index.png
IMG_20220810_150911_239

کشف استعداد برتر

قلم شما

اثری از بانوی هنرمند باران نگهبان_انتشارات حوزه مشق

طلسم جنگل

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. در این دنیای بزرگ جنگلی بود پهناور، وسیع و سرسبز. این جنگل رودخانه‌ای بزرگ داشت که از این طرف جنگل به آن طرف جنگل می‌رسید، این رودخانه آبی گوارا داشت که روزها وقتی نور خورشید به آن می‌تابید مانندی الماسی ذوب شده میدرخشید. آب آن رودخانه تا جایی پیش می رفت که از دره پایین می ریخت و تبدیل به آبشاری با عضمت می شد.سرتاسر جنگل را فرشی سبز از جنس چمن پوشانده بود و در اطراف این فرش درختانی انبوه از میوه های مختلف مانند:گیلاس،آلبالو،انواع تمشک،سیب و هر میوه ای که فکرش را بکنید و همچنین بوته های انبوهی از سبزیجات هم وجود داشت و هر حیوانی که فکرش را بکنید در این جنگل زندگی می کرد

مانند:شیر،ببر،پلنگ،فیل،میمون،مار و انواع پرندگان و…. در سمت جنوبی جنگل دره ای بود با عمقی باور نکردنی که یک پل معلق چوبی و شکسته جنگل را به آن سمت وصل می کرد.اسم آن دره را به دلیل مه و عمقی که داشت دره ی ممنوعه گذاشته بودند.هیچ کس از آن طرف پل خبری نداشت یعنی کسی جرات نداشت از پل عبور کند هم به خاطر عمق دره و پل خراب،هم به دلیل اینکه تا به حال هر کسی از سر کنجکاوی زیاد از پل رد شده بود مثل سنجاب پیر،خانم هدهد و خانم موشه.زمانی که آنها از پل عبور کردند نیمه شب بود و کسی آنها را ندیده بود.چرا نیمه شب؟چون هیچ حیوانی حق نداشت از پل عبور کند این یکی از قانون های جنگل بود.

درکنار آن رودخانه کلبه ی کوچک و چوبی وجود داشت که در آن خانواده ای زندگی می کردند که دختر کوچکی حدودا ۱۰ ساله داشتند.اسم این دختر سارا بود.پدر سارا هیزم شکن بود،او هیزم ها را به شهر می برد،می فروخت و از این راه خرج زندگی خانواده اش را در می آورد.مادر سارا هم خیاط بود او تعداد زیادی سوزن و نخ های رنگی داشت.مادر سارا عصرها به جنگل می رفت و پیله های ابریشم را جمع آوری می کرد بعد آنها را به پدر سارا می داد تا به همراه هیزم هایش به شهر ببرد و به مغازه پارچه فروشی که با آن قرارداد بسته بودند که ماهی یک بار به ازای ابریشم ها به آنها پارچه تحویل دهد؛خلاصه زندگی آنها به این صورت سپری می شد.

زندگی همه ی موجودات خوب بود و همه در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند  تا اینکه…. یک روز صبح سارا با صدای مادرش از خواب پرید او می گفت:سارا دختر قشنگم بیدار شو صبح شده، سارا بیدار شد و طبق عادت کارهایش را انجام داد و به سمت میز صبحانه رفت،سلام صبح بخیر گفت و سر جایش نشست.در آشپزخانه عطر نان تازه ای که مادر پخته بود به مشام می رسید و روی میز چای تازه و مربای تمشک حاضر بود.بعد از خوردن صبحانه مادر به سارا گفت:می خواهم برای عصرانه کیک سیب درست کنم لطفا برایم از جنگل کمی سیب سبز بچین و یادت باشد کا زیاد از کلبه دور نشوی.سارا سبد حصیریش را برداشت و آماده ی رفتن شد‌.

سارا دختر بسیار مهربانی بود و رابطه ی آن با حیوانات بسیار صمیمی بود به طوری که با آنها حرف می زد.صمیمی ترین دوست او در جنگل،طوطی کوچولو بود.طوطی بسیار زیبا بود به دلیل اینکه هر قسمت بدنش یک رنگ بود سرش قرمز،روی بدنش نارنجی،زیر بدنش زرد و دمش هم به ترتیب سبز،بنفش و سفید بود.هر موقع که سارا از کلبه بیرون می آمد طوطی پر می زد و روی شانه ی او می نشست. سارا یک درخت سیب که میوه های آن همیشه آبدار و بزرگ بود می شناخت که دقیقا کنار رودخانه بود.آنها کنار رودخانه رفتند

اما حدس بزنید چه اتفاقی افتاده بود! وای خدایا!حتی یک قطره آب هم در رودخانه نبود. رودخانه ای که همیشه آبش جوشان بود. سارا و طوطی به هم خیره شده بودند و از تعجب زبانشان بند آمده بود. از وقتی که سارا از کلبه بیرون آمده بود احساس کرده بود که جنگل حال و هوا و سرزندگی همیشگی را ندارد.انگار نه انگار که تابستان بود برگ های درختان زرد و کم کم داشتند می ریختند.همین طور که سارا داشت فکر می کرد که دلیل این اتفاقات چیست،طوطی گفت:فهمیدم!باید پیش دارکوب دانا بریم.سارا گفت چه فکر خوبی، بزن بریم!

آنها پیش دارکوب دانا رفتند و تمام ماجرا را برای او تعریف کردند.دارکوب به قدری  ناراحت بود که نمی دانست چه بگوید.کمی فکر کرد و گفت:گمان کنم بدانم این ماجرا زیر سر کیست،فقط یک راه دارید باید از دره ی ممنوعهعبور کنید و شخصی پلید را ملاقات کنید.سارا که حاضر بود هرکاری برای نجات جنگل انجام دهد گفت:ما حاضریم!دارکوب دانا به آنها گفت که هر اتفاقی افتاد ناامید نشوید سپس پودر خواب آور را به آنها داد و تاکید کرد شاید به دردتان بخورد و چند نصیحت دیگر.آن دو رفیق آماده شدن و به راه افتادند.

رفتند و رفتند تا به دره ی ممنوعه رسیدند؛پشت بوته ای پنهان شدند و خوب به اطراف نگاه کردند،کسی نبود تا جلوی رفتن آنها را بگیرد.خیلی با احتیاط از پل عبور کردند اما خیلی هم راحت نبود یک بار نزدیک بود سارا به داخل دره بیفتد.آنها مشغول عبور از پل بودند اما در آن طرف جادوگر از پنجره به بیرون نگاه

می کرد و ذوق جنگلش را می کرد و چوب دستیش در دستش بود و برای خنده ی خودش هر پرنده ای را که می دید به قورباغه تبدیل می کرد و آنقدر می خندید که دل درد می گرفت.در همان لحظه یادش افتاد که امروز اول ماه است و باید معجونی بپزد؛آن وقت چوب دستی اش را لب پنجره گذاشت و رفت.او اول هر ماه معجونی می پخت و در غدای خدمتکارها و نگهبانانش می ریخت و به آنها می داد چون آنها به خواسته ی خود آنجا نبودند بلکه ذهن آنها طلسم شده بود و جادوگر هر ماه برای از بین نرفتن اثر طلسم این معجون را به خورد آنها می داد.مشغول پخت معجون بود پیش خودش می گفت :

کمی خاک جنگل مه آلود،پرکلاغ ،۳ عدد پولک طلایی مار و اکسیر تخم کرم .چشم جادوگر خیلی ضعیف بود به همین دلیل به جای اکسیر تخم کرم، اکسیر خواب آور را داخل معجون ریخت .ناگهان معجون منفجر شد.جادوگر از اتاق پرت شد بیرون ،شیشه های اکسیر ها شکستند و هرچیز در اتاق بود خراب شد و شکست و از همه مهم تر زمان انفجار چوب دستی جادوگر از پنجره به داخل جنگل پرتاب شد.جادوگر به اتاقش برگشت،وای!با چه منظره ای مواجه شد؛

همه اتاقش بهم ریخته بود اما جادوگر عین خیالش هم نبود او گفت: هیچ مشکلی نیست الان با چوب جادوییم درستش می کنم سپس به کنار پنجره رفت و دستش را به حالتی که انگار چوب دستی در دستش است دستش را حلقه کرد و گفت :انقراض پیروزی ماست،دید هیچ اتفاقی نیفتاد دوباره و دوباره اما باز هم اتفاقی نیفتاد.عصبانی شد و چوب دستی را که فکر می کرد در دستش است را به سمت تختش پرتاب کرد اما تازه متوجه شد چیزی در دستش نیست و همان لحظه فریادی کشید که تمام کلاغ ها به آسمان پریدند.جادوگر در حالی که به سرش می زد شروع به جست و جوی چوبش کرد.در آن طرف سارا و طوطی به هر زحمتی که بود بالاخره به آن طرف پل رسیدند.

به اطرافشان که نگاه کردند چیزی جز مه ندیدند، کمی که جلوتر رفتند تازه درختانی به رنگ قهوه ای تیره و بدون برگ دیدند؛جایی مثل جنگل بود که مه آلود و ترسناک و حیوانات آن فقط مار،جغد و کلاغ بود؛صداهای عجیبی و وحشتناکی که از جنگل مه آلود می آمد باعث ترس آن دو می شد.همان طور که آهسته می رفتند سارا احساس کرد پایش به چیزی برخورد کرده،زیر پایش را که نگاه کرد دید چوب دستی به رنگ نقره ییست.ناگهان یاد حرف دارکوب افتاد که در مورد چوب دستی جادوگر گفته بود که هرگز کلنه ی جادویی
(انقراض پیروزی ماست)را به زبان نیاورید.

سارا گفت:اگر این چوب دستی جادوگر باشد دیگر نیازی نیست که پیش جادوگر برویم،این هرچیزی را که بهش بگوییم را بر آورده می کند در همین خیال گفت:انقراض پیروزی ماست که ناگهان برف و کولاک شدیدی راه افتاد.در میان آن هیاهو،سارا احساس کرد چیزی به رنگ صورتی کمرنگ در آسمان می بیند.کمی که دقت کرد فرشته ی کوچکی را دید که به آنها نزدیک می شد.کمی که دقت کرد فرشته ی کوچکی را دید که به آنها نزدیک می شد.وقتی رسید گفت:سلام من فرشته ی نجات هستم البته به تازگی فرشته شدم بیاییدماجرا را براتون تعریف کنم و وردی را در دلش خواند ناگهان همگی در زیرزمین قصر جادوگر ظاهر شدند.فرشته گفت:من قبلا یکی از خدمتکاران جادوگر بودم و از وقتی فهمیدم جادوگر چه تقشه ای در سر دارد،قلبم مهربان شد و تصمیم گرفتم به جنگل کمک کنم اما جادوگر که این موضوع را فهمید من رو طلسم کرد اما چون قلب من مهربان شده بود طلسم بر عکس عمل کرد و من به فرشته تبدیل شدم و از آنجا فرار کردم و از آن روز به بعد تصمیم گرفتم به هرکس که به جنگ جادوگر آمد کمک کنم.

من یک مخفی گاه دارم که هرکس به اینجا بیاید متوجه می شوم.من نمی توانم دقیق بگم که چه کار کنید فقط می توانم راهنماییتون کنم.اما همین که خواست شروع کند صدای در آمد.
فرشته سریع خودش را نامرعی کرد و رفت تا ببیند چه خبر است که دید جادوگر در حال وارد شدن به زیرزمین است چون او هنوز در جست و جوی چوبش بود و فکر می کرد در زیرزمین است.فرشته سریع برگشت و گفت:هنوز هم مثل قدیم زشت و کثیفه.زود باشید بروید و قایم شوید جادوگر آمد!

آن پایین تاریک بود و هیچ چیز معلوم نبود.آنها دست و پایشان را گم کرده بودند و دور هم می دویدند که ناگهان پای سارا به تکه چوبی برخورد کرد و صدلی بلندی داد.
جادوگر گفت:این دِگر صدای چه بود،نکند کسی وارد قصر شده و قدم هایش را سریع تر کرد.
هر سه مانند مجسمه وایسادند کنار دیوار چون وقتی برای پنهان شدن نبود!
جادوگر رسید.چراق قوه ای همراهش بود.
او همه جا را گشت حتی از یک سانتی متری آنها هم رد شد ولی خوش بختانه چشم هایش ضعیف بود و آنها را ندید بنابراین گفت:اینجا هم که نبود و به طبقه ی بالا برگشت.نفس عمیقی کشیدند و گفتند:اوه ه!به خیر گذشت.فرشته گفت:خیلی خب، سارا من می دانم که تو کتاب های زیادی را خواندی و خیلی باهوشی ببین برای هر طلسم چیزی است که باید آن را بشکنی و جایش هم مکانی است که جادوگر بیشتر کارهایش را انجام می دهد اتاقش است پس تمام شیشه های طلسم در اتاقش است وبدون مکث از پله ها بالا رفت.  فرشته پوزخندی زد و گفت:موفق باشید.

وقتی از پله ها بالا رفتند به مرکز قصر رسیدند؛همه ی نگهبان ها بی جون و خواب آلود کف قصر افتاده بودند چون اثر طلسم داشت اثر خود را از دست می داد،اول ماه بود و آنها هنوز معجون نخورده بودند. طوطی تعجب کرد و گفت:خیلی جالبه که جلویمان را نمی گیرند‌. سارا سریع از پله های قصر بالا رفت.در سمت چپ دری چوبی بود. سارا گفت:مطمئنا در اتاق جادوگر است و آن را باز کرد.خوش بختانه جادوگر در اتاقش را قفل نکرده بود آنها وارد شدند کسی جز یک جغد که انگار مجسمه خشکش زده بود در آنجا نبود.آن دو تمام اتاق را زیر رو کردند تا بالاخره صندوقچه ای را در زیر تختش پیدا کردند اما کلید لازم داشتند تا در صندوقچه را باز کنند. طوطی گفت:هر چی باشد زیر سر این جغد است خیلی مشکوکه‌.

سارا گفت:موافقم.دستش را از لای میله های قفس داخل کرد و تمام بدنش را گشت اما تا دستش به بال او نزدیک شد صدای بلندی داد. طوطی در گوش سارا پچپچی کرد بعد سارا از پشت به جغد نزدیک شد و جلوی دهانش را گرفت و طوطی کلید را از زیر بالش بیرون کشید.جغد هنوز در حال سر و صدا کردن بود و طوطی دور قفسش پرواز پی کرد تا آن را ساکت کند و سارا سعی می کرد در صندوقچه را باز کند و بالاخره موفق شد اما خیلی دیر چون جادوگر در چهار چوب در ایستاده بود و به آنها خیره شده بود. سارا همه ی شیشه ها را در دستش گرفت و به طوطی سری تکان داد و هر دو یک صدا گفتند:برای آزادی تمام جنگل و شیشه ها را به سمت زمین پرتاب کرد. ناگهان انگار جادوگر را برق گرفت و یک دقیقه بعد تبدیل به دختری زیبا با چشمانی آبی و موهایی طلایی شد.

سارا از پنجره به بیرون نگاه کرد،هر دو جنگل مانند بهشت سرسبز و زیبا و آب آبشار دوباره جوشان بود و پل قدیمی تبدیل به پلی سنگی سفید و امن شد و دره هم پر از آب بود و مِهی در آن وجود نداشت. سارا از دختر پرسید:تو چرا این طوری شده ای؟ دختر گفت:من صاحب برادر کوچکی شدم و کم کم همه ی توجه ها به او رفت و من از شدت حسادت قلبم مثل سنگ و جسمم مثل جادوگر شد و حالا خوش حالم که شما طلسم را شکستید.همه به کلبه ی سارا رفتند و ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف کردند و بالاخره دور هم کیک سیب خوش مزه ای خوردند. قصه ی ما به سر رسید سارا به کیک سیبش هم رسید.

پایان

 

نویسنده : باران نگهبان

تصویر نویسنده
فردین احمدی

یک نظر برای “اثری از بانوی هنرمند باران نگهبان_انتشارات حوزه مشق

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *