داستانی خواندنی از بانوی هنرمند شهرزاد سالارزهی _نشر حوزه مشق
《ملاقات》 از پشت شیشهی کدر ماشین، آدمها را تماشا میکردم. چه تفاوت هایی بینشان دیده میشد، اما بیمعرکه به پاکردن در یک شهر کنار هم قدم برمیداشتند و حتی فراتر از آن، زندگی میکردند. چقدر خوب میشد اگر همهی آدمها بدون توجه به هر چیزی که متمایزشان میکرد، به عشق میپرداختند و بیشتر از قالب برای قلبها اهمیت قائل میشدند. آهی که از سینهام بلند میشد، عمق دردی که متحمل شده بودم رو هویدا میکرد. ذهنم طبق معمول به حوالی آن سفر کرد. آهسته در ذهنم زمزمه کردم: چیکار میکرد ؟ کجا میرفت؟ حالش خوب بود؟ سردش نباشه؟ یه وقت...