قلم شما

داستانی زیبا از بانوی هنرمند رقیه صامتی_انتشارات حوزه مشق

دوباره از نو

سارینااااا ، چقدر میخوای بخوابی دختر؟ بیدار شو صبحونه حاضره. صدای مامانم بود که از آشپزخانه صدام میزد. همیشه صبح زود، دقیقا موقعی که زمان مناسبی رو برای خوابِ دوباره شکار میکردم صدام میزد .خواستم جواب مامانم رو بدم و بگم بچه های مردم حداقل یه کاری دارن..یه انگیزه واسه زود بیدار شدن دارند نه منی که به خاطر افکار غلط شما هنوزم اینجام! ..اما دیدم حوصله جر و بحث با مامانم رو ندارم و با هزار زور و زحمت رفتم سر میز. سلام کردم و صبح بخیر گفتم. مامانم اخماشو تو هم فرو کرد و گفت: میخواستی نیای! چیه فکر کردی شاه پریون منتظرته که ناز میکنی؟ خواستم بگم اگه اجازه داده بودید به آرزو هام برسم و افکار مسخره تون سنگ راهم نمی‌کردید، شاید الان شاه پریون هم منتظرم بود اما ، سری تکون دادمو با بغض نشستم سر میز. هر چقدر خواستم وانمود کنم که ناراحت نشدم ، نشد.یه بعضی مثل سنگ راه گلومو بسته بود . به زور دو لقمه صبحونه خوردمو بلند شدم . ظرفم رو گذاشتم تو سینک و رفتم.مثل بی حوصله ها خودمو پرت کردم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم .من آدم برون‌گراییم و به قول همسایمون ، خیلی دخترِ حاضر جوابی ام ولی حالا اونقدر حرفامو نگه داشته بودم که حس میکردم الانه قلبم از سینه‌ام بیرون بزنه!..توی ناراحتی هام غرق بودم که یکدفعه، گوشیم زنگ خورد و بالاخره می‌تونستم خودمو پیش یکی خالی کنم! .. با دیدن اسم روژان بیشتر مجاب به انجام این کار شدم و سریع تماس رو وصل کردم .

باصدایی گرفته گفتم : الو…
روژان که از تعجب شاخ در آورده بود گفت: خودتی سارینا؟؟ نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. هیچی نتونستم بگم . نفس نفس میزدم که روژان بدون مقدمه گفت : بیا تو پارک نزدیک خونتون. زود بیا منتظرتم. زدی حالمو خراب کردی! مثلاً من زنگ زده بودم حرف بزنیم رفع دلتنگی کنیم اما گند زدی به حالم!.. بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم.به سمت کمد لباسی بزرگم رفتم و درش باز کردم پر از لباس های رنگی بود .من لباسی رو که هم رنگ دلم بود رو برداشتم ؛ سیاه . بدون اینکه آرایش کنم و دستی به صورتم بکشم ، رفتم تا کفشامو بپوشم . صدای مامانم در اومد: دوباره کجا شال و کلاه کردی ؟ اخمامو تو هم کردم و گفتم : میرم هواخوری. مامانم گفت : برو برو می‌بینمت افسرده میشم. خودتو تو آینه دیدی؟ شبیه روح شدی ! حس میکنم به جای آدم دارم با روح زندگی میکنم! . جا کفشیمون آینه داشت. سرمو برگردوندم و از تو آیینه نگاهی به خودم کردم؛ مامانم راست می‌گفت. رنگم پریده بود، زیر چشمام گود افتاده بود اما جوابی ندادم . پله ها رو دوتا یکی طی کردم .طی راه به مدیر ساختمونمون هر چی از دهنم در اومد گفتم که واسه چی آسانسور ساختی وقتی نمیتونی تعمیرش کنی آخه بی عقل.

نفهمیدم چطوری تا پارک رفتم!! انگاری پا هام از خودم نبودن،
بلاخره رسیدم ،یه پارکی که فقط هوای دونفره داشت روژان روی نیمکت دو نفری همیشگیمون پیدا کردم .
اولین کاری که کردم بدون مقدمه بغلش کردم.
وقتی دستاش دور کمرم حلقه زد به آرا مشی بهم داد ،که خواستم چشمام ببندم و نیام بیرون ، ولی برای این کار نیاز به ایستادن عقربه ها داشتیم.
روژان با نگرانی گفت: سارینا یه چیزی بگو، بشین ببینم
روژان با دستمال زیبایی که داشت، میخواست اشکم پاک کنه
گفتم: نه اون خیلی قشنگیه
روژان با خنده ملیحی گفت: به قشنگی چشمای تو که نیست!!با خنده ریز ملیحی گفتم : ممنونم لطف داری عزیزم
روژان با اخم گفت: نگاهش کنا انگار من رییس ادارییشم که با من اینطوری صحبت می‌کنه!!
با بغض گفتم: نه روژان مشکل تو نیستی ،مشکل یه چیز دیگس.
روژان با تعجب گفت: چیه چه مشکلی؟
گفتم: یادته اومدیم همین جا و برای قبول شدنمون تو دانشگاه کلی ذوق کردیم؟
روژان با قهقه گفت: معلومه که یادمه
ولی من گریه از روی گونم سرازیر شد و گفتم: اما بابام زد تو ذوقم
روژان با تعجب گفت: چرا؟
سارینا: با ذوق رفتم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه
مامان خوش اومدی خوش خنده مامان
گفتم : ممنونم مامان ، بفرمایید دهنتون شیرینی کنید
مامانم با خنده گفت: حالا مناسبتش چیه دخترم؟
-میگم مامان
بابام با اخم همیشگیش داشت روزنامه میخوند
با ذوق گفتم : مامان جون بابا جون خبر داغ داغ دارم.
بابام با خوشحالی گفت:نکنه داشکنده تجربی قبول شدی؟
آخه در جریانی که بابام وقتی رشته طراحی دوخت انتخاب کردم،
بابام مجبورم کرد برم کلاس های تجربی.
روژان: چیی؟ جدی میگی!! نمی‌دونستم!
با بغض و اخم گفتم: آره وقتی بابام اینو گفت ترسیدم و حرفم خوردم.
روژان با خنده گفت : چرا حرفت خوردی آخه میگفتی؟
سارینا : ترسیدم و گفتم: مگه همیشه باید خبری باشه که آدم شیرینی بخره.
مامان: وا؟ دخترم گفتی خبر داغ داری خب بگو!!
با صدای لرزون گفتم : نه من برم اتاقم مامان خبری نیست
بابام با اخم گفت: خب بگو دختر چه خبره؟
گفتم : خبری نیست بابا جون
رفتم اتاقم خیلی استرس داشتم . داشتم فکر میکردم چیکار کنم که با صدای در به خودم اومدم
مامان: دخترم برات شیر آوردم
با خنده گفتم: ممنون مامان
مامان با تعمیر خنده گفت: چی شده دخترم
با بغض گفتم : مامان من دانشکده فنی حرفه ای تهران، دانشگاه( شهید شمسی پور) قبول شدم
مامانم با استرس گفت: باشه دخترم نگران نباش ، من با بابات حرف میزنم.
چند دقیقه بعد صدای داد بابام اومد
بابا: خانم این در شأن ما نیست میفهمی ؟؟ من اجازه نمیدهم بهش بگو اگه از هر شیطون نیاد پایین به زور میپرمش دوباره امتحان بده.
مامانم ترسیده بود دیگه هیچی نتونست بگه.
اون شب با استرس و ترس گذشت.

۳.
خیلی ترسیدم که بابام منو مجبور کنه تا کنکور تجربی بدم و دوباره موفق نشم ، برای همین امشب تصمیم گرفتم که از خونه فرار کنم .لباسام و وسایلم رو گذاشتن تو چمدون و پاورچین پاورچین راهرو رو طی کردم. عرق کرده بودم و مثل بید می لرزیدم که یه موقع مامان بابام بیدار نشن. با کلی ترس و استرس زدم بیرون. روژان: نگو که فراری کردی سارینا! واقعا از خونه فرار کردی ؟
سارینا: آره فرار کردم روژان. چاره‌ی دیگه ایی نداشتم. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. از طرفی هم نمی تونستم سر خود عمل کنم پس تصمیم گرفتم‌ فرار کنم.
روژان با قیافه‌ی ناباورانه بهم زل زد: چی؟ اونم نصف شب؟ .. با قیافه‌ی بیخیالی بهش زل زدمو گفتم: آره اون لحظه چیزی به ذهنم نرسید خب چاره ایی نداشتم روژان!. هوا هم سرد بود داشتم یخ می زدم. خیلی هم خوابم میومد. همون طور که داشتم قدم میزدم صدای بوق ماشینی منو به خودش جلب کرد! …

“۲ شبِ قبل_ ساعت ۱۲:۰۰ نصف شب”
همونطور با ترس و لرز داشتم راه میرفتم که صدای بوق ماشینی رو از پشت شنیدم. خیلی ترسیده بودم. آخه خدایا این وقت شب باهام چیکار داشتم ؟..سعی کردم راهمو ادامه بدم و توجهی نشون ندم که صدای پسری رو از پشت شنیدم .
پسر: به به چه خوشگل خانومی! همچین خانومی این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟ ..با تعجب سرمو برگردوندم و به اون پسر نگاه کردم. واسه اولین بار بود که یه نفر اینطوری ازم تعریف می‌کرد!. اما محکم وایسادم و با خودم گفتم من یه دخترم. قوی و استوار. بهتره به این جور آدما توجهی نشون ندم. راهمو ادامه دادم که دیدم پسره از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. یقه‌ی کت مشکیمو گرفت و سمت خودش کشید
پسره: هی هی کجا؟ باهات کار داریم خانوم خوشگله! .. خواستم جوابشو بدم که نگاهم به ماشینش افتاد و دیدم یه نفر دیگه هم جلو نشسته بود!..واقعا ترسیده بودم و خواستم جیغ و داد کنم اما یه دفعه ، دستمالی روی صورتم گذاشت و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم..

همونطور که داشتم وقایع اون شب رو برای روژان تعریف می‌کردم ، اون با تعجب و حیرت نگاهم می‌کرد و چشماش درشت شده بودن.
روژان با هیجان و تعجبی دوبرابر گفت: خب خبب! چجوری تونستی از دستشون نجات پیدا کنی ؟
نیشخند از خود راضی ایی زدمو گفتم: قبل از اینکه گوشیمو ازم بگیرن، به بابام پیام دادمو لوکیشن رو براش فرستادم. هرچند که فکر نمیکردم بابام بیاد
روژان اخماشو توهم کشید و گفت: چرا چرت میگی؟ یه پدر هیچ وقت قید دخترشو نمیزنه ، حتی اگه بدترین دختر دنیارو داشته باشه. سارینا:آره حق با توئه
روژان با هیجان گفت: خب بگو بابات اومد چیکار کرد؟
با لبخند ملیحی گفتم : آره.باورت میشه از روی لوکیشن پیدام کرده بود؟ روبروش چهارزانو نشستم وبا ذوق براش تعریف کردم: حالا بقیه‌شو گوش کن! نیم ساعت بعد بابام رسیدو بخاطر من هر کدومشون رو یه دست کتک مفصل زد و منو آزاد کرد. بعدم به پلیس گزارششون داد.
روژان پوزخندی با تمسخر زد و گفت: نه بابا جدییی؟باور نکردنیه !
منم نیشخند کوچیکی زدمو گفتم :آره،منم با خودم فکر کردم حالا که بابام به خاطرم هر کاری میکنه شاید قبول کنه ،شایدم فهمیده بود که من مهم تر از شانش بودم ، اما به هر حال پریدم بغلش و ازش تشکر کردم .
روژان نفس عمیقی کشید و بهم خیره شد: خبب.. بعدش چیشد؟ وقتی رفتین خونه بهت چی گفت؟
سرمو پایین انداختم : هیچی خب اولش که کلی دعوام کرد ، بعدشم ازم پرسید چرا فرار کردم و بازم بحث علاقه ام پیش اومد..

تو آشپزخونه پیش بابام نشسته بودم و سرم پایین بود. بابام دور تا دور آشپزخونه راه میرفت و صدای قدم هاش اظطراب منو بیشتر می‌کرد.
لحن سرد و عصبی بابام منو از افکارم بیرون کشید: برام کامل توضیح بده. چرا فرار کردی؟!
با این سوالش عصبی بلند شدم و توی چشماش زل زدم : بخاطر علاقم بابا! بخاطر علاقه‌ام!. تو خودت بهتر از من میدونی که چرا اینکارو کردم! دیگه اونقدر منو سرکوب کردین که کار به اینجا بکشه بابا.
بابام با اخم غلیظی نگام کرد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه و با لحن نسبتا آرومی گفت : بس کن سارینا! اینقد داد نزن!.
دستامو مشت کردمو و بلند تر حرف زدم: نه. دیگه نمیخوام ساکت بمونم. من میخوام دنبال علاقم برم این چیز زیادیه؟ آره. حتما زیاده!
پدرم با عصبانیت نزدیکم شد و ناگهان ضربه‌ی شدیدی رو روی لپم حس کردم. سرم رو آروم بالا اوردم و ناباور ، دستمو روی گونه‌ی دردمندم گذاشتم.
بابام سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد: سارینا، خودت خواستی کاریو بکنم که نمیخواستم!..

۴.
صبح روز بعد ساعت ۷:۳۰
با ذوق لباسام پوشیدم ،به سمت تولیدی دویدم باورم نمیشد پدرم راضی شده بود .
خانم حاتمی: سلام دخترم بیا تو رو با مربی تون آشنا کنم خانم محمدی ایشون شاگردمون سارینا جان هستند.
خانم محمدی با لبخند گفت: به جمع ما خوش اومدی دخترم ،من تو رو با قوانین کار آشنا میکنم و همچنین دوستان و بعد شروع به کار کردن می‌کنی.
با خوشحالی گفتم : چشم ممنونم و خوشبختم از دیدنتون.
خانم محمدی: همچنین دختر نازم
از خانم محمدی خوشم اومد به نظر خانم خوبی بود اون روز فقط صرف آشنایی شد
صبح روز بعد
خانم محمدی: این چه وضع دوخته سارینا، اینا چیه؟ من این طوری خواستم؟
با بغض و ناراحتی گفتم: ببخشید جبران میکنم.!!
چند روز بعد…
با گریه زنگ زدم روژان و گفتم: نمیخامممم اصلا نمیخام برم کار کنم
روژان : چه خبره ؟چی شده سارینا؟
با گریه گفتم: همش گیر میدن، یدونه از کارام هم تایید نکردن خسته شدم!!!
روژان با عصبانیت گفت: این همه تلاش نکردی که نا امید بشی، سارینا جا نزن محکم باش و ادامه بده زود باش.
تلفن قطع کردم.
تصمیم گرفتم قوی باشم
مامان : دخترم من پشتتم
با خوشحالی مامانم بغل کردم و گفتم ممنونم مامانی
با کمک مامانم تلاش های زیادم بلاخره لباس و دوختم
روز بعد…
خانم محمدی با ذوق گفت: این عالیه عالی
جا خوردم چشمامو گشاد کردم و گفتم: اون مال منه
خانم محمدی با تعجب حیرت گفت: میبریمش برای فروش.
با ذوق گفتم جدییی؟؟
خانم محمدی با خنده گفت : بله
لباسم رفت برای فروش و پر طرفدار شد، منم یه آدم معروف شدم.
چند هفته بعد ….
آقای سهیلی: سلام خانم شاهینی
با تعجب گفتم: بله بفرمایید خودمم
آقای سهیلی با خنده گفت: بلاخره پیداتون کردم، من از لباستون خوشم اومده
با خنده ملیحی گفتم : متشکرم ، ولی امرتون چیه؟
آقای سهیلی: من حاضرم هزینه ها رو تقبل کنم و لباستون رو تولید کنیم
کلی ذوق کردم و بدون فکر کردن گفتم حاضرم..
آقای سهیلی با خنده گفت: عالی شدد!!
گفتم: ببخشید مزون کجاست؟
گفت با خجالت گفت: ببخشید اصلا حواسم نبود

آدرس: مزون الگانس ،در غرب تهران
با هیجان پیش خودم گفتم:
وای چه مزون معروفی!!!!
خداحافظی کردیم . من هم عجولانه
تموم قرداد های ارسالی رو لغو کردم و رفتم و شروع به کار کردم
چند ماه بعد…
با کمال تعجب پلیس ها رو دم در مزون
پلیس: خانم شاهینی؟
بله بفرمایید خودمم
پلیس : شما به جرم همکاری با قاچاقچی ها دستگیرید .
با تعجب و استرس گفتم: چیی !!؟؟ کدوم قاچاقچی؟ من هیچی نمی‌دونم!!
پلیس با خشم گفت: تشریف بیارید مشخص میشه.
وقتی مهر پلمپ به در مزون خورد یکی قلبمو از جا در آورد ،تموم رویا هام خراب شد تموم تلاشام..
با گریه سوار ماشین پلیس شدم

نیم ساعت بعد…
بابا با استرس و ترس گفت: سارینا چه خبره ؟
با گریه گفتم: نمیدونم بابا!!
پلیس: سلام روزتون بخیر، تشریف بیارید بشینید
بابا : متشکرم ،میشه بگید به چه جرمی دخترم اینجاست؟
-به جرم همکاری با قاچاق
بابا با خشم گفت: چییی سارینا؟؟!!!
مجرم اصلی رو آورده بودن تا من شناساییش کنم.
با کمال تعجب دیدم که: من این مرد میشناسم می‌شناسمش
پلیس: آروم باشید ، از کجا میشناسید؟
من با گریه گفتم: منو گروگان گرفته بود ،پس میخواستی انتقام کاری که با بابام داشتی رو سر من خالی کنی آره؟؟
پسر با پوزخندی گفت: ولی خوب زدمت زمین
بردنش…
بعدش مشخص شد اون بوده که پارچه های اصلی رو با قاچاق عوض می‌کرده تا انتقام بابام ازم بگیره
با حرص خواستم برم اون پسر بکشم اما…
با کشتن اون هیچیم بر نمی‌گشت .
بابام منو با وسیقه آزاد کرد تا زمانی که بی گناهیم ثابت بشه.

یک هفته بعد
با خوشحالی از جا پاشدم و گفتم هوراا آره بی گناهیم ثابت شد
زنگ زدم روژان تموم ماجرا رو براش با گریه تعریف کردم
روژان با خنده گفت: دوباره ازنو…
وقتی این گفت زندگیم عوض شد
داد زدم : دوباره ازنو…
مامانم با خنده گفت: منم کنارتم.
با کمال تعجب دیدیم که بابامم دستم گرفت و گفت: مثل کوه پشتمم…
چند سال بعد
ذوق زده ام همه جا تمیز و خوبه یعنی؟
بلاخره قراره مزونم افتتاح بشه
بابا با لبخند گفت : سلام گل دختر بابا خیلی خوشحالم برات
با ذوق گفتم : ممنونم بابا جون
مامان با ذوق و چشمای پر از اشک گفت: به اون چیزی که لایقشی رسیدی دخترم ، مبارکت باشه.
روژان: عزیزم لیاقتت همینه دوباره از نو..
بلاخره همه اومدن و بابام هیچی رو دستش گرفت با ذوق ربان قرمز قیچی کرد

روژان با خنده گفت : مزون بهار به مدیریت سارینا شاهینی افتتاح شد.
با ذوق و گریه گفتم: بابا ممنونم که حمایتم کردی به لطف تو بود که تونستم
بابام با گریه گفت: من کاری نکردم دخترم ،کار اصلی رو خودت کردی که بدون وقفه تلاش کردی و پا پس نکشیدی.
رفتم پیش مامانم نشستم و دستاش گرفتم و گفتم : مامان جونم ممنونم که همیشه کنارم بودی
مامانم با ذوق گفت: دخترم این تو بودی که به ما درس کنار هم بودن و دادی و یاد دادی که هیچ چیز مهم تر از ما نیست حتی پول و مقام

_آره دخترم و مهم تر از همه یاد دادی که آدم هر چیزی رو بخواد باید تموم تلاشش بکنه
گفتم : ممنونم مامانی خجالتم نده!!
رفتم پیش روژان بغلش کردم : خیلی کمکم کردی، ازت خیلی خیلی ممنونم .
روژان با خوشحالی : گفت تو خودت خودت باور کردی و من فقط حرف زدم
اینجا بود که بزرگترین دریای زندگیم گرفتم و به آرزوم رسیدم…

پایان

نویسنده : روقیه صامتی

🌹🌹🌹

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،کتاب کودک، کتاب کار،ترجمه کتاب، سفرنامه،زندگینامه،نمایشنامه،فیلمنامه و… با شرایط ویژه و تبدیل پایان نامه ارشد و رساله دکتری به کتاب با بهترین شرایط و اکسپت مقاله همایشی، کنفرانسی در یک هفته در

انتشارات بین المللی حوزه مشق

به مدیریت دکتر فردین احمدی

https://hozeyemashgh.ir

 

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *