داستانی از بانوی هنرمند زهرا شیرانی _نشر حوزه مشق
توطئهی غافلگیر انه در پارک بهشتی _رضا،دیر وقته. هوا هم کم کم داره سرد میشه. پاشو بریم خونه...سردمه! لبهی کاپشن قهوهایی رنگش رو به همدیگه نزدیکتر کرد و یک دور دیگه شال گردن سورمه ایی رنگش رو دور صورتش تاب داد. بهش لبخندی زدم +باشه..بریم! ولی تازه داشت بهمون خوش میگذشت. _خب سردمه! مثلا وسط زمستونه اومدیم اینجا ها! تازه اونم این وقت شب تک خندهایی کردم +عوض دستت درد نکنه اینو میگی ؟ یا خوش گذرونی هات تموم شدن بانو؟ سعی کرد جلوی خندهاش رو بگیره و مشت آرومی به بازوم زد _نخیرم آقا! پاشو بریم. هوف بلندی...