؟  مادرجان، راستش… راستش…. آخه من چطوری بهت بگم.  چی شده، داری دیونه ام می کنی.  مادر سمیرا…. سمیرا بارداره!  باچک وسیلی افتادم به جونش تامیخورد کتکش زدم و اونم مثل یک بچه گربه ی بی دفاع توی خودش مچاله شده بود اینقد زدمش که خسته شدم.

خیر نبینی بچه، توچه غلطی کردی آخه،  جواب سر و همسایه را چی بدهم، آبرومون رفت، شیرمو حلالت نمیکنم.  مادر سمیرا جونش درخطره بایدبروم کمکش کنم.  بروی که توراهم بکشه؟  میروم و میارمش پیش کربلایی رضاوعقدش میکنم.  اون موقع پدرش دیگه نمی تونه کاری بکنه.  بچه تویه ذره هم به من فکرنکردی، نگفتی مادرم بی کس کاره تواین روستاغریبه؟  بدون هیچ حرفی بلندشدکه بره مانعش شدم ولی حریفش نبودم.  مگه اینکه ازروی جنازه ام ردبشی.  برو کنارمادر، نمی توانم مثل  نامرد هاخودمو قایم کنم،  اون دختربخاطرمن آواره شده و جونش درخطره.  پدرش تورامیکشه.  نگران نباش عقدکه کردیم همه چیز را میسپارم به قانون.  دیوانه شدی پسر؟ اون خودش به قانون دستورمیده خودش قانون میسازه، اون وقت تومیخواهی باقانون ساکتش کنی.  چاره چیه مادرمن، میگی اون دختر بیچاره را تو اون شرایط بابچه ی توی شکمش رهاکنم توخیابون وخودمم مثل ترسوها فرارکنم؟

ازجلوی در کشیدم کنارو رفت از اضطراب و نگرانی خواب به چشمم نیومد فرداشبش بودکه از صدای بازوبسته شدن در ازجا پریدم.  کیه، کی اونجاست؟  منم مادرجان، چه خبرته؟  وااای خدارحم کنه، بلاخره کارخودت را کردی؟  اون برگشته و سمیراراهم همراه خودش آورده بود و توی تاریکی هم میشدشکم برآمده اش را ببینی، اشکم سرازیرشد، همه زحماتم به بادرفته بود، بااینکه سنم کم بودکه بیوه شدم ولی همیشه طوری زندگی کردم که توی چشم نباشم  وحرفی پشت سرم نباشه.  سمیرا: سلام.  جوابش راندادم وروبه مرادکردم و گفتم:  برو بیرون،  تواین خونه جایی نداری.  بیخیال مادر، چی داری میگی، سمیراحالش خوب نیست.  گفتم برو بیرون، پسره ی بی آبرو، خداازت نگذره، توروی هر  چی نامرده سفیدکردی.  مادر، تودیگه بامااین کارو نکن.

اگه نرفتی من میروم.  ازروی عصبانیت نمیدونستم چیکاردارم میکنم، باهمون وضع بیرونشون کردم، دختربیچاره مثل ابربهاراشک می ریخت رحم و مروت ازدلم رفته بود هرچی التماس کردن روی من اثری نداشت دلم میسوخت ولی میخواستم ادبش کنم.  باشه مادر، ولی اینکارت را فراموش نمیکنم، مااشتباه کردیم ولی کارهای شمابدتره.  بادلی شکسته تراز خونه بیرون رفتند. حدودساعت ده صبح  شده بودکه سروصدای عجیبی شنیدم بیرون دویدم و متوجه شدم که پدر سمیراباافرادش جلوی خانه جمع شدندو مردم هم داشتندکم کم جمع می شدندببیندچه خبرشده مردم با فهمیدن موضوع باردارشدن دختره ودزدیدنش از خانه اش غیرتی شدن  وهمگی شروع کردن به سنگ پرت به سمت خانه که چندتایش به سرو بدنم برخوردکردوریختندتوخونه و همه وسایل رابهم ریختندوشکستند.  البته عده ای از روستایی هابه دفاع ازمن برخواستند و عده ای بامیانجی گری درگیری را به پایان رساندند کنارماشین پدر سمیرارفتم و باکف دست به شیشه ی دودی ماشینش ضربه زدم وشیشه راپایین کشید.

چیه خانم؟ چه حرفی داری که بزنی؟  ببینیدآقای رحمتی بخدامنم مثل شما ازاین قضیه ناراحت شدم آبروی من هم رفته بخداقسم منم تاموضوع را فهمیدم از خانه بیرونش کردم.  ببین خانم پسرشماتافهمیدمن مدتی خارج کشورهستم  از غیبت من سواستفاده کردودخترم رافریب داد.  فریب چیه آقای رحمتی اونهاعاشق همدیگه بودند.  پسرشمابااین نقشه ی کثیف فکرکرده من کوتاه میام و قبولشون میکنم من این موهارا توی آسیاب سفیدنکردم حالا اون دهاتی فکرکرده میتونه سرمن کلاه بذاره.  چه کلاهی، چه کلکی، پسرمن اشتباه کرددرست، ولی ذاتش خراب نیست اون واقعاعاشق دخترشماشده، اون از جانش مایع گذاشته برای دخترشما.  اینقددختر، دخترنکن من دختری ندارم،  الان من دوتا دشمن فراری دارم که تا نکشمشون آرام نمیشم.  یقه اشوچسپیدم وگفتم: اگه بلایی سرپسرم بیاری زندگیت را تباه میکنم.  ازماشین پیاده شدوبایک هل محکم پرت شدم روی زمین بالای سرم ایستادوگفت: زنیکه دیوانه دهاتی فکر کردی منم مثل خودتونم، بابامن زیرذره بین رسانه هام امروز و فرداست این خبربشه سرتیترتمام روزنامه ها، پسرشما آبرو و حیثت منوبرده، به خاک سیاه نشستم.  ازجایم برخواستم و زل زدم توی چشماش وگفتم:  اگه اون روزی که مثل آدم اومده بودیم خاستگاری اونطوری برخوردنمی کردی این دوتابچه هم مجبورنبودند دزدکی قراربذارندواین فاجعه پیش بیاد.

یعنی بایددختری که مثل ملکه هازندگی میکردوتوی پر قو بزرگش کرده بودم و دودستی تقدیم پسردهاتی ونامردت میکردم.  نه ولی لازم نبوداون شکلی ماراتحقیرکنی و بااون خفت بیرون کنی.  عجب زن پر رویی هستی حالاببین چطوری سرپسرتو میذارم روی سینه اش.  بهت گفتم اگه یه تارمو از سرپسرم کم بشه نازنم اگه  زنده ات بذارم.  ای بابا مثل اینکه یه چیزی هم طلبکارشدیم.  وبعدباصدای بلندزدزیرگریه فهمیدم سیاستشه ولی دهنم بسته بوددیگه نمیتوانستم چیزی بگویم.  آی مردم ببینید این زن وپسرش باآبروی من چه کردند حالا هم زل زده توی چشمهام وتهدیدم هم میکنه، شمابگید امروز و فرداکه این خبرمیره توی روزنامه ها من چه خاکی باید به سرم بریزم.  سوارماشینش شدوبه افرادش هم دستورداد آنجاراترک کردند.  اهالی هم کم کم رفتند. باهمون سرو وضع خونی پیاده افتادم   پی شون، هرمخفیگاه و خرابه ای را که دور وبر بود و گشتم ولی اثری ازشان نبود دیگر هواتاریک شده بود که به خانه برگشتم و ازروی خستگی وسط همان وسایل بهم ریخته وشکسته به خواب رفتم.

باصدای در زدنی از خواب بیدارشدم.  کیه، آمدم.  سکینه خانم بازکن کربلایی رضاهستم.  دررابازکردم و بادیدن چندخانم وکربلایی رضاوخانمش به دلم افتادکه اتفاق بدی برای پسرم افتاده.  بفرماییدکربلایی خوش آمدید، خیره چی شده ازپسرم خبری آوردی؟  راستش سکینه خانم، والامن جرأت گفتنش راندارم ولی چه کنم که کسی قبول نکرداین خبرو برای شمابیاره.  خانم هازدندزیرگریه واومدند طرفم ودوره ام کردند وبعد دیدم که کربلایی رضاهم داره گریه میکنه، گیج و منگ شده بودم وچنگ زدم دودستی دست کربلایی راگرفتم.  کربلایی پسرم گفته میخوادبیادپیشت که عقدکنه،  میخواست عروسش رابیاره پیش شما؟  شماهاچراگریه میکنید پسرمن باعروسش برمی گردند،  کل بزنید، شادی کنید پسرم داره دامادمیشه.  شروع کردم به خوندن، دوباره همه روستاجمع شدند جلوی خونه ام همه گریه می کردندحتی اونهاکه دیروز به خونه ام سنگ میزدند.  یکدفعه دنیاجلوچشمام سیاه شد، چشم که بازکردم دیدم روی تخت بیمارستانم.

حاج خانم، مادرجان حالتون خوبه؟  شماکی هستی، من کجام؟  شماتو بیمارستانی دوروزه که بی هوش هستید.  پسرم، پسرم کجاست؟  دکترسکوت کردوتظاهرکردکه چیزی نمی شنوه.  ناامیدی همه وجودم راگرفت وباهیچ کس حرف نمیزدم.  کربلایی رضاباخانمش وارداتاقی که بستری بودم شدند. بایک بچه توی بغل خانمش.  زن کربلایی: سکینه خانم، الهی بمیرم برای دلت، بیالطف خداراببین، پسرت راگرفت ولی بو وخون پسرت رابهت داد،  بیااین دخترخوشکل دخترآقامراد هستش،  بیانگاهش کن.  حتی سربرنگردوندم که نگاهش کنم، هیچ چیز برایم مهم نبود.  فقط پرسیدم: پسرم چطورشد؟  کربلایی رضا: داشته باسرعت بالارانندگی میکرده که یکدفعه ماشینشون منحرف میشه توی دره.  ولی اون که ماشین نداشت!  ماشین همون دوست شهریش راقرض گرفته بود مثل اینکه پسره خیلی کمکشون کرده بود.  بعدچی شد کربلایی؟  پسرتون درجاتمام کرده ولی عروست تابه دنیاآوردن بچه مقاومت میکنهولی اون هم بخاطرجراحات شدید و بخاطر زایمان سختی که داشت چندساعت بعدتمام کرد.  دیگرسکوت کردم نه گریه میکردم نه باکسی حرفی میزدم.  پدرسمیراجنازه سمیرا راقبول نکرد و اهالی سمیرا را کنار مراد خاک کردند. بعدمراسم هفت که برگزارشد کربلایی رضا و زنش تو رو آوردند و به زور والتماس بهم دادند.  سکینه خانم تو را به خدا،  آخه این طفل معصوم چه گناهی کرده؟  می ترسیدم دوباره دل ببندم و دوباره اینوهم ازدست بدهم.  آخه خواهریک چیزی بگو مابااین بچه چیکارکنیم؟

من نمیدانم…  خداراخوش نمیاد، پدرعروستون هم اون را نپذیرفت میخواست این طفل معصوم رابکشه،  سکینه خانم این بچه مراد پسرته، ازقدیم گفتند بچه بادامه و نوه مغزبادام،  یه نگاه بهش بنداز، مطمئنم پسرت الان داره این صحنه را میبینه  دل پسرت رانشکن.  بچه راشیرخشک دادو خواباندو چندتایی هم شیرخشک براش گرفته بودوکنارش گذاشتند و رفتند نیمه های شب بود که صدای گریه بچه ازخواب بیدارشدم و اولش نمیخواستم بهش دست بزنم ولی صدای گریه هاش دل سنگ را آب میکرد به محض اینکه شیشه شیررا بادهانش گذاشتم بغضم ترکید وبغلش کردم و تاخودصبح چهارطرف اتاق راه میرفتم و شیون میکرد.  اون بچه تو بودی سوگندجان، بعداون شب شدی همه زندگیم، تاجایی که مرگ پسرم راپذیرفتم و باهاش کنار اومدم، تایک سال ونیمی توی روستانگهت داشتم ولی از نگاههاوپچ پچ درگوشی اهالی فهمیدم اونجا جایی برای  تونیست جمع کردم اومدم شهر، مثلاپیش فامیل هام فکر کردم هوامون رادارند وبخاطرفامیلی هم که شده به این قضیه توجه نمی کنندو میشن بال وپرت ولی دیدی که همین هاشدند خار تو چشمت.

سرم رااز روی زانویش برداشتم وزل زدم به چشم های فرو رفته اش که از اشک خیس شده بود.  ننه سکینه، بیاازاینجابرویم!  کجابرویم دختر، ماکه همه زندگیمون اینجاست.  کدوم زندگی شمابه این خونه کلنگی پایین شهرمیگی زندگی؟  میگی چیکارکنم آخه؟  زندگی اونجاست که آرامش داری که سرت بلنده.  خوب چه تصمیمی داری؟ کجابرویم؟  بریم یه جای دور، باهیچکی هم دوست نشیم، به هیشکی هم نگوکجامیریم،  بریم یه جایی که هیچ کس از گذشته من چیزی ندونه!  باشه دخترم اگه اینجوری توبه آرامش میرسی چشم،  من همین فردامیرم املاکی آقای نادری که خونه را برام بفروشه.  خوبه خونه راکه فروختیم منم میرم انتقالیم را میگیرم.  باشه امیدبه خدا، خوب بعدش کجابرویم؟  تاکارهای فروش خانه انجام بشه روی این موضوع هم فکر میکنیم.  باشه توکل برخدا…

سوگندجان دخترم، بیااینم پرونده ات!  ممنونم خانم الهی دست شمادردنکنه.  سوگندجان، من واقعاناراحتم اصلادلم نمیخواهد دانش آموز  زرنگ و باهوشی مثل شماراازدست بدهم.  شمالطف دارید خانم الهی، منم دلم نمیخواهم ازاینجابروم، حالا خوب یا بد من اینجابزرگ شدم و تمام خاطرات بچگیم اینجاگذشته ولی چیکارکنم که چاره ای ندارم.  اگه میدانی مشکلت قابل حل هست بامن درمیان بذار من همه تلاشم را به کارمیگیرم تاباهم حلش کنیم.

خیلی ممنونم خانم الهی ولی ای کاش میشدیه کاریش کرد فقط تنهاراهش اینه که ازاینجابرم.  بااینکه برام سخته ودلم نمیخواهدازاین مدرسه بروی ولی آروز میکنم هرجارفتی موفق وسربلندباشی.  همین دعای شمایک دنیابرام ارزش داره، خیلی ممنونم از شما خداحافظ خانم الهی.  خدانگهدارت دخترم.  پرونده راتوی کوله ام گذاشتم  وبه سمت خانه حرکت کردم.  به سرکوچه که رسیدم ازچیزی که می دیدم تعجب کردم،  آرش سرکوچه ایستاده بودوبهم زل زده بود، بازهم مثل همیشه  خواستم بابی اعتنایی ازکنارش بگذرم.  سوگندخانم، سوگندخانم، خواهش میکنم یک لحظه صبرکنید.  بله آقای عباسی، چیه؟ بی آبرویی اون روز کافی نبود، چی ازجونم میخواهی؟  سوگندخانم من میخواستم باهاتون صحبت کنم.  من حرفی باشماندارم.  ولی من دارم، میخواستم بگم اون موضوع برام مهم نیست.  ببخشید آقای عباسی من دیرم شده،  ماداریم از این شهر میرویم ماشین حمل اثاثیه بارزده و آماده است فقط منتظر من هستند.  آخه چرا، کجاقراره بروید؟  ببینیدبهتره قبول کنید که ماهیچ آینده ای باهم نداریم.

من همه چیزو درست میکنم قول میدم.  نگاههای اون روز شمامعلوم بود که ماهرگز نمیتونیم باهم باشیم.  اون روز من واقعاشوکه شده بودم، آخه دیدید که من توی چه شرایطی بودم.  ببینیدآقای عباسی موضوع فقط این نیست.  پس چیه سوگندخانم؟  من اصلابه شماعلاقه ای ندارم، من فقط برای شما احترام قائل بودم متأسفانه شمابدبرداشت کردید.  یعنی دوستم نداری، اینو توچشمام نگاه کن و بگو باید باورم بشه تابتوانم باهاش کناربیام.  روبه رویش ایستادم و زل زدم توی چشمهای مضطربش و گفتم: دوست ندارم.  ماتش برد وزل زده بود توصورتم، از کنارش گذشتم و به خانه که رسیدم ماشین حمل اثاثیه بارزده وآماده منتظرمن بود که حرکت کند، ننه سکینه داشت باگریه ازهمسایه ها خداحافظی میکرد وحلالیت می طلبید.  برای آخرین بار داخل خانه رفتم وبه درودیوار ترک خورده اش دست کشیدم بغضم ترکیدو اشکم سرازیرشد بیرون رفتم ومن هم ازهمه همسایه هاخداحافظی کردم وحلالیت خواستم سوارشدیم وماشین حرکت کردوآرام ومحتاط از کوچه تنگ و پرچاله گذشت.

نگاهم به آینه بغل ماشین افتاد درست میدیدم ماشین آرش بودداشت ماراتعغیب میکرد.  گاهی مجبور میشوی همه چیزت را بذاری وبری یک جای دور جایی که حتی خودت هم خودت رانشناسی،  جایی که نه غم گذشته آزارت دهدنه ترس ازآینده…  به آینه نگاهی انداختم  بافاصله داشت ماراتعغیب میکرد به کمربندی شهرکه واردشدیم ماشین رانگه داشت و پیاده شد  نگاهم قفل شده بودتوی آینه و زیرلب گفتم:   دوستت دارم…..

پایان

نویسنده حنیفه آشنا

💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹💎🌹

 

انتشارات حوزه مشق ناشر برگزیده کشور در جایزه ملی کتاب سال جوانان شد.

https://hozeyemashgh.ir/?p=14243&preview=tru

چاپ انواع کتاب:  شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه  و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در

انتشارات بین المللی حوزه مشق

به مدیریت دکتر فردین احمدی

https://hozeyemashgh.ir

 

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *