داستانی از وستا محمد پور
درخت پیر
روزی روزگاری در یک جنگل خیلی تاریک درختی بود پر از غصه دریاچه کنارش که شبیه به نفت بود نگاه می کرد با خود گفت چه جنگلی گذشته هایش قشنگ و آینده هایش خطرناک زمان زود می باشد چقدر خوشحالی ها چمن و چقدر غم ها زیاد گذرگاه می توانیم خوشحالی را ایجاد کنیم اما غم را نه سفر کند ولی آن ریشه داشت و نمی توانست کنارش گفت این روزها درختی هم رشد سنگ در جوابش گفت خیلی هم رشد می کند با لبخندی ملیح درخت حرفش را باور نکرد ولی به دیدار این فکر فرو رفت که وقتی در حال گریه اما خفته بود گفت سلام غنچه ها متوجه شده در خواب حرف میزند را بیدار کرد ترس گفت چه شده است �نگ گفت اگر چیزی هم میخواهد شود در خواب حرف میزنی که نمی توانی مهاجرت کنی وگرنه الان حال و روزم این نبود سرنوشتی دارد اما تو شاید بتوانی اینجا را تغییر دهید چطور در جوابش گفت با خوشحالی. دوباره گفت چطور مگر میشود!
برای توضیح داد که خوشحالی می تواند دید ا دیده تو را تغییر دهد تصمیم گرفت را عوض کند و خوشبو باشد خوش بینی باعث سعادت هر موجود زنده ای میشود. درخت با خوشحالی کنار قوهای دریاچه زندگی می کند و آنها را با شوق و اشتیاق نگاه میکند . خاطره خود و سنگ میافتد سنگی که الان لانه چندین مورچه بی دفاع است.
در آنجا رشد می کند به سنگ می گوید چطوری توانست اینجا را تغییر دهی و قهرمان اینجا شوی
شیرینی خود تعریف کرده که سنگ این سخن را به من گفت هستیم که خود را عوض کنم وقتی که خواب بودم باران آمد خشک میشدم اما الان دیگر نه الان دیگر به باور ندارم افغانستان با مهربانی و نشان دادن به بقیه نشان دهند که باران خوب است دیگران تصمیم گرفتند که این کار را بکنند و ان دریاچه نفت را کنند که آب مایه حیات است و الان به لطف باران و کوتاه آمدن من همه جنگل سرسبز شده طوری که هم من باعث سیاهی جنگل و باعث زیبایی جنگل موجودات افسانه ای به جنگل ما نمی آید به خانه زیبا و قشنگ ما در زمان حال و گرنه گذشته تاریک و ترسناکی داشت نفر را آغشته از آب کردیم و چاله جدیدی کندیم و آن دریاچه نفت را استخراج کردیم و تغییر مکان دادیم. چند ماه جنگل ما این شد که میبینی.
ارسالی از ستایش زنگنه
❤️
انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب
با مدیریت دکتر فردین احمدی
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶