داستانی خواندنی از بانوی هنرمند شهرزاد سالارزهی _نشر حوزه مشق
《ملاقات》
از پشت شیشهی کدر ماشین، آدمها را تماشا میکردم. چه تفاوت هایی بینشان دیده میشد، اما بیمعرکه به پاکردن در یک شهر کنار هم قدم برمیداشتند و حتی فراتر از آن، زندگی میکردند.
چقدر خوب میشد اگر همهی آدمها بدون توجه به هر چیزی که متمایزشان میکرد، به عشق میپرداختند و بیشتر از قالب برای قلبها اهمیت قائل میشدند.
آهی که از سینهام بلند میشد، عمق دردی که متحمل شده بودم رو هویدا میکرد. ذهنم طبق معمول به حوالی آن سفر کرد.
آهسته در ذهنم زمزمه کردم: چیکار میکرد ؟ کجا میرفت؟ حالش خوب بود؟ سردش نباشه؟ یه وقت پوستشتوی گرما اذیت نشه؟ یه وقت کسی دلش رو نشکنه؟ و…
اما این بار به این فکر میکردم که آیا او هم به من فکر میکند؟ او نیز مثل من دلتنگ میشود؟ مثل من دنبال راهی برای برگشت میگردد؟ مثل من به تکتک لحظههایی که به کوتاهی حضورش در یک صحنه بوده فکر میکند؟ الان چیکار میکرد بدون عشق؟
دلم تنگ بود، خیلی زیاد. اشکهایی که آهسته از چشمهایم جریان میگرفت گونههای گندمیام را تر میکرد. قلبم بیصدا و آهسته عزاداری میکرد. افراد نشسته در ماشین حتی خبر از دلتنگی ام نداشتند؛ چه برسد بخواهند دلداری هم بدهند.
میان کوچهپسکوچههای شهر ، بین آدمها دنبالش میگشتم، شاید معجزه میشد و لحظهای چشمهایِ غم دیدهام یار بیوفایِ رنجورم را میدید.
نور چراغ ماشینها در تاریکیشب حسابی میرقصیدند و خودنماییمیکردند .
پیچشهای ماشین ما را هم به این طرف و آن طرف میچرخاند.
موسیقی با صدای صحبتهای راننده
و سعید که روی صندلی جلو نشسته بود، دلیل خوبی برای عصبی بودن میشد.
با اینکه سکوت را ترجیح میدادم، اما گهگاهی به صحبتهای پسر عمویی که خونسرد در حال صحبت بود، توجهی نشان میدادم تا مثلخودم احساس تنهایی نکند. دوست نداشتم مسبب دل شکستگی کسی باشم. از خیلیها میشنیدم که میگفتند: این همه دل ما شکسته شد حالا یه بارم دل فلانی بشکنه.
اصلاً اعتقادی به این حرف مملو از مسخرگی نداشتم، قلبی که شکسته باشد عمیق تر مفهوم درد را احساس میکرد، و انسانیت هرگز باعث نمیشود که آن را به کسی دیگر تحمیل کند.
مسیر طولانی شده شهربازی توسط راننده، بالاخره به پایان رسید.
سعید با کلی تعارف تیکه پاره کردن هزینه را داد و به اصرار های من هم توجهی نکرد.
همزمان که از خیابان رد میشدیم، به حرفهای به دروغ خوانده شده توسط راننده، میخندیدند و من همچنان حرفی برای گفتن نداشتم!
امشب سعید پیشنهاد داده بود که خواهر و برادری بیرون بیایم، اما به خواسته بابا عماد را هم همراه کردیم.
به ورودی شهربازی که رسیدیم با دیدن جمعیت ذوقم کور شد، نیم نگاهی به سعید که جلوتر از ما راه میرفتانداختم از دور که نگاهش میکردم؛ امنیت ذره ذره در رگ هایم تزریق میشد.
ایستادم و با تن صدایی بلند گفتم: سعید؟ قرار بود منو ببری یه جای آروم، اینجا که اینقدر شلوغه.
برگشت و با چهرهای بشاش: تو بیا حالا، بعدش میریم میشینیم یه جای خلوت، امشب میخوایم بهت با کلاس بودن رو یاد بدیم
پوزخندی زدم: تو بخوای کلاس یادم بدی؟ من خودم درس باکلاسی میدم.
حتی خودم هم از حرف خودم خنده ام گرفت.
عماد که کنارم ایستاده بود ریز خندید: چی میگی سوده؟
با خندهاش همراه شدم .
همزمان به محوطه پارک رسیدیم، با اینکه خیلی متنفر بودم از همچین جاهای شلوغی، اما با فکر اینکه شاید او نیز اینجا باشد قدمهایم را استوارتر کردم.
انگار منِ پرجرئت لباسِمن خجالتی را درآورده، تا کرده و داخل کیف گذاشته.
گوشه ای خلوت و دنج پیدا کردیم و روی یک نیمکت سنگی نشستیم.
هنوز داشتن راجع به پسری که رانندهی ماشین بود ، حرف میزدند. و منِ مثلاً شنونده بین تکتک آدمهای حاضر، آدم هایی که لاغر و قد بلند بودند را برانداز میکردم. از بعضی ها ثانیهای میگذشتم و اما آن هایی که موهای یک طرفه داشتند را با دقت بیشتری نگاه میکردم.
آنقدر بیقراری ام زیاد شده بود که نتوانستم تحمل کنم .
صدایی توی ذهنم زجه میزد: چرا امشب پیشم نبود؟ چرا مثل اونایی که دست تو دست هم راه میرن نمیتونستیم با هم باشیم؟
قلب بیچارهام دوباره عزا گرفت و شروع کرد به گریه کردن.
به خاطر اینکه اشکهایم جاری نشود، وسط بحثشان پریدم: خدایی اگه میخواستین راجعبه پسره حرف بزنین میگفتین براتون سر راه یه پلاستیک سبزی میگرفتم، که راحت مجلستون گرم بشه.
سعید وسط خندههایش لب زد: سبزی رو از کجا آوردی آخه؟
معترضانه غر زدم: والا، مثلاً آوردینم حال و هوام عوض بشه. از تو خونه اومدم اینجا نشستم. تو خونه اگه نشسته بودم بهتر بود، لااقل اونجا یه چاییچیزی میخوردم حالم خوب میشد.
عماد بلند شد و رو به سعید گفت: پاشو داش راست میگه، یه ساعت دیگه باید برگردیم.
سعید از جایش بلند شد و خیلی نامحسوسغر زد: آره والا تا ما رو نخورده بریم یه چیزی براش بگیریم.
چشم هایم را ریز کردم و همچنان که به سعید خیره بودم دنبالش راه افتادم.
از دکهای که کنار کشتی فضایی قرار داشت، یکم خوراکی خریدیم و همراههم قدم زنانکسانی که سوار وسایل بازی بودند را تماشا میکردیم. بین همهی آنها به دنبال آشناترین آدم زندگیام میگشتم، همان که چندین ماهپیش آمد، تمام زندگیام را در یک شب، بی صدا گرفت و رفت.
باورم نمیشد آدمی که برای رساندن حرفش به عشقش حتی دست به دامن بچه ها میشد، امروز تا این اندازه از منفراری باشد.
انگار تمام دردهایم در گلویم جمع شده اند و
روحم گریه میکرد و جسمم حفظ ظاهر، سازشان با رقصشان یکی نبود!
همراه عماد و سعید میخندیدم و مثلاً شاد بودم، اما از ناامیدی که بعد از هر پیدا نکردنش بین آن اهالی به من دست میداد، قلبم از جا کنده میشد.
کلی راه رفتیم و آن دو مسخره بازی درآوردن.
یکم بعد، مرا نشاندن یک گوشه روی نیمکت و به بهانهی خرید بستنی هر دو با هم از من دور شدند.
نگاهم را بین آدمها میچرخاندم و براندازشان میکردم، فقط به امید دیدن دوباره اش، حتی کوتاه! هر کسی را میدیدم، خودم و او را تصور میکردم.
اگر میماند شاید الان مثل آن دونفر کنار هم میخندیدیم و اگر بود، مثل آنها همراه هم قدم میزدیم، بغضِ چمبره زده در گلویم آرام از چشمهایم راهی صورتم شدند.
در حالی که گوشهی شال کهربایی ام را در مشت دستم فشار میدادم، اشک گوشهی چشمم را پاک کردم.
با خودم زمزمه کردم: چرا تنهام گذاشتی؟ چرا نموندی؟ آخه چه دلیلمحکمیداشت، اونی که سالها اسمشرو میگفتی و از عشقشحرف میزدیدر عرض چند ماه کناربزاری.
همهی حرفهایی که آن شبِ پر از ناامیدی و وحشت به من گفته بود، در سرم میچرخید.
( _چون خبری ازت نشد دلسرد شدم.
_چون شرایطم بده
_ نمیتونم بمونم
_من و تو به درد هم نمیخوریم.
_من یه دختر جسورتوی زندگیم میخوام.
_ درک نمیکنم که چرا نتونستی کاری کنی.
_ عشق واقعی..
_ دیر اومدی.
_ دیگه نیستم..)
تمام حرفهایش ضد و نقیض بود.
داشتم دیوانه میشدم، نفس کم آوردم.
با بی حسی تمام زمزمه کردک: مگه میشه؟ مگه میشه همه زندگیت، تلاشت برای رسیدن به یک نفر باشه، اما الان که همه چیز مهیا شده، الان که طرف مقابلت ایستاده، بگی نه، بگی نمی شه؟ مگه میشه سالها بگی تنها عشق زندگیته و امروز که به تو میگه منم هستم، میگی اون حسی که داری رو با تمام وجودت حس میکنی و بگی راهی نداره، که بگی متاسفم، بگی فکر کن یه آدم عوضی بودم؟! آخه چرا؟چرا دانیال؟چطور تونستی قید قلبت رو بزنی؟ مگه بین خجالتم، کلماتِ پر استرسم و پر از نمیتونمها، دوست دارم رو ندیدی؟ مگه نشنیدی که چه شبهایی تا صبح با خیالِکنار تو بودن خوابم نبرد؟ مگه نخوندی که در همهی داستانهام، دانیال مهربون بود، همانی بود که آروم میخندید و عاشقانه نگاه میکرد؟ مگه ندیدی که چقدر به خاطر تو عوض شدم؟ ندیدی برای دیدنت، سوراخی که از پنجره بسته بودن رو با چه زحمت باز کردم؟ مگه نشنیدی که پرسیدم کجایی؟ چقدر خوبه که تو شهر من درس میخونی! چقدر خوبه که نزدیک مسیری هستی که هر روز از اونجا میگذرم.
اصلاً منو دیدی؟ اصلاً بعد اون شب به من فکر کردی؟ فهمیدی چه عذاب تموم نشدنی به من دادی؟
با تمام عجزِ توی وجودم آرام لب زدم: چرا دانیال؟ بودن کنارم اینقدر سخت بود، که نتوانستی بمانی؟
چراهای ذهنم مرا به مرز جنون میرساند. نگاه سنگین آدمهایی که عبور میکردند مجبورم کرد دست از گریه بردارم. اشکهایم را پاک کردم و خودم را با موبایل سرگرم نشان دادم.
از گوشهی چشم نزدیکشدن چند نفر به خودم را دیدم اما توجهی نکردم.
با شنیدن اسمم ناخودآگاه سرم بلند شد. سعید جلو حرکت میکرد و عماد کنارش، کسی هم پشت سرشان بود که قد بلندو چهار شانهی عماد جلوی دیدم را گرفته بود.
با نیش باز سمتم میآمدن، حالت چهرهام را عوض کردم: چیشد؟ به کارهای مهمتون رسیدین؟ خوب منو مچل کردینا.
سعید با سرخوشی گفت: آره رسیدیم، یه نفری رو هم پیدا کردیم.
با فکر اینکه یکی از رفیقهایش را پیدا کرده، بی خیال نگاهش کردم با دهن کجی کردنم کلافه خواستم چیزی بگویم؛ اما عماد کنارکشید و نصف صورت نفر سوم پیدا شد، خشکم زد و ذهنم قفل شد.
بهت زده زمزمه کردم: مگه میشه؟
بهم نزدیک شد و آروم لب زد: سلام.
بغض راه گلویم را گرفته بود.
تکیهام را از پشتی نیمکت گرفتم و نگاه مظلومانهای به سعید انداختم.
لبخند مهربانش را حواله ام کرد که یعنی:
《از حال دلت خبر دارم.》
نگاهم را دوباره به سمتشچرخاندم.
جواب سلامش را از خودش آرام تر دادم: سلام
خجالت زده سرم را پایین انداختم. حواسم به عماد بود، او از چیزی خبر نداشت. علاقه ام نداشتم زنعمو بویی از این ماجرا ببرد.
سعید چشمکی حواله ام کرد: رفتیم بستنی بخریم که دیدیم دانیال و دوستهاش هم اونجاهستن، وقتی گفتیم توام با مایی گفت میاد که تو رو هم ببینه.
فکرکنم توی همین چند ثانیه هزار بار حرفهای سعید را مرور کردم تا بفهمم دقیقاً چی گفت؟! وقتی مطمئن شدم درست فهمیدم نگاهم را ازش گرفتم و به دانیال دادم. با لبخند ملایمی به من نگاه میکرد، رنگ نگاهش چیزی میگفت که نمیفهمیدم.
وقتی نگاه بینمان طولانی شد، سعید برای عوض کردن موضوع پرسید: خب داداش چخبرا، اوضاع زندگی چطور؟
دانیال مثل همیشه آروم لب زد: خوبه داداش..بد نیست.
عماد با لحن کنجکاوی در ادامه پرسید: رشتهات چی داداش راضی هستی؟سخت که نیست؟
خنده کوتاهی کرد و با همون لبخند ادامه داد:
دروغ چرا؟ خیلی سخته کل زندگیم رو گذاشتم کنار و فقط میرم دانشکده و میام..اما خب راضی ام.
سعید بشاش شد: مردک تو راضی نباشی کی راضی باشه! قراره دندونپزشک مملکت شی.
لبخند تلخی به لحن شیطون سعید زد.
غم عجیبی در نی نی صدایش موج میزد:
چی بگم داداش؟ ادم وقتی دلخوشیش رو نداشته باشه از هیچی لذت نمی بره.
گیج بودم انگار که از خواب عمیقی با یه سطل آب سرد بیدارم کردن.
زیر لب زمزمه کردم: منظورش چی بود؟ دلخوشیش من بودم؟ نه محال بود اون که از من دلسرد شده بود.
صدای زنگ موبایلی که در فضا پیچید، مرا به خودم آورد.
دانیال دست برد و گوشیاش را از جیب شلوار مشکیاش بیرون آورد.
نگاهم را دوباره به زمین دوختم، احساس عجیب غریبی نشسته بود کنج دلم؛ هم خیلی هیجان زده بودم، هم خیلی غمگین.
با خودم نجوا کردم: بعد این همه سال، امروز، و اینجا باید میدیدمش؟ کاش زودتر دیده بودم ، کاش!
صدایش قوتِ قلبِ درد کشیده ام شد.
چه صدای قشنگی داشت: بله مسعود؟…باشه الان میام…نه نه وایستین خودم میام اون طرف..اره.. باشه داداش فعلا.
به محض قطع کردن تماسش، نگاهی به من انداخت که از خجالت فوری سرم را پایین انداختم.
نگاهش به سمت سعیدچرخید: داداش من دیگه باید برم.. بچهها دارن برمیگردن خوابگاه.
سعید مضطرب نگاهی به من کرد و سمت دانیال: پسر الان دیدیمت که، یکم بمون بعد برو.
دانیال با حالتی کلافه دستی لای موهایش کشید: خدایی دوست داشتم بمونم ولی مجبورم، بچهها اگه برن، موندم. خوابگاه راهم نمیده.
سعید در مانده شد: باشه داداش اصرار نمیکنم برات که دردسر نشه.
دانیال لبخندی زد: دمت گرم، خیلی خوشحال شدم دیدمتون.
عماد سکوتش را شکست: ما بیشتر آقای دکتر.
خندید که دل مرا بلرزاند یا خانه خرابم کند؟
هر کدام بود برنده است، بده به حالم!
دست سعید را ول کرد و دست عماد را به نشونه خداحافظی فشرد: انشاءالله دوباره ببینمتون.
سعید هیجان زده شد: حتماً، یه وقت که سرتون شلوغ نبود قرار بزاریم.
نگاهش چرخید سمت من، ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیتوانستم نفس بکشم؛ به زور سر پاهایم ایستاده بودم.
لبخند و نگاه مهربانش وجودم را به آتیش میکشید: خیلی خوشحال شدم دیدمت سوده خانوم.
به زور بغضم را قورت دادم و با صدایی از ته چاه لبزدم: منم همین طور.
انگار نگاهش هنوز معطوف من بود.
صدایش را نفسدار بیرون آورد: خب دیگه داداش من برم…خداحافظ.
هر قدمی که برمیداشت و از من دور میشد، انگار یک تیکه از وجودم را با خودش میبرد.
یکم که از ما فاصله گرفت، برگشت نگاهی به طرفمان انداخت و دوباره به مسیرش ادامه داد.
دلم میخواست دیوانه شم، مجنون باشم و هر کاری که میکنمکسی نپرسد چرا؟ دلیل این کارش چی بود؟ برای چی بود؟ برای کی بود؟
نه به حرفایی که زده بود نه به نگاهی که حواله ام میانداخت!
اگه دوستم نداشت چرا آمده بود مرا ببیند؟اگر داشت، چرا از زندگیام رفت؟
نه به سردی لحن آن شبش نه به لبخند الانش.
آرام آرام قدم برمیداشت و دور میشد و من قدمقدم بیشتر در گودال ابهام غرق میشدم. اون برگشت به زندگیاش و من را به جهنم بلاتکلیفی فرستاد.
یک ساعتی از رفتن دانیالمیگذشت و ساعت نزدیک نیمه شب بود.
بابا زنگ زده و هشدار داده بود قبل از نیمه شب برگردیم خونه، قرار بود اخرین دونه های چیپس را بخوریم وسمت خانه رهسپار شویم.
عماد مدافع من شد: بسه سعید اینقد تندتند نخور، یکمشو بزار برای سوده.
سعید غر غری کرد: باشه بابا نمیخورم کشتین منو.
چند دقیقه بعد زباله ها را جمعکردیم و به سمت در خروجی پارک رفتیم.
نرسیده به در خروجی صدای موبایل از داخل کیفم بلندشد که من پلاستیک زباله را به دست عماد دادم که در سطل زباله بریزد.
گوشی را برداشتم و به صفحهاش نگاه کردم.
سعید ناله کرد: حتما بابا پیام داده.
با دیدن شماره ناشناس، اما آشنای افتاده روی صفحه خشکم زد؛ فوری پیام را باز کردم: درسته که گفتم دوست ندارم، گفتم از دلم رفتی، آره گفتم نمیشه، اما باور کن بیشتر از جونم دوست دارم. دنبال راهی میگردم که بهت برسم و خودت میدونی که بابام مخالفه، اما دارم راضیش میکنم. اگه گفتم به درد هم نمیخوریم دروغ گفتم، هیچکس جز تو رو نمیتونم کنارم تصور کنم. فقط یکم صبر کن…من همهچی رو رو به راه میکنم. سوده خیلی دوست دارم، بیشتراز هرچیزی توی دنیا، میخوام خیالم راحت باشه ازت،
میخوام مطمئن باشم کهتوهم فراموشم نمیکنی. منتظرممیمونی؟
خوشحالیای که در دلم چتر پهن کرده بود خیلی وصف ناپذیر بود؛ اشک ازچشم هایم جاریشد و باورم نمیشد.
پیام را چند بار خواندم و وقتی خیالم راحت شد که درست خواندم و خواب نبوده، بیمعطلی در جواب نوشتم: منتظرت میمونم!
نویسنده: شهرزاد سالارزهی
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹