index.png
IMG_20220810_150911_239

کشف استعداد برتر

قلم شما

اثری از بانوی هنرمند مهتا بهمنی _انتشارات حوزه مشق

ابرک چوبی

 

۵۰ سال پیش نجاری بدذات ابرک چوبی خلق کرد و آن را نفرین کرد.بعد از آن،طی این ۵۰ سال زمین گرمتر و خشکسالی بیشتر شد و رسید به کم آبی. این همیشه قصه تانکئو ی پیر بود که برای بچه های قبیله اش تعریف می‌کرد . بچه ها باور می کردند اما نوجوانان می گفتند :این فقط یک داستان است و واقعیت ندارد . به زودی تابستان در سراسر افریقا شروع می شود و هوا خیلی گرم می شود .

رئیس قبیله می گوید : دیگر ابی نداریم باید چند نفر به دنبال اب بروند .همه‌ی قبیله خود را عقب کشیدند حتی نوجوانان که خیلی ادعا داشتند. اما چهار بچه به نام های زوداکو، لیکا، اسو و دختر غرغرو کلنتا مقداری خوراکی برداشتند و به راه افتادند. رئیس قبیله آرام گفت :طفلک ها دیگر بر نمی‌گردند. کمی از قبیله ی خود که دور شدند غرغر ها شروع شد. کلنتا گفت : بس است من دیگر نمی توانم با شما مثل لاک‌پشت ها راه بروم . لیکا که عصبانی شده بود گفت : اگر نمی خواهی با ما بیایی برگرد . کلنتا که ترسید ارام ارام پشت سر بچه ها راه افتاد و دیگر چیزی نگفت. چند ساعتی گذشت اسو خوب اطراف را نگاه کرد جز بیابان چیزی نبود .

زوداکو گفت : بچه ها خسته شدیم کمی بشینیم تا استراحت کنیم . لیکا گفت : بچه ها اب کاکتوس می خورید ؟ جوابی نشنید .دوستانش را کمی نگاه کرد زوداکو دست روی سرش گذاشته بود انگار که از چیزی کلافه است. اِسو به جلویش خیره شده بود و یک سنگ را نگاه می‌کرد.مثل همیشه کلنتا به کاکتوسها اخم می‌کرد ناگهان با بلند شدن طوفان شنی صدای غرغر شروع شد .اسو گفت:اگر این صدای کلنتا باشد دوستی من و او به‌هم می‌خورد.

زوداکو گفت : کاش صدای کلنتا بود صدای غرغر غول شنی است . لیکا سریع وسایل را جمع کرد و تبر ها را بین دوستانش تقسیم کرد. کلنتا گفت : واااااای تو دیگر کیستی ؟ ما فقط چهار تا بچه هستیم و می خواهیم با غول شنی مبارزه کنیم و من می دانم قطعا شکست خواهیم خورد . لیکا در پاسخش گفت : همه می دانند که تو چقدر پیشگوی خوبی هستی . اِسو فریاد زد : با هر دوی شما  هستم وقت دعوا نداریم تا چند دقیقه ی دیگر آدم شنی می شویم . زوداکو به گرد و غبار زل زده بود کِلِنتا گفت : بینوا سکته رو زده . زوداکو داد زد : میشود این همه درباره ی دیگران نظر ندهی . کاکتوس ها یکی یکی به روی زمین شنی  بیابان خشک افریقا افتادند . غول شنی انقدر بلند بود که بچه ها فقط می توانستد پاهای پهن او را ببینند . اسو به لیکا چشمک زد .

لیکا تبرش را به سمت غول شنی پرت کرد . باااااامب ! برای لحظه ای کل بیابان زیر شن رفت . بچه ها داشتند در شن های روان غرق می شدند . زوداکو گفت : خوب دیگر راهی نیست ما باید تسلیم سرنوشت بشویم . اسو و لیکا یک صدا گفتند : چی ؟ چه می گویی ؟حالت خوب است ؟ ما و تسلیم ؟ غیر ممکن است !  کلنتا گفت : من تحمل نگاه تمسخر آمیز نوجوانان قبیله را ندارم .

زوداکو گفت : برای اولین بار توانستی به کسی روحیه بدی و ما تسلیم نمی شیم . لیکا جواب داد : مثل همیشه حساب ظالم رو میگذاریم کف دستش . اسو گفت : با همه موافقم  ولی داریم غرق می شویم و باید اول خودمان را نجات دهیم . لیکا با زور طناب را از کیفش در اورد  و به طرف تخته سنگی پرتاب کرد اما طناب هم در شن های روان فرو رفت . اسو گفت نگاه کنید آن کاکتوس که به زمین افتاده من به ان می رسم . اسو دستش نرسید که نرسید اما در اخر دستش رسید و صدا ی شِق داد. سپس کمک کرد دوستانش هم از شن های روان خلاص شوند . بعد از   نجات دوستانش درد شدید دستش را حس کرد .

زوداکو دست او را با دستمالی بست . لیکا گفت : کمی تحمل کن تا به قبیله برگردیم . غول شنی گفت : متوجه نشدم به قبیله نه خیر نمی گذارم از جایتان تکان بخورید تا وقتی که جای ابرک چوبی را به من نشان دهید . کلنتا با مسخره  گفت : اطلاعات تو خیلی کم است ابرک چوبی یک اثر چوبی است و در اروپا قرار دارد.باز هم گردوغبار شروع شد غول شنی لباسش را عوض کرد،زوداکو گفت: اِاِاِ! این همان گردشگر است . لیکا با اخم ادامه داد : و اصلاً انتظار ما از این گردشگر این نبود . اسو گفت : واقعا که میخواست ما را بکشد . گردشگر گفت : گوش بدهید من مامور مخفی در شکل گردشگر هستم . کلنتا گفت : از کجا معلوم راست می‌گوید ؟ گردشگر ادامه داد : می‌توانم ثابت کنم ابرک چوبی . . .

بچه‌ها با دقت به سخنان مامور مخفی  گوش ‌ می‌دادند . اسو گفت : ماجرا جالب بود ولی از کجا باید به مردم قبیله بفهمانیم . مامور مخفی توضیح داد . کلنتا هم مدام غر می‌زد و با حرف‌های مامور مخفی مخالفت می‌کرد . زوداکوگفت : این گونه نمی‌شود کلنتا تو هم باید همکاری کنی تا سوژه ی مسخره ی نوجوانان نشوی . کلنتا قبول کرد . شب بچه‌ها با خیال پریشان خوابیدند و کابوس‌های وحشتناک می‌دیدند . کابوس زوداکو : ابرک چوبی به مردم قبیله به طرز وحشتناکی عذاب می داد .

کابوس لیکا : مردم قبیله شجاعانه در برابر ابرک چوبی ایستادگی کرده ولی ابرک چوبی آنها را از بی‌آبی هلاک می‌کند . کابوس اسو : مردم قبیله از ترس تحت فرمان ابرک چوبی قرار می‌گیرند اما ابرک چوبی آنان را تبدیل به آدم شنی می کند . کابوس کلنتا : نوجوانان ابرک چوبی را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند ابرک چوبی هم عصبی می‌شود و همه را نابود می‌کند . خلاصه هر چهار تا بچه درباره ی ابرک چوبی کابوس می‌دیدند .

نزدیک طلوع خورشید بود مامور مخفی گفت : بیدار شوید عجله کنید باید قبل از طلوع آفتاب عملیات را آغاز کنیم . بچه‌ها بیدار شدند . خمیازه‌ای کشیدند و کش‌و‌قوس رفتند . سپس صبحانه ی مختصری خوردند و به راه افتادند . تا ظهر آنان بدون توقف راه رفتند اما اسو از حال رفت . کلنتا غرغر کرد : در این شرایط فقط این را کم داشتیم . زوداکو گفت : باز هم غرغر !؟ طفلکی دستش در رفته حالا هم که تشنه است من به او حق می‌دهم .

لیکا گفت : بچه‌ها این دیگر سراب نیست خودش است برکه . مامور مخفی اسو را بغل کرد تا به برکه برسند . واقعا واقعا سراب نبود . بچه‌ها از آب گوارای برکه نوشیدند . اسو هم استراحت می‌کرد . بچه‌ها
تصمیم گرفتند برای ناهار ماهی بگیرند . چند دقیقه‌ای گذشت حتی یک ماهی هم صید نکرده بودند که ناگهان زوداکو گفت : بچه‌ها تکان می‌خورد بچه‌ها و مامور مخفی به کمکش رفتند اما به جای صید ماهی یک انسان صید کرده بودند . همگی یک صدا گفتند : تانکئوی پیر ، مامور مخفی لبخند زنان گفت :

حرف‌های من درست بودند تازه من شما را در این بیابان خشک به برکه رساندم تا شما تشنگی‌تان رفع بشود . لیکا گفت : به راستی که او با ما صادق بوده است . تانکئو پیر با صدای لرزان پرسید : بچه‌ها در این مدت شما کجا بودید؟ بچه‌ها جواب دادند : در قبیله و کسی خودش را جای شما زده است . تانکئو ارام گفت : بله برادر دوقلویم هانکئو یا ابرک چوبی . بچه‌ها از تعجب شاخ درآورده بودند . اسو پرسید : پس شما زیر برکه چه کار می‌کردید؟ تانکئو گفت : بعداً به سوالتان پاسخ می‌دهم . زوداکو گفت : پس تا اینجا آمده‌ایم برای قبیله امان آب نبریم ؟ اسو ولیکا هم همین سوال را تکرار کردند . کلنتا گفت : اه اه مثلاً می‌خواهید به قبیله وفاداریتان را ثابت کنید اَی خود شیرین‌ها .

بچه‌ها اصلاً به کلنتا توجه نکردند و با تانکئو ی اصلی و مامور مخفی نقشه ای کشیدند و به طرف قبیله راه افتادند . تانکئوی اصلی در فاصله کمی از قبیله پشت تخته سنگی همراه با مامورمخفی مستقر شد . مامورمخفی با دوربینش بچه‌ها را نگاه می‌کرد . کلنتا می‌دانست مهره اصلی این نقشه خودش است و باید غرورش را زیر پا بگذارد. بچه‌ها به قبیله رسیدن خودشان را ناراحت نشان دادند تانکئوی قلابی به آنها خوش آمد گفت .

پدر مادرهایشان آنان را به آغوش کشیدند . رئیس قبیله از بچه‌ها پرسید : خوشحالم که برگشتید آیا آب آوردید؟ کلنتا با لحن تند گفت : واقعا که به جای خوش آمدگویی از ما تقاضای آب می‌کنی نه نیاوردیم . آخرین امید مردم قبیله هم ناامید شد . رئیس قبیله چیزی نگفت و تانکئوی قلابی هم ذوق کرد ولی نوجوانان آنان را مسخره کردند . در پشت تخته سنگ مامور مخفی لباس گردشگری‌اش را به تن کرد و قسمت دوم نقشه شروع شد . گردشگر که به قبیله رسید تانکئوی قلابی یا همان ابرک‌چوبی را شناسایی کرد با اینکه ابرک چوبی خیلی عادی رفتار می‌کرد . مردم از دیدن گردشگر خوشحال شدند . گردشگر مردم را فراخواند و گفت :

من برکه‌ای در طرف چپ قبیله می‌شناسم و می‌توانم شما را آنجا ببرم . مردم قبیله خوشحال‌تر شدند . علامت گردشگر این بود که کلاه آفتابی‌اش را بردارد ، بچه‌ها متوجه این‌کار شدند سپس جوشانده خواب آور درست کردند و اسو باید جوشانده را به ابرک چوبی می‌داد . اسو عادی به طرف ابرک چوبی رفت و گفت :

پدر تانکئو بفرمایید این جوشانده را بخورید باعث رفع تشنگی می‌شود . ابرک چوبی هم که تشنه بود تمام جوشانده را در یک چشم به هم زدن نوشید . چشم‌های ابرک چوبی سنگین شد و خوابید . زوداکو سریع اسب پدرش را برداشت و اسب شیهه‌ای کشید . این علامت مال تانکئوی اصلی بود تا به برکه برود و همین کار را هم کرد . لیکا مسئول جمع کردن خوراکی بود در گونی خوراکی‌های ابرک چوبی را زیر خوراکی‌ها پنهان کرد .

بعد از یک ساعت قبیله به برکه رسید . کلنتا به لیکا چشمک زد و او نوجوانی رو به داخل برکه هول داد انگار که نوجوان غرق شده بود . ابرک چوبی از خواب بیدار شد . یادش افتاد که برادرش را اینجا پنهان کرده بود و فریاد زد : مردم این گردشگر نیست مامور مخفی است . اما دیر شده بود مردم برای نجات نوجوان در اب افتاده به زیر برکه رفته بودند . مامور مخفی دست،پا و دهانش را بست . زیر برکه جای بکر و زیبایی بود . مردم تعجب کرده بودند . تانکئوی اصلی را دیدند و از آن طرف مامور مخفی با ابرک چوبی رسید .

همه برای لحظه‌ای سردرگم شدند اما تانکئو سخنرانی کرد . مردم باور نکردند و شعار دادند قلابی قلابی حرف هایت هم قلابی . هرچه بچه‌ها گفتند باز هم آنان قبول نکردند . اسو ان نوجوانی که کلنتا او را در برکه انداخته بود را صحیح و سالم به پدر آن نوجوان تحویل داد . مور مخفی دید که نقشه‌‌شان در معرض خطر است اسلحه‌ای را روی سر ابرک چوبی گذاشت . جنگجوی قبیله تبری به سوی مامور مخفی پرت کرد . مامور مخفی جهت تبر را تشخیص داد و ابرک چوبی را به عنوان سپر جلویی خود نگه داشت تبر به سر او خورد و بدنش تبدیل به پرده‌های سینما شد .

۵۰ سال پیش نجار سفید پوست مهربانی در آفریقا گم می‌شود و ابرک چوبی را با چوب باقی مانده‌اش خلق می‌کند از شانس بدش گیر روح‌های وحشی می‌افتد و آدمی بدذات و سیاه پوست می‌شود . بعد از سال‌ها پسرانی که دوقلو بودند را به سرپرستی می‌گیرد . پسر اول هانکئو با لقب ابرک چوبی چون مانند خودش پلید بود و پسر دومی نامش تانکئو بود و به اولقب ابرک آبی چون مانند گذشته ی نجار مهربان بود . در واقع نجار دایی انها بود .

قضیه ی سرپرستی هنگامی بود که پدر هانکئو و تانکئو از دنیا رفت . مادر آن دو از تنهایی و دلتنگی برادرش به افریقا سفر کرد اما در راه توسط یک فیل افریقایی که از اتیوپی فرستاده شده بود کشته شد . بچه ها را هم به نجار تحویل دادند . پس از مدتی بچه ها بزرگ شدند تانکئو همیشه دایی اش  را نصیحت می کرد . نجار که دید خواهر زاده اش برایش خطری جدی است شبانه او را درقبیله‌ای می گذارد . نجار ابرک چوبی را نفرین کرد و ماموریت به هانکئو داد و پس از یک سال درگذشت .

ماموریت هانکئو شروع شده بود او به تمام نقاط جهان می رفت و با نفوذ به ذهن انسان ها باعث اسراف اب می شد . در آخر به قبیله‌ی برادرش رفت و او را زیر برکه زندانی کرد و خودش را به جای برادرش زد . ابرک چوبی بی جان افتاده بود . مردم به سمتش هجوم اوردند  و او را حسابی کتک زدند . نوجوانان حالا دیگر به قصه ی ابرک چوبی باور داشتند و گردشگر گفت : من این ماموریت را به کمک بچه‌ها توانستم انجام دهم در ضمن این لباس گردشگری لباس مبدل من است و من مامور مخفی اعلام می‌کنم این عملیات موفق آمیز است .

همه گفتند : هوررررا ! مردم پیکر بی جان ابرک چوبی را به خاک سپردند . مادر اسو دست پسرش را که در رفته بود درمان کرد . بعد از ان ماجرا کلنتا دیگر غر نمی زد . مردم قبیله دو روز جشن گرفتند و شادی کردند . چهار دوست ماهنگامی که داشتند ظرف های مهمانی را می شستند کلنتا گفت : معذرت می‌خواهم من نباید شما را با غر زدنم عصبانی می کردم . اسو گفت : باز خوب شد فهمیدی .

کلنتا کاسه ای به طرف اسو انداخت وبه این ترتیب بازی پرتاب کاسه شروع شد . با اینکه رئیس قبیله انها را دعوا کرد حسابی خندیدند . همه، حتی نوجوانان قصه ابرک چوبی را که تانکئو تعرف می کرد گوش می دادند . اما هیچ کدام از انها نمی داستند که بیست سال بعد هنگامی که بزرگ شده بودند در سازمان جهانی مدیریت بحران مصرف آب کار خواهند کرد . دوستان ما به همه‌ی مردم سراسر جهان آموزش خواهند داد تا در برابر بحران کمبود آب چگونه آمادگی داشته باشند و راه‌هایی برای صرفه جویی در مصرف آب ارائه خواهند داد تا در مصرف آن در جهان

صرفه جویی بشود .

” پایان ”

 

نویسنده : مهتا بهمنی

 

🌹🌹🌹

چاپ کتاب در رسانه ای ترین انتشارات و ناشر رتبه اولی کشور ایران،حوزه مشق

چاپ کتاب: پژوهشی، علمی، داستان، کودک، رمان، دلنوشته، شعر، سفرنامه،  تبدیل جزوات ومقالات به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب چاپ کتاب مشترک

اندیشه خود را با رسانه ای ترین انتشارات ایران و یکی از سه نشر برتر کشور ماندگار کنید.

با مدیریت دکتر فردین احمدی  ۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *