قلم شما

اثری از بانوی هنرمند مبینا قاسمی_انتشارات حوزه مشق

استعداد طلایی

 

بسته دیگه خستم کردین …! هر روز جر و بحث و دعوا!  دیگه نمیتونم این زندگی رو تحمل کنم ! از این وضع زندگی متنفرم! آخه تا کی باید کلفتی بقیه رو بکنم ؟  پاهام میبینی؟ بخاطر این کفش داغون کل انگشت های پاهام زخم شده همه  همسن و سالام و دوستای دبیرستانم به سر و وضعم میخندن حالم دیگه از این لباس خاک خورده بهم میخوره . بهش نمیشه گفت لباس ی پارچه پاره تن من کردید تا با این سر و وضعم برم کار کنم ؟ آخه چی پیش خودت فکر کردی مامان ؟ فکر کردی حیوون خونگیتم که هر جور دلت خواست رفتار میکنی ؟

دیگه داری خیلی زیاده روی می‌کنی دریا ! با تمام پس انداز مون فقط این زیرزمین رو می‌تونستیم بخریم تو به این میگی خونه؟ از استبل اسب هم بدتره ! سقفش که پوسیده هر موقع باران بیاد کل خونه رو خیس می‌کنه آجر های سقفش که کنده شده هر روز یک حیوون جدید تو خونه پیدا میشه مار و….. همیشه تو این خونه بوی موش مرده میاد ! واقعا اسم این خراب شده را میزاری خونه مامان ؟

می‌دونی همه دوستام الان دارن میرن دانشگاه غیر انتفاعی هر روز یک مدل لباس می‌پوشن بعد من که کنکورم دانشگاه دولتی قبول شدم نمیتونم برم آخه چه گناهی کردم ؟  دو روزه با شکم گشنه خوابیدم هر روز باید واسه استفاده از حمام   منت همسایه مون را بکشم خسته شدم تا کی باید جلوش خجالت بکشم همش آبروم بره ؟ مامان میشه یک جواب درست بهم بدی ؟  وای که چقدر حرف میزنی دریا ! سرم درد گرفت هر روز یک جور غر میزنی ببین زندگی ما همینه ! من دارم خونه مردم کلفتی میکنم ظرفشون میشورم و ….. تا بتونم ی لقمه نون برات بیارم زور و توان منم همین قدره پس با این   فریاد زدنت یک کار کن که همین زیر زمینی که داریمو ازمون بگیرن برو بشین فکر کن از کجا شهریه دانشگاه تو جور کنیم  فهمیدی ؟ یا به یک زبون دیگه نشونت بدم؟

دریا: آره فهمیدم مامان  خب حالا که فهمیدی بیا اینم ناهارت خوردی برو بیرون ادامه کارت فهمیدی ؟ دریا : آره ولی مامان از صبح تا الان دارم کار میکنم نون و هویچ میدی بخورم ؟  ببین دریا دیگه نمی‌خوام حرف اضافی بشنوم اعتراضی داری میتونی نخوریش در ضمن اگه شام میخوای باید ۲۰۰ تومان تا شب جمع کرده باشی وگرنه از شما خبری نیست .  دریا : چشم مامان ولی اینو بدون از وقتی بابا از پیشمون رفته انگار قلبت مسموم شده خیلی سرد و خشک باهام رفتار میکنی .  من رفتم ….. فعلا بای. باد سوزناکی  در خیابان ها می‌وزید بدنم از پوست تا استخوان می‌لرزید من در اوج زمستون با کفش پاره و لباسی نازک باید در خیابون کفش واکس بزنم من دختری ۲۱ ساله از تبریز هستم پدرم بخاطر سرطان ریه از دنیا رفت . ۱۶ سالم بود که مادرم خونه مون و هر چی دارایی داشت فروخت . قبلاً تو روستای جواهر دشت زندگی میکردیم بعد از فوت بابام مامانم ی خونه داغون در تبریز گرفت .

من از بچگی عاشق خیاطی بودم همیشه دوست داشتم برای خودم لباس خلق کنم؛ لباسی که تو دنیا تک باشه! قبل از فوت بابام زندگی مون در حد معمولی بود اون زمان ها یادمه لباس عروسک هایم را میشکافتم و  از نو براشون یک لباس جدید درست میکردم .   ولی حال در فقر غرق شدم و پول خرید پارچه را ندارم نمیتوانم مثل خیلی از دوستانم کلاس های خیاطی شرکت کنم . در حال مرور کردن زندگی نامم بودم که ناگهان یکی از دختر پولدار های محله که همسایه ی روبه رومون هم بود پایش را در پاهام قلاب کرد و من محکم به زمین سرد کوبیده شدم . سریع خودم جمع و جور کردم حس کردم مایع گرمی در صورتم در حال غلتیدن هست دست بردم دیدم از بینی ام خون میاد . بلند شدم چشمم به رژان افتاد همون کسی که همیشه جلو همه مسخره و طردم می‌کنه !

رژان با صدای بلند خندید و با لحن  طعنه آمیز گفت : عه ! ببخشید دریا تو بودی اخی میبینم که صدمه دیدی ؟ دختره ی بدبخت کوچولو ! باز جای پاتو اشتباه گذاشتی نه؟ چی شد ؟ میبینم که ازسرما میلرزی ؟ هنوز بعد این همه سال نتونستی کفش جدید بخری ؟ اخی انگشت های پاهاشو نگاه چقدر کبود شده .  با عصبانیت و صدای خش دار  فریاد زدم : بسته دیگه روژان زندگی من به تو ربطی نداره حواست به کار خودت باشه بخوای به این رفتارت ادامه بدی بد میبینی .

رژان: تو بیخود می‌کنی میبینم حرف های گنده تر از دهنت میزنی ؟ از کی تاحالا اینقدر زبون دراز شدی ؟ حالا کجا میری با این عجله باز ترسیدی ؟ حتما میخوای مثل یک گدا کفش واکس بزنی هه!  دریا : رژان تا نگرفتم دو تا مشت بزنمت از جلو چشمم برو کنار 😡 رژان : تو فعلا برو کلفتی تو بکن بچه!  با عصبانیت از آن محدوده دور شدم خون جلوی چشمانم را گرفته بود کنار یک مغازه ی قدیمی نشستم به فکر فرو رفتم که یک نفر با صدای نرم با لحن مهربون بهم گفت : هی خانم کوچولو ؟ صدامو میشنوی؟  دریا : بله سلام میتونم کفشتون واکس بزنم اقا؟ من ادرینم اسم تو چیه؟  من … اسمم دریاست. آدرین : خب دریا خانم این ۵۰۰ تومان پول بگیر باهاش هر چی دوست داشتی بخر !

دریا: ولی۲. من هنوز کفشتون واکس نزدم ؟ آدرین : اشکالی نداره مال خودت لازم نیست واکس بزنی ! اینو گفت رفت و کم کم از جلوی چشمانم محو شد . هوا تاریک شده بود با خودم مقداری مواد غذایی خریدم به خونه بردم تا بتونم یک غذا درست و حسابی بخورم. ۳۰۰ تومان برام مونده بود که تصمیم گرفتم پس اندازش کنم وقتی به خونه رسیدم شروع به کوبیدن درب کردم ولی کسی درب باز نکرد !  دریا: مامان منم درب را باز کن مامان…. خونه ای؟ آمدم صبر کن ….   دریا : چرا اینقدر دیر درب باز کردی چیزی شده مامان؟  نه از خستگی خوابم برده بود چی خریدی ؟  دریا : امشب شام داریم ۵۰۰ تومان جمع کردم  خوبه آفرین .

صبح روز بعد با انرژی از خواب بیدار شدم سریع خودم را آماده کردم و بیرون رفتم . با خودم فکر میکردم کاش دوباره آدرین پیداش بشه مقداری بهم پول بده که بتونم پارچه بخر اگه بتونم واسه خودم لباس بدوزم شاید بتونم از این طریق استعدادم به دیگران نشون بدم زندگی مون از چنگ فقر نجات بدم . مشغول همین فکرا بودم که چشمم به کیسه ی پاره پر از لباس های قدیمی افتاد .    که داخل سطل اشغال کنار خونه ی یکی از همسایه هامون بود . به سمت سطل اشغال رفتم و از جنس پارچه لباس ها متوجه شدم که پارچه شون هنوز قابل استفاده هست . با خودم فکر کردم شاید این لباس های قدیمی یک راه نجات من باشه که بتونم  مسیر زندگی ام را عوض کنم. لباس ها رو برداشتم به سمت خونه رفتم با مقدار پولی که برام باقی مونده بود انواع قرقره نخ ها  و سوزن و قیچی خیاطی خریدم شروع به کار کردم .

که مامانم  با  عصبانیت بیدار شد و گفت: معلوم هست داری چه غلتی میکنی؟ مگه نباید الان کار باشی؟ چرا اینقدر زود برگشتی خونه ؟  دریا : من امروز کار نمی رم . تو بیخود می‌کنی مگه دست خودته ؟ این آشغالا چیه خونه اوردی؟  دریا : این لباس ها رو می‌خوام تیکه تیکه کنم از پارچه هاشون یک لباس واسه خودم بدوزم دیگه نمی‌خوام با این لباس های داغون بیرون ظاهر بشم سیعی نکن جلوم بگیری چون حرفم منطقی هست . بعد از شنیدن این حرف ها کمی به فکر فرو رفت وقتی دید حرفم منطقی هست فقط گفت : ببینم یک کاری رو میتونی درست انجام بدی .  اینو گفت رفت. شروع کردم لباس ها رو با قیچی تیکه تیکه کردم و با تیکه پارچه ها سیعی لباس جدید بدوزم مشغول کار شدم که یک دفعه دیدم ساعت ۱۲ شب هست من لباس درست و حسابی نتونستم بدوزم .

اون شب تا صبح ده بار پارچه ها را از هم شکافتم و دوباره از اول شروع به کار کردم تا بلاخره تونستم یک لباس درست و حسابی با مدلی خاص و جدید درست کنم از نظر من هر چی اندیشه هات  و تلاش هات بزرگتر باشه خودت را لایق آرزو هات و اهداف بزرگتر می‌کنی .  دیدن این لباس های قدیمی مسیر زندگی منو عوض کرد با بمبی از انرژی و انگیزه بیرون رفتم تا متناسب با استعدادم بتونم شغلی مناسب تر پیدا کنم . رژان: ببین کی اینجاست؟ بلاخره تونستی یک لباس بخری ؟ دریا: نخریدم خودم درست کردم رژان: تو … آخه تو … نبابا کم دروغ بگو دریا تو عرضه نداری درست راه بری همش میخوری زمین . بگو ببینم اینو کی بهت داده؟ آهان فهمیدم حتما از مغازه ی بغل خونتون یواشکی برداشتی؟ چی شد مچتو گرفتم زبونت بند امد؟ دریا: یکبار بهت جواب دادم لازم نیست به تو ثابت کنم وقتی نمی‌فهمی به من ربطی نداره  اینو گفتم و چشم هایش را چرخاندم به مسیرم ادامه دادم تا اینکه تلفنم زنگ خورد مامانم بود :

دریا: سلام مامان چطوری؟ سلام سریع برگرد خونه یک خبر خوب برات دارم  دریا: اوکی ولی چیزی شده؟ همین که گفتم بیا خودت میفهمی . الو …. الو … الو مامان ؟ حرف داشتم میزدم چرا یک دفعه قطع کردی ! وای یعنی باز چه کار اشتباهی کردم که یک دفعه قطع کرد !  خودم به سرعت به خونه رسوندم تا بفهم چه اتفاقی افتاده . دریا :مامان سلام من رسیدم … کجایی؟ دیانا: پس اسمت دریاست! چه اسم قشنگی خیلی شبه مامانت هستی ! دریا:بخشید شما؟ دیانا: من همسایه جدید تون هستم تو ماشین بودم یک دفعه به چشمم به تو خورد از طرز لباس پوشیدنت تعجب کردم ! دریا: چرا مگه مشکلی داره؟ دیانا : نه منظورم این نبود لباست فوق العادست .  برام سوال پیش آمد بدونم خودت درست کردی؟ آخه این مدل لباس تو بازار پیدا نمیشه ! دریا : بله همش کار خودمه دیانا: اوه… عالیه! معلومه دختر با استعدادی هستی من خودم تو کار گاه خیاطی کار میکنم دنبال یک کار آموز می‌گشتم خیلی خوب شد که تو را پیدا کردم از لباسی که درست کردی خیلی خوشم آمد اگه دوست داشتی میتونی برای مدتی بیای ؟ اگه کارت خوب بود دستمزد هم بهت میدم . خب نظرت؟  دریا : از فردا حتما میام  دیانا : باشه عزیزم می‌بینمت فعلا… ضربان قلبم بالا رفته بود ! باورم نمیشد بتونم….  پارچه هایی که در سطل اشغال پیدا کرده بود تو زندگیم معجزه کرد .    فردای آن روز….. دریا: مامان کاری نداری ؟ من دیگه رفتم… نه دخترو برو به سلامت امید وارم موفق بشی دریا: مرسی مامان فعلا… کار گاه خیاطی دیانا یک کیلومتر جلو تر از خونه ی ما بود . به کارگاه رسیدم و درب زدم:  دریا : سلام منم….. دیانا : سلام عزیزم خوش آمدی! بیا تو کارتو شروع کن دیانا:

خب ببین دریا اول باید نقشه لباسی که توی ذهنت هست  روی کاغذ پیاده کنی و بعد روی پارچه و مرحله آخر شروع به دوختن کنی دلم میخواد لباسی بدوزی که همه مشتری ها جذبش بشن شروع کن ببینم چی کار می‌کنی …  دریا: میتونی روی من حساب کنی!  چند ماه بعد …… دیانا: عالیه  دختر کارت حرف نداشت لباست تو بازار تکه مطمعنم خیلی مشتری پیدا میکنه و تو میتونی بهترین خیاط تو کل شهر باشی! دریا: ممنون لطف دارید  دیانا : از مامانت شندیم خیلی وقته دوست داری دانشگاه بری ولی پول شهریه رو نداشتی خب بیا اینم دستمزدت الان به راحتی میتونی شهریه دانشگاه رو بدی . دریا : وای مرسی ! ممنونم از کمکت  دیانا : همش بخاطر تلاش ها خودته پولو گرفتم با خوشحالی به سمت خونه دویدم .  ۳ ماه به طور مداوم کار کردم خیلی بی خوابی کشیدم و شب ها تا هنگام سحر بیدار بودم نزدیک ۲۰ بار لباس را شکافتم و از اول شروع به دوختن کردم از نظر من وقتی خورشید رو بخوای یک وقتایی را باید براش بسوزی .

شخصیتی که برای خودت ساختی حاصل تفکر خودته بدون تغییر تفکرت نمیتوانی متوجه زخم ها و تاریکی ها و ضعف های درونت بشی. فقط تفکرته که باعث میشه در گودال های تاریک و عمیق زندگی غرق نشوی. با وجود تمام مشکلاتم من اون آینده تاریکم رو رنگی کشیدم…..  حال نه تنها میتونم به راحتی شهریه دانشگاه را پرداخت کنم بلکه میتونم یک خونه بزرگ و درست و حسابی برای خودم و مادرم بخرم . من کسی بودم که به لباس های بقیه حسودی میکرد و حسرت میخورد ولی الان همه دنبال مدل لباس هایی هستن که من طرح کردم . یادمه همیشه با یک لقمه نون خشک خودمو سیر میکردم ولی الان تو بهترین رستوران ها غذا می‌خوردم .

پایان

نویسنده : مبینا قاسمی

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *