قلم شما

نوشته ای از بانوی هنرمند مریم علیپور

#روایت_نویسی

 

گرمای هوا اونقدر زیاد بود و خیابون ها شلوغ بودن ،
که هیچ اسنپی این دور و بر ها پیداش نمیشد!
بلاخره تصمیم کبری رو گرفتم که تاکسی مسیری سوار بشم.‌
اولین تاکسی که رد شد سوار شدم.
پول رو به سمت راننده که مرد تقریباً جوونی بود گرفتم.
خیلی با احتیاط انگشتش رو دراز کرد و پول رو از دستم گرفت،
حواسم بود که حواسش بود دستش با دستم برخورد نکنه.
در حال رانندگی پول رو جلوی ماشین گذاشت و گفت :
– برکت.
چیزی نگفتم و به چهره ی شهر نگاه کردم.
خیلی چیزا عوض شده بودن
و چشم های من که ماه ها بود تو خونه بودم؛
به این تغییرات عادت نکرده بود.
یهو ماشین با سرعت زیاد ترمز کرد :

– مرتیکه … مگه کورررررری؟!

دیالوگ دختر جوونی بود که با عصبانیت رو به راننده کرد و گفت.
راننده که انگار صبورتر از این حرفا بود چیزی نگفت و به راهش ادامه داد.
مردی که کنارش‌ نشسته بود گفت :

– سر و ریختش رو دیدی؟!
عین جادوگر شهر اوز بود!

راننده که به نظر می اومد با مسافرش رفیق بود جواب داد :

– قبلاً دخترا تو خیابون رد میشدن،
۳ تا پسر شماره بارونشون میکردن.
یکی دنبالشون میکرد خونه شون رو یاد بگیره خواستگاری کنه!
کلی پسر دم مدرسه دخترونه می رفتن تک چرخ میزدن.
سوط بلبلی میزدن،
بلکه برای رضای خدا ؛
فقط یه لحظه یه دختر نگاشون کنه!
که اگه نگاه میکرد تا شب خر کیف بودن!
چه بسا با همون نیم نگاه عاشق میشدن
و تا دختره رو عقد نمیکردن ول کن نبودن!
اما حالا چی؟!
از کنار دخترا رد میشی ،
انواع و اقسام بزک دوزک رو کرده ،
خوشگلم شده ها
بدنشم نصفه نیمه معلومه!
موهاشونم که همه بیرون انداختن!
اما چی شد؟
یه پسر تو خیابون رغبت نمیکنه نگاشون کنه!

رفیق راننده که این مدت فقط سرش رو تکون میداد گفت :
– خداشاهده میترسم از کنار دخترا رد بشم.
حس میکنم ممکنه بلا ملایی سرم بیارن!
مامانم هر روز میگه بابا چرا زن نمیگیری؟
میگم کو زن؟
کو دختر خوب؟

راننده بصورت محسوس حلقه ش رو توی انگشتش چرخوند و گفت :

– هنوزم دختر خوب هست!
نگاه به اینا تو خیابون ریختن نکن ها!
عین زمان شاه شده!
دختر سنگین رنگین ها رو باید بفرستی ننه ت برات پیدا کنه!

رفیقش دستش رو مشت کرد و آروم کوبید به شیشه و گفت :

– اون دختره که همکلاسی بودیم یادته؟
همون که …

راننده با نیشخند معناداری گفت :
– همون که خاطرش رو میخواستی و ننه ت نذاشت …
هنوزم تو فکرشی؟

همکلاسیش آه غلیظی بیرون داد و گفت :

– دیروز تو خیابون دیدمش …
نمیدونی چه شکلی شده بود!
دماغش عین هو خوک!
دهنش عین … خودت میدونی دیگه … چی بگم!
موهاش رو عین دسته جارو انداخته بود بیرون!
من که یه عمر صد تا شعر برای گیسوی کمندش که تا حالا ندیده بودم گفته بودم!
حالا یه مشت موی ۷ رنگ از شال نداشته ش بیرون زده بود!!
یهو صاف خوردیم تو چشم هم!
اصلاً نشناختمش
یهو تو دلم گفتم :
– یا صاحب صبر این دیگه کیه!!
یهو یکی داد زد :
– آقای جمالی خودتی؟!‌
از صداش شصتم خبردار شد
” خانم بزرگواره‌” !
چه بزرگواری هم شده بود!
یه تشت آب یخ خالی کردن روی سرم.
۳ سال بود هر روز با خودم فکر میکردم اگه فقط ۱ ثانیه ببینمش به دست و پاش میفتم که بیا با هم ازدواج کنیم …!
ولی …
ای کاش نمی دیدمش.
نتونستم هیچی بگم.
فقط راهمو کشیدم و رفتم.
یهو وسط خیابون داد زد :
– لیاقتت همون خانواده ی بدبخت و امُلتن!

میگم یادته سر کلاس استاد ازش سوال میپرسید صدبار رنگ به رنگ میشد؟
براش ضعف میکردم ها …
برای اون سرخِ لبو شدن هاش!
هی …
خلاصه که دیشب بعد ۳ سال یه خواب آرومی داشتم.
صبحم رفتم یه تُکِ پا امامزاده،
دو رکعت نمازشکر خوندم.
گفتم :
خدایا شکرت
قربون حکمتت برم، خوب شد که نشد!
تا باشه از این نشدن ها …!

با صدای راننده به خودم اومدم :

– خانم مگه شما نگفتی ایستگاه ۲ پیاده میشی؟
ایستگاه ۸ ایم ها!

چشمام رو باز کردم و آروم گفتم :
– ممنون همینجا پیاده میشم.

نگفتم فهمیدم که خیلی وقته باید پیاده بشم،
اما دلم میخواست بمونم و بشنوم
که چند تا از عشق های نابِ دور و برمون ،
دارن کم کم
نابود میشن و از بین میرن؟
چون ما زنا خیلی وقته که خودمون رو دوست نداریم …
میخوایم یکی دیگه باشیم و بشیم!
چرا یادمون میره که ممکنه یکی اون دور دورها،
هنوزم عاشق همون صورت کک مکی و دماغ کوفته ای مون باشه؟

مریم علیپور

@Misss_Writter

 

❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

خانه

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *