فِرِد و کره ی ماه به قلم باران نگهبان
قصه: فِرِد و کره ی ماه
به قلم باران نگهبان
روزی بود و روزگاری در گوشهای از این دنیای بزرگ شهری بود زیبا و با صفا با اینکه مردم آن شهر فقیر و ناتوان بودند وضعیت مردم زیاد خوب نبود اما با این وجود همیشه شاد بودند و خدا را شکر می کردند در بین مردم این شهر پسر بچه ای با مادرش زندگی می کرد که خیلی مهربان و با ادب بود اسم پسرک فرد بود او همیشه کتاب می خواند و در کارها به مادرش کمک می کرد هروقت کسی کمک می خواست فرد آماده بود البته ناگفته نماند که فرد خیلی پسر باهوشی بود و چیز های زیادی درست می کرد او با وسایل دور ریختنی وسایل و اسباب بازی های مختلف درست می کرد و با این کار هم خودش رو سرگرم می کرد هم با فروختن آنها زندگی خودش و مادرش را می چرخاند مثلاً با بطری ها گلدان می ساخت با قوطی ها جامدادی درست می کرد شب بود فرد روی تختش دراز کشیده بود و از پنجره به ماه نگاه می کرد و در دلش آرزو میکرد که ای کاش روزی بیاید که من بتوانم به کره ماه بروم و چیزهای زیادی را کشف کنم که یک دفعه خودش را در کره ماه دید آنجا هیچ چیز نبود فقط کره ماه بود و فرد بعد از مدتی فرد خسته و کلافه به اطرافش نگاه کرد تا اینکه احساس کرد چیزی قرمز را کمی آن طرفتر می بیند و آهسته به آن نزدیک شد دید گل رزی زیبا و سرخ است باورش نمیشد آنجا اثری از آب نبود اما آن گل سرزنده و شاداب بود فرد پیش آن گل نشست و به آن خیره شد چون آنقدر آن گل زیبا بود که فرد تا به حال نمونه آن را در کره زمین ندیده بود بعد از مدتی فرد گفت گل زیبا شاید باورت نشود اما من تا به حال یک دوست هم نداشته ام نمیدانم چرا هیچ کس دوست ندارد با من دوست شود هنوز صحبتش تمام نشده بود که فرد چیزی را در کنارش احساس کرد یک بچه روباه کوچولو و ناز که حرف میزد آن خیلی مهربان بود و او هم مثل فرد هیچ دوستی نداشت و تنها بود اما حالا هر دوشان خوشحال بودند فرد تصمیم گرفت اسمی برای بچه روباه انتخاب کند و گفت روباه کوچولو من اسم تو را جری می گذارم کمی گذشت صدای قار و قور شکم هر دو بلند شد و آرزو کردند ای کاش غذایی بود تا آن را می خوردند که ناگهان دو کاسه سوپ داغ جلویشان ظاهر شد فرد: ما واقعاً تعجب کرده بودیم که ناگهان ستاره ای زیبا جلوی مان ظاهر شد و گفت این گل رز گل آرزوهاست و هر آرزویی که بکنید برآورده میکند این را گفت و ناپدید شد هر دو متعجب مانده بودیم و هر دو با هم گفتیم گل آرزوها؟ خلاصه سوپ را خوردیم و کمی با هم بازی کردیم و بعد کنار گل نشستیم و به ستارهها خیره شدیم آسمان زیبا تاریک و بیانتها بود ناگهان به خودم آمدم و خودم را روی تختم دیدم تازه متوجه شدم همه آنها خواب بوده اما ای کاش واقعی بود
❤️💎
روابط عمومی انتشارات حوزه مشق
عالی بود هزار آفرین
عالی بود دختر قشنگم😊