index.png
IMG_20220810_150911_239

کشف استعداد برتر

قلم شما

داستانی از بانوی هنرمند زهرا شیرانی _نشر حوزه مشق

توطئه‌ی غافلگیر انه

 

در پارک بهشتی

_رضا،دیر وقته. هوا هم کم کم داره سرد میشه. پاشو بریم خونه…سردمه!
لبه‌ی کاپشن قهوه‌ایی رنگش رو به همدیگه نزدیکتر کرد و یک دور دیگه شال گردن سورمه ایی رنگش رو دور صورتش تاب داد. بهش لبخندی زدم
+باشه..بریم! ولی تازه داشت بهمون خوش می‌گذشت.
_خب سردمه! مثلا وسط زمستونه اومدیم اینجا ها! تازه اونم این وقت شب
تک خنده‌ایی کردم
+عوض دستت درد نکنه اینو میگی ؟ یا خوش گذرونی هات تموم شدن بانو؟
سعی کرد جلوی خنده‌اش رو بگیره و مشت آرومی به بازوم زد
_نخیرم آقا! پاشو بریم.
هوف بلندی کشیدم و بالاخره تسلیمش شدم
+باشه باشه. فکر کنم از همین اول زندگیمون، نتونم از دست تو یکی بر بیام .
خندیدم و دستش رو گرفتم. به سمت ماشین حرکت کردیم که مهسا کیفش رو دستم داد و تند تند زمزمه کرد
_رضا رضا ، اینو بگیر یک‌دقیقه برم دستشویی و بیام! سریع برمیگردم خب؟
+مهسا صبر کن زود می‌رسیم خونه اونجا برو. الان کسی نیست.
مهسا اخم ریزی کرد و سریع دوید
_دو دقیقه صبر کن زود میام!
نفس عمیقی کشیدم و به ماشین تکیه دادم.بعد از چند دقیقه ساعت مچی ام رو نگاه کردم و نگران شدم. ده دقیقه‌ایی میشد که نیومده بود. چرا انقد طول کشید؟. آروم به سمت دستشویی حرکت کردم که صدای جیغ زنی رو شنیدم! بلند فریاد زدم
+مهسا؟ مهساا؟
صدای دیگه ایی نشنیدم و سریع وارد دستشویی شدم که چیزی جز چند لکه خون و یک تکه کاغذ ندیدم. کاغذ رو برداشتم و خوندمش. نوشته بود: چیزی که برای بدست اوردنش اینهمه زحمت کشیدم رو ازم گرفتی، بدک نیست چیزی که توهم براش تلاش کردی رو ازت بگیرم نه؟ ..به امید دیدار.
سراسیمه کاغذ رو توی جیبم گذاشتم و به سمت کلانتری حرکت کردم..

[پایگاه اگاهی _ ساعت ۸ شب]
وارد پایگاه شدم و بعد از توضیحات، هر مشخصاتی که ازم میخواستن رو گفتم و منتظر بودم. یکی جلو اومد و گفت:
‘ آقا ، سرگرد رحیمی میخوان شما رو ببینن.
+بله بله حتما..
همراه افسر وارد اتاق جناب سرگرد شدم
~بفرمایید آقای حسینی. لطفا روی صندلی بنشینید
ممنونی گفتم و نشستم.
~آقای رحیمی، یکبار دیگه توضیح بدید که دقیقا چه اتفاقی افتاده ؟ ما تمام نیروهامون رو فرستادیم تا همسر شما رو پیدا کنن.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم رو مخفی کنم
+جناب سرگرد..راستش، همونطور که خدمتتون عرض کردم، مهسا همسر منه و دیشب عروسیمون بود. بهش قول دادم شب بعد از عروسیمون بیایم بیرون و خوش بگذرونیم. اما بعدش که خواستیم برگردیم مهسا رفت دستشویی و چند دقیقه بعدش وقتی خواستم برم دنبالش صدای فریاد شنیدم و جز چند لکه خون و یک کاغذ چیزی ندیدم.
جناب سرگرد با دقت به حرفام گوش میداد. اخم ریزی کرد و پرسید
~مطمئنین که موقع وقوع این اتفاق کسی رو اونجا ندیدین؟
+نه جناب سرگرد..محوطه نسبتا تاریک بود و خب..من هم چیزی ندیدم!
~نامه ایی که خوندید، متعلق به کسی نبود؟ اسم نداشت؟
کمی مکث کردم. شانه ایی بالا انداختم
+ نه! فقط..حالت تهدید وارانه‌ایی داشت. نوشته بود چیزی که براش تلاش کردم رو ازم گرفتی!
جناب سرگرد پوزخند مرموزی زد
~پس طرف آشنا بوده! اخیرا با کسی خصومت خاصی نداشتید؟ یا دعوایی رخ بده؟
با لحن عاجزی نالیدم
+نه جناب سرگرد چه دعوایی آخه!
جناب سرگرد آروم سرش رو تکون داد. نفس کوتاهی کشید و با لحن ملایمی گفت
~خیلی خب آقای حسینی، نگران نباشید. ما پیگیر ماجرا میشیم و اگه چیزی پیدا کردیم خبرتون میکنیم.
+ممنونم ازتون!
از آگاهی بیرون اومدم و به سمت خونه حرکت کردم. فکر نمیکردم کسی بتونه بهترین روزم رو، تبدیل به جهنم کنه!….
[فردا صبح_ساعت ۹]
با خواب وحشتناکی که دیدم از خواب بالا پریدم.یادم نبود که چند روز پیش کارگرم رو اخراج کردم و شاید، این قضیه زیر سر همون بوده! سریع به طرف محل کار جدیدش رفتم .
وارد کارگاه شدم و از پشت یقه‌اش رو سمت خودم کشیدم
+بگو کجاست؟
*هرچی که داشتم رو ازم گرفتی، حالا دنبال بقیشی؟
با این حرفش بیشتر بهش مشکوک شدم. مشتی توی صورتش خوابوندم و داد زدم
+بگو کجاااست؟ .. پوزخندی زد
*دنبال چی میگردی؟ حالا فهمیدی معنی از دست دادن چیه؟
+بهم بگو مهسا کجاست؟ مهسا رو کجا بردی عوضی؟
*من..من ازش خبری ندارم!
بلند فریاد زدم
+داری دروغ میگی! بگو مهسا کجاستت؟
نگاهش رو ازم گرفت و با طعنه گفت
*مهسای‌تو به چه دردم میخوره؟ بهتره دنبال یکی دیگه باشی!روزی که اخرام کردی رو یادته؟بخاطر بازدید کننده‌ی ناشناسی که اومده بود، منو اخراج کردی تا حواس پرتی خودتو گردن من بندازی و از زیرش در بری!
پاهام کم کم سست شدن و دستهام دیگه قدرتی نداشتن. یعنی چی؟ یعنی اون فرد ناشناس باعث ناپديد شدن مهسا شده؟

+من..منظورت چیه؟ درست حرف بزن.
*من دیگه بیشتر از این نمیدونم. وظیفه‌ی من فقط این بود که آدرس خونت رو به واسطه‌اش بگم همین.
مشت محکمی توی صورتش خوابوندم که باعث شد زمین بخوره
+عوضی..پس تعقیبمون میکردن!؟..همه‌ی اینا یه نقشه بوده!..
به سمت ماشینم راه افتادم و روشنش کردم. در حین راه به معاونم زنگ زدم
^الو؟ آقای حسینی؟
+سلام سیامک جان، سیامک، طی این چند روز هیچ فرد مشکوکی رو ندیدی که وارد شرکت بشه ؟
سیامک کمی مکث کرد و بعد چند دقیقه جوابم رو داد
^عام..فقط یک مورد بوده. یک بازدید کننده داشتیم که تاحالا اینجا نیومده بود. ازش گواهی و مدرک خواستم که دلیل موثقی نیورد و گفت از وزارت بهش مجوز دادن..اما وقتی خواست برگرده کارت ملیش از جیبش افتاد و هنوز هم دنبالش نیومده! اما…
ترمز کردم و سریع مسیرم رو تغییر دادم.
+سیامک، همین الان دارم میام دم خونتون!
گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت خونه‌ی معاونم حرکت کردم. به خونش رسیدم و وقتی کارت ملی رو ازش گرفتم خشکم زده بود!
^اما آقای حسینی..این کارت ملی جعلیه!
اخمی کردم: منظورت چیه ؟
^به بالاش نگاه کن.تراشه‌ایی نداره! در ضمن، از جنس نازک و رنگ کِدِرِش هم کاملا معلومه.بنظرت از عمد اونو اونجا ننداخته تا ما رو به مقصد نزدیک تر کنه؟
کارت ملی رو برگردوندم که ناگهان نوشته‌ایی رو روش دیدم: (محل کارم رو خودت خوب میدونی. به نفعته که تنها ببینمت!میدونی که مهسا تنها دارایی منه!) وقتی خط آخر رو خوندم قلبم فرو ریخت و متوجه شدم که اون شخص کیه! اون آدمی نبود که بتونم به سادگی باهاش در بیوفتم!..فردا شب،ساعت ۹:۳۰ شب_ کارگاه نجاری.
با استرس به کارگاه رسیدم و چند بار در رو زدم. بعد از چند ثانیه در باز شد و آروم آروم رفتم داخل. صدای بلندی به گوشم خورد: از این طرف. به سمت صدا حرکت کردم که مهسا رو روی صندلی دیدم
+مهسا! مهسای من!
سریع به سمتش دوییدم که بلند داد زد
_نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت!
+مهسا؟ چی داری میگی؟ چیشده؟
_همینکه شنیدی رضا! گفتم نیا.
+مهسا،خواهش میکنم، چجوری از اینجا سر در آوردی مهسا؟
مهسا پوزخندی تحویلم داد
_مگه برات مهمه؟ وقتی توی دستشویی بودم ،یه زنی دستمال گذاشت روی صورتم و دیگه هیچی نفهمیدم..از اینجا برو رضا
+نه، اون زن کی بود؟ چرا باید برم مهسا؟بگو چیشده!
تا مهسا خواست حرفی بزنه مردی از تاریکی از پشت سرش جلو اومد و با طعنه پرسید:
=هه! چیشده؟ تو باید به ما بگی که چیشده!
+اَ..افشین!
=منو اینجوری صدا نکن.من آقای رضایی ام! از همون روز اول میدونستم که یه کاسه ایی زیر نیم کاسه‌ته و به خواهرم خیانت میکنی پست فطرت!
دهنم باز مونده بود و حتی نمیتونستم حرفی بزنم..
+م..من…مهسا!؟؟..
_متاسفم رضا. فکر می‌کردم آدم خوبی هستی!اون زن بهم گفت داری با اون بهم خیانت میکنی.من هم الان اینجام تا ازت انتقام بگیرم!..واقعا برات متاسفم!..داداش. مهسا به برادرش نگاه کرد و افشین تفنگش رو روی شقیقه‌ام گذاشت
*خب، بگو دوست داری چجوری بمیری خیانتکار؟ هوم؟
+خواهش میکنم! اشتباه متوجه شدید!من به مهسا خیانت نکردم قسم میخورم!
مهسا داد زد
_اما تو بهم خیانت کردی رضا! ازش خواستم زندم بزاره تا فقط این لحظه رو ببینم! دیگه بسته.. افشین تمومش کن.
افشین خواست ماشه رو فشار بده که ناگهان یکی از تخته های چوبی محکم روی زمین افتاد.زن سیاه پوشی بیرون اومد و هر سه نفرمون رو متعجب کرد
•به‌به!چطورین آقای حسینی؟
+خ..خانم مولایی؟
زن بلند خندید: خانم مولایی نه! من زیوری هستم!
+اینجا چیکار میکنی؟ یکی بگه‌اینجا‌‌چخبره؟
خانوم مولایی با نیشخندی جلو اومد و رو به ما گفت: متشکرم، بازی خوبی بود! هرچند که..فکر نمیکردم آنقدر زود گول بخورید اما حالا هر سه نفر شما بازی من رو باختید بازنده ها!
افشین جلو رفت و گفت:چی داری میگی؟
•هیچ خیانتی در کار نبود!امروز من انتقامم رو از هر دوی شما گرفتم.مخصوصا شما آقای حسینی! من ۳۰ سال برای معاونت اون شرکت تلاش کردم و حتی از عشق و رابطه‌ام زدم، اما درست وقتی که به اوج رسیدم، تو جایگاهم رو ازم گرفتی و باعث شدی زندگی من از هم‌بپاشه! بد نیست که حالا تو عم از دست رفتن عشق و کارت رو تماشا کنی؟!
با اخم گفتم: تو نمیتونی اینارو ازم بگیری!
•خیلی وقته که ازت گرفتمشون!فکر کردی چرا سیامک توی این اوضاع ازت درخواست کرد که در مورد سهمیه بندی شرکت فکر کنی؟ درسته! تو فکر و ذکرت پیش مهسا بود و بدون آگاهی کل شرکتت رو به نام کردی و از الان رئیس جدید شرکت منم!.. در واقع اون تقاضا نامه جعلی بود و الان سند مالکیت شرکتت واسه‌ی منه!
برگه‌ی امضا شده‌ی خودم و بالا آورد و جلوی چشمام گرفت. همگی جا خورده بودیم.

_تو..این..صدای خودته!..صدای خودته، تو من رو دزدیده بودی! .. نگاهی به مهسا و خانم مولایی انداختم
+پس..پس مهسا…
نگذاشت حرفم رو ادامه بدم
•درسته! کار من بوده! من دزدیدمش! اگه زنده اش نمیزاشتم و با این دروغ ساده برادرش رو به کارخونه‌ات نمیکشوندم،بهونه‌ایی واسه گیر انداختنت نداشتم!خیلی نقشه‌ی دقیقی بود نه؟..حالا هم، بدون هیچ نام و نشونی توی این کارگاه دور افتاده کنار هم میمیرید!
زیر لب زمزمه کردم:
+پس هممون رو با یه دروغ محض به اینجا کشوندی!..
من یادم بود که پلیس ها هنوزهم پیگیر مسئله بودند پس از قبل لوکیشن گوشیم رو روشن کرده بودم و میدونستم که به همین زودیا سر و کله‌شون پیدا میشه!
+صبر کن!
•چیشده آقای حسینی؟
+اون شرکت و مال و اموال هیچ وقت برای تو نمیشه!تو حتما لایق اون جایگاه نبودی!توطئه هیچ وقت راه حل مناسبی واسه برگردوندنِ چیزایی که متعلق به تو نبودن نیست!
نیشخندی زد:
•از کجا اینقدر مطمئنی آقای حسینی؟
ناگهان تفنگی پشت سر خانم مولایی نشست و از پشت سرش صدای سرگرد رحیمی رو شنیدم:
~درسته!.چون اینجا دیگه آخر خطه خانوم!…

پایان.

 

نویسنده : زهرا شیرانی

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

  https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir

چاپ انواع کتاب:

شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *