قلم شما

داستان مهندس مکانیک به قلم ارشیا حسینی

خانه

مهندس مکانیک

با صدای لحن خشن پدرم از خواب بیدار شدم: ماهان ! ماهان ! پاشو حاضر شو من دارم میرم.

چشمان بادامی و کوچکم را کمی باز کردم و نگاهی به اطراف کردم. بعد از مدتی بلند شدم و دست و صورتش را شستم. صدای سوت کتری را می شنیدم. به آشپزخانه رفتم تا برای خودش صبحانه ای درست کنم. روی زمین توی سفره نان سنگک تازه و روی میخ دیوار کلید دیدم ؛ از این بهتر نمی شد. نان تازه برای این که همراه با چای بخورم و کلید هم کلیدِ در انباری بود که این یعنی اجازه داشتم دوچرخه ام رو از آنجا بردارم. کتری را از روی اجاق برداشتم که ناگهان دسته کتری از جایش در آمد و مقداری از آن آب داغ روی پایم ریخت.فریادم بلند شد:آی پام ، پام…روی زمین نشستم و چند دقیقه ای فوت کرد تا درد سوختگیش بهتر بشه. سریع چند لقمه نان خوردم و لنگ لنگان از خونه بیرون رفتم. پسر بازیگوش و کنجکاوی بود.

محل کار پدرم ، یک پمپ بنزین کوچک در کنار جاده ای کویری و خلوت بود. خانه ما هم همان جا بود. به جز پدرم، پدربزرگم هم مغازه ای در همان جا داشت و بیشتر وقتش را صرف گوش دادن رادیو و خواندن روزنامه می کرد. معمولا به جز راننده کامیون های قدیمی کسی از اون جاده رد نمی شد و گاهی برای استراحت در آنجا توقف می کردند و روی تخت های سنتی مغازه لم می دادند و چایی و تخمه می خوردن.

پدرم هم مانند همیشه در یک گاراژ قدیمی که دیوار هایش لک و پیسی داشت در حال تعمیر موتور کامیون بود.

جلوی پدرم به گونه ای راه می رفتم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

به کنار جاده رفتم تا با چوب روی خاک نرم کنار جاده نقاشی بکشم. من همیشه کشیدن نقاشی ماشین ها رو دوست داشتم و حتی طرز حرکت کردن ماشین ها رو به خوبی بلد بودم و توی دفترش همیشه شکل ماشین ها و طرز حرکت کردن ماشین ها و کامیون ها رو طراحی می کرد.

توی خواندن و نوشتن ضعیف بودم اما به خوبی میتونستم نحوه تعمیر قسمت های مختلف ماشین رو توضیح بدم.

بعد مدتی نقاشی کشیدن و پاک کردن، سراغ دوچرخه ام رفتم که دوری اون اطراف بزنم. گاهی اوقات، مخالف جهت جاده شروع به پدال زدن می کردم تا موقع برگشت از همان جا به کمک شیب زمین با سرعت برگردم. این بار بیشتر از هر دفعه دیگری پدال زدم. چشمانم را ریز کردم، انگار که ماشین شاسی بلند سفیدی را از دور می دیدم. ترمز کردم که با دقت بیشتری ببینم.با خود گفتم :ماشین شاسی بلد؟ اونم اینجا؟

یکم که داشت نگاه می کردم فهمیدم ماشین حرکت نمی کنه. با خودم فکر می کردم شاید ماشینه خراب شده و صاحبشم هم ولش کرده. شایدم رانندش زده بغل استراحت کنه.

دوباره شروع به پدال زدن کرد م و با سرعت هرچه تمام تر به سمت اون ماشین رفتم. هیچوقت انقدر تند نرفته بودم آخه می خواستم ببینم ماشین شاسی بلند چجوریه. چون فقط تعریفش رو شنیده بودم. یعنی لاستیکاش بزرگتره؟ قدرت موتورش بیشتره؟ یعنی توی کاپوتش چه شکلی میتونه باشه؟

توی همین فکر ها بودم که به ماشین رسیدم. از دوچرخه پیاده شدم؛ پاشنه پاهایم را از زمین بلند کردم و روی پنجه ایستادم. دستانم را دور چشمانم گرد کردم و از قسمت شاگرد به داخل ماشین نگاهی انداختم. مثل اینکه یه آقاهه صندلی رو خوابونده بود و کلاهش رو روی صورتش گذاشته بود. انگشتامو و جمع کردم و دو بار به شیشه ماشین کوبیدم. اتفاقی نیفتاد. اینبار محکم تر کوبیدم. از خواب بیدار شد و کلاهش را از روی صورتش برداشت. چشم هایش را مالید و خمیازه ای کشید. از پشت شیشه من رو دید و با لبخند از ماشین پایین اومد و همان طور که به سمت من می اومد با خنده گفت : وسط بیابون چیکار میکنی بچه جان؟ ترسوندی منو.

جواب دادم: تو اینجا چیکار میکنی؟کی هستی؟ این ماشینه خودته؟ بهت نمیخوره مال این طرفا باشی.

آقاعه شروع کرد به صحبت که چند لحظه بعد سریع روی زمین دراز کشیدم و رفتم زیر ماشین ؛ به گونه ای که انگار اصلا حواسم به حرفاش نبود.

من امیرم. دیروز میخواستم برم خونه دوستم که توی نقشه موبایلم دیدم از این راه زودتر میرسم. بچه جان زیر ماشین چیکار می کنی؟

داشتی می گفتی

اره خلاصه. دیشب توی راه یهویی ماشین خاموش شد اینجا هم که تا چشم کار میکنه کوهه موبایلم که آنتن نمیده.تو جایی رو سراغ داری؟ چیکار داری میکنی اون زیر؟

بعد گفتن این جمله زانو زد ، سرش رو خم کرد و به من که زیر ماشین بودم نگاهی کرد بعد گفتم: کاپوت‌ رو میزنی بالا؟

اقا امیر گفت: واقعا سر در میاری؟

از زیر ماشین بیرون آمدم و گفتم: آره بابا کاری نداره که.بیا اینجا ببین !

جلوی ماشین ایستادم و روی پنجه هام و دستم رو تا میتونستم بالا برده بودم تا بتونم داخل کاپوت رو ببینم و قسمت های مختلف رو نگاه کنم .

 

این یکم با ماشین هایی که دیدم فرق داره. ایناهاش. اینجا رو می بینی. مشکل از این فیوز هاست که برق به موتور نمیرسه و استارت نمی خوره. یه ذره جلو تر بابام تعمیر گاهی داره اونجا میشه درستش کرد. بیا تا اونجا ماشینو هل بدیم. دوچرخم رو هم باید بزاری توی صندوقا.

آقا امیر دوچرخه ام برداشت و توی صندوق گذاشت. ماشین رو خلاص کرد و دوباره رفت پشت ماشین.

به من گفت: گفتی اسمت چی بود؟

جواب دادم وگفتم : ماهان

_ خب آقا ماهان بیا هل بدیم

آقا امیر ماشین رو خلاص کرد و دوباره به پشت ماشین رفت و باهم شروع کردیم به هل دادن ماشین.

آقا امیر گفت: پسر تو اینجا تنهایی؟

همانطور که داشتم آرام هل می دادم جواب دادم:

آره. منم و بابام و پدربزرگم. بعضی وقت ها هم برای خرید با موتور بابام میریم شهرستان. وقتایی که میریم خونه دوست بابام با پسرش و بچه های همسایه بازی می کنیم. از بازار هم چیزایی که بابا بزرگم بگه رو میگیرم و میایم.اون همینجا یه مغازه داره.

پس مدرسه چی؟

قبلا که مامانم بود میرفتم. بعد از اینکه مامانم رفت دیگه با بابام اومدیم همینجا. اونم میگه که نمیشه برم مدرسه. نمی دونم چرا.

بعد این حرفم آقا امیر آب دهانش را قورت داد و به فکر فرو رفت.بعد مدتی گفت : ماهان ، مامانت کجا رفت؟

همان طور که پایین رو نگاه می کردم و آرام ماشین رو هل می دادم گفتم: نمیدونم. فقط یادمه یه روز وقتی از کوچه اومدم خونمون دیدم داره با بابام دعوا میکنه. خیلی ترسیده بودم. یادمه مامانم گفت میره و دیگه نمیاد. ولی بعد چند روز من اومدم اینجا و فکر کنم مامانم الان توی اون خونمونه. تو میتونی یواشکی منو ببری اونجا؟ آدرسم بلدم. بغل مغازه آقا سید. در قهوه ای طبقه اول. همیشه به این فکر میکنم اما به کسی تا حالا نگفتم. به نظرت منو ببینه خوشحال میشه؟

با شنیدن صحبت های من اشک در چشمان اقا امیر جمع شد. دست از هل دادن کشید و به سمت جاده برگشت چند قدم دور شد.

یهوع گفتم: آقا امیر؟ چی شد؟ خوبید؟

آقا امیر که داشت با ساعدش گونه هایش رو پاک می کرد گفت: اره، اره. فکر کنم یه چیزی رفته توی چشمم. الان میام. گفتی چقد مونده برسیم؟

با همین سرعت تا فردا هم نمی رسیم. اوناهاش از اینجا معلومه.

اقا امیر لبخندی زد و گفت: تو با دوچرخه یواش یواش برو تا منم بیام.

گفتم: باشه ولی فکر نکنی خسته شدما.

بعد از گفتن این جمله هر دو کمی خندیدیم . اقا امیر دوچرخه ام داد و با سرعت بیشتری شروع کردم به هول دادن ماشین.

به پمپ بنزین رسیدم و ماشین رو به سمت گاراژ حرکت دادم. پدرم متوجه آمدن من و امیر شد اما به روی خودش نیاورد و به کارش ادامه داد. از دوچرخه ام پیاده شدم و سریع به گوشه مغازه رفتم و بین چند تا قوطی دنبال چیزی گشتم. روی طاقچه دیوار یک انبردست برداشتم و به سمت ماشین برگشتم. آقا امیر‌ دست به سینه داشت به من نگاه می کرد که متوجه شد یکی از پاهام رو خوب زمین نمی تونم بزارم و هی میپره. بعد تعویض چند فیوز رنگی گفتم: فکر کنم درست شد. یه استارت بزن. اقا امیر هم همین کار رو کرد و ماشین مثل روز اول روشن شد.. به اقا امیر که داخل ماشین بود نگاه کردم و با لبخند به سمت در راننده رفت گفت: حالا دیدی کاری نداشت؟ راستی صبحونه نخوردی؟ بیا، بیا بریم پیش پدر بزرگم اونجا با هم یه چیزی می خوریم.

آقا امیر هم با نگاهی زیر چشمی به پدرم همراهش رفت.

همانطور که داشتم در شیشه ای مغازه رو به داخل باز می کردم گفتم: بیا اینجا روی این تخت بشین. از بابا بزرگم که برات گفتم؟ اونجاست داره رادیو گوش میکنه.

اقا امیر گفت: چرا انقدر صدای رادیو زیاده؟

نمیدونم. شاید گوشش مشکل داره. بابا بزرگ بابا بزرگ. مهمون داریم.

پدر بزرگ م صدای رادیو را کم کرد و از روی صندلیش بلند شد و از کنار دیوار به سمت قسمت تخت های سنتی اومد و با خوشحالی گفت: او!.سلام ، سلام. ببخشید صداتونو نشنیدم.امروز یکی از

هم خدمتیام علی رفته بود رادیو. این بشر از بچگی عاشق رادیو بود.خوبید شما؟بفرمایید؟

گفتم: بابا بزرگ اسم این آقا امیره . دیشب توی جاده تو ماشین خوابیدن .صبحانه هم نخوردیم.

آقا امیر گفت: البته آقا ماهان منو تا اینجا راهنمایی کردند. ماشینم توی راه خاموش شد.

پدر بزرگم در حالی که به سمت سماوری که گوشه مغازه روی یه تخت سنتی بود میرفت گفت: مرد های جوان مثل شما کم میان این طرفا. مگر اینکه راه گم کنن و ماشینشون مثل شما خراب شه.

بعد گفتن این جمله دو استکان چایی ریخت و داخل یک سینی بزرگ گذشت.یک نان از قبل بسته بندی شده و یه قالب پنیر هم داخل آن گذاشت و جلوی آقا امیر و من گذاشت.

 

پدر بزرگ از دیوار شیشه ای کنار در دید که یک کامیون نارنجی کنار جاده توقف کرد. گفت: ای بابا یادم رفته بودا.شما بخورید من الان برمیگردم.

صدای آویز های زینتی در مغازه و صحبت آرام مجری رادیو و بوی خاص اونجا فضای دل انگیزی رو ایجاد کرده بود.

آقا امیر همانطور لبه تخت نشسته بود . کفش هاش رو درآورد و به پشتی تکیه داد. اقا امیر فرصت رو مناسب دید و یواشکی یه پای من نگاهی انداخت. سریع متوجه موضوع شد . بعد از اینکه صبحانه هر دومون تموم شد آقا امیر سینی رو کنار گذاشت و پیش من نشست .

بعد چند ثانیه نگاه کردن به کامیون پارک شده ، آقا امیر گفت: ماهان پات چی شده؟ بزار ببینم.

پام رو دراز کرد م و جواب دادم :این؟ نه چیزی نیست. صبح قبل از اینکه بیام پیش تو آب داغ ریخت روی این انگشتم.

واقعا؟ تو خیلی قوی هستی خیلی درد داره. من یه پماد توی ماشین دارم واست میارم واسه سوختگی بدرد میخوره.

ممنون. راستی آقا امیر شما چیکاره اید؟

من دکترم عزیزم

من دوست دارم مکانیک بشم. مثل بابام. میخوام مکانیکی خودم رو بزنم. ماشینم دوست دارم بکشم بقیه بسازند. اون موقع میتونم یه ماشین مثل تو بگیرم ؟

اره.تازه بهترشم میتونی بگیری.

جدا؟ آخه خیلی ماشین خوبیه .

تلفن هست اینجا؟من گوشیم خاموش شده. یه زنگ بزنم؟

اره اونجا پیش صندوقه .

به سمت گاراژ و ماشین آقا امیر رفتم تا جزئیات ماشین رو به خوبی ببینم.

بعد چند دقیقه پدرم اومد پیشمون و گفت : این یارو کیه؟از کجا اومده؟

بعد از اینکه من داستان آشنایی با آقا امیر رو برای پدرم تعریف کردم به نظر می رسید که از این بابت خوشحال نبود و علاقه ای به معاشرتِ من با امیر نداشت و همچنان با اخم و چهره ای عصبانی دستای روغنی و سیاهش رو با یه پارچه تمیز م کرد و دوباره دستکاری قطعات ماشین رو شروع کرد.

در همین حال پدربزرگم به مغازه برگشت و درست در جایی که من نشسته بودم کنار آقا امیر نشست و گفت : ماهان پسره باهوشیه نه؟

از همون لحظه که دیدمش متوجه شدم. تو آینده خیلی موفق میشه. البته اگه کمکش کنیم. راستی ماهان چرا مدرسه نمیره؟

چی بگم والا.هر موقع که میخوام با پدرش حرف بزنم زود از کوره درمیره .عصبانی میشه و حرف نمیزنه. محمد وقتی هم سن و سال ماهان بود بخاطر یه سری مشکلات اون موقع نفرستادیم. از وقتی هم که طلاق گرفته و یه سری چک هاش داره برگشت میخوره کلا عوض شده . دیگه اون آدم قبل نیست انگار. هرچی میگم این بچه رو بفرست شهر مدرسه بره یاد بگیره ، اصلا انگار که فکر نمی کنه به این بچه. البته خب پولش هم باید باشه.

بعد چند دقیقه سکوت آقا امیر گفت: هزینش با من

واقعا؟ جدی میگید؟

اره. ماهان خیلی با استعداده. حتما موفق میشه و بهش افتخار میکنید.

اینو باید به باباش بگید.

فقط بهش یجور بگید که ناراحت نشه.

پدربزرگم ، صندل کهنه اش را پوشید و بلند شد و پیش پدرم رفت. پشت سرش هم آقا امیر ایستاد و از دم در مغازه شاهد صحبتشون بود. من هم در گاراژ که کمی با خانه شان فاصله داشتم همچنان مشغول کشیدن نقاشی ماشین آقا امیر بودم. پدرم به محض اینکه متوجه موضوع شد ، چشمانش درشت شد ، سیگاری که در دستش بود رو با عصبانیت پرت کرد و به دیوار خانه برخورد کرد و زمین افتاد. ناگهان با قدم های سریع و چهره ای ترسناک به سمت آقا امیر اومد. بلند فریاد زد: که ماشینت رو بردار از اینجا برو.مرتیکه خجالتم نمیکشه.

آقا امیر یه قدم جلو آمد و‌ گفت : ببینید من فقط میخوام کمک کنم.

پدرم با یک قدم جلو آمد و با دو دستش یقه لباسه آقا امیر رو گرفت و به روی بشکه هایی که کنار مغازه بود هل داد.

بشکه ها افتادن و بنزین درونشان از در بشکه سرازیر شد‌.

پدر بزرگم در حالی که با قدم های بلند به سمت پدرم می آمد گفت:

محمد چیکار داری میکنی؟

آقا امیر بلند شد و خودش را تکاند و درحالی که به عقب میرفت گفت : منم وقتی که کوچیک بودم مثل ماهان بودم. مادرم ترکِ مون کرد. منم یه مدت مدرسه نرفتم. درست مثل شما. نزارید ماهان مثل خودتون…

بزارید حداقل علاقشو…

در این لحظه بنزینِ سرازیر شده از بشکه به سیگاری که پدرم جلوی گاراژ به زمین انداخته بود رسید و با سرعت از مسیرش به بشکه ها رسید و بین آقا امیر و بقیه فاصله ای آتشین ایجاد کرد. مغازه پدر بزرگم به آتش کشیده شد و دیوار به دیوار مغازه ، خانه ما در خطر آتش سوزی بود. آقا امیر سریع از روی آتش پرید و به آن سمت آتش رفت.

محمد دستانش را روی سرش گذاشته بود و با چهره ای متعجب خشکش زده بود. پدر بزرگم هم به سمت مغازه اش دوید تا سعی کند وسایل مغازه را نجات دهد.

 

من متوجه آتش شدم. سریع به نزدیکی آتش رفتم و ایستادم. آقا امیر بلند داد زد: ماهان ، ماهان نرو اون سمت .

اما در کمال ناباوری از آتش رد شدم و به سمت خانه دوییدم.

ماهان نرو داخل، ماهان…

پدرم به خودش آمد. با حرف های آقا امیر متوجه شد که من به خانه رفته ام . سریع بازویش را روی چشمانش گذاشت و از آتش رد شد و به سمت خانه آمد .

دود سیاه ، گرما و شعله ها مانع دیدن آن طرف آتش شده بود.

پدر بزرگ وسیله های گران رو به بیرون مغازه می انداخت .

هر لحظه که آتش بیشتر می شد احتمال ریختن خونه و مغازه بیشتر میشد.

پدر بزرگم صداهایی از دیوار ها می شنید که انگار نشانه خوبی نبودند. از مغازه بیرون آمد که به یک باره خانه و مغازه فرو ریخت و همه جا پر از مه غلیظ شد.

دیگر کاری از دست آقا امیر و پدربزرگ بر نمی آمد. چشم به آتش ، منتظر من و پدرم بودند.

بالاخره من که در بغل پدرم بودم در بین دود و مه پدیدار شدم. مدتی گذشته بود و آتش کم شده بود. محمد زانو زد و من و روی زمین گذاشت.

پدر بزرگم و آقا امیر به سمت من دویدند. بعد چند ثانیه آقا امیر گفت :

بخاطر دودِ اینجا بیهوش شده سریع باید برسونیمش بیمارستان.

پدرم گفت شما برید. من اینجا منتظر میمونم.

پدربزرگم من و بغل کرد و با آقا امیر و ماشینش راهی بیمارستان شدیم.

هوا در حال تاریک شدن بود و آقا امیر و پدربزرگم منتظر بهوش آمدن من بودند.

پدرم کنار جاده نشسته بود و پشت سرش خانه و زندگی اش در حال از بین رفتن بود. دفتری که من به خاطرش در دل آتش رفته بودم رو در دست گرفته بود . گوشه دفتر سوخته بود. صفحه اول رو باز کرد‌ و شروع کرد به ورق زدن:

ماشینی که میتونست پرواز کنه، ماشینی که ۶ لاستیک داره ، ماشینی که برعکس حرکت میکنه و…

هرکدام نحوه عملکرد خودشان را داشتند.

به صفحه آخر رسید. و شروع کرد به خواندن:

تقدیم به پدرم که

اشک در چشمان محمد جمع شد. سال ها بود که اینگونه بغض نکرده بود.

ادامه کاغذ سوخته بود و جمله کامل نبود.

پایان

نویسنده : ارشیا حسینی

 

صفحه اصلی

چاپ انواع کتاب در انتشارات حوزه مشق با مدیریت دکتر فردین احمدی

 

 

 

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *