داستانی از وستا محمد پور
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir درخت پیر روزی روزگاری در یک جنگل خیلی تاریک درختی بود پر از غصه دریاچه کنارش که شبیه به نفت بود نگاه می کرد با خود گفت چه جنگلی گذشته هایش قشنگ و آینده هایش خطرناک زمان زود می باشد چقدر خوشحالی ها چمن و چقدر غم ها زیاد گذرگاه می توانیم خوشحالی را ایجاد کنیم اما غم را نه سفر کند ولی آن ریشه داشت و نمی توانست کنارش گفت این روزها درختی هم رشد سنگ در جوابش گفت خیلی هم رشد می کند با لبخندی ملیح درخت حرفش را باور نکرد ولی به دیدار این فکر فرو...