index.png
IMG_20220810_150911_239

کشف استعداد برتر

قلم شما

اثری از بانوی هنرمند مریم زمانی _نشر حوزه مشق

در چنگ عقاید

 

اوایل اردیبهشت ۱۳۹۲-سرمای زمستان خیال دل کندن از نوبهارش ندارد.با شلنگ آب حیاط احاطه شده با درخت گردو کمی آب میدادم خیره به درخت نه چندان جوانی که گردوهایی به ثمر خواهد نشست مثل کودکی که در وجودم خانه کرده و گواهی محفل سه نفره مون میداد.

در باز شد سلام پارسا جان خوبی خسته نباشی امروز زود اومدی خونه مگه سر کار نرفتی؟

سلام تینا خوبی نه امروز کار بخصوصی داشتم ! سر کار نرفتم.

جیب چپ شلوارش ورم کرده بود.تینا آب بازی کافیه دیگه ، یه چای برام دم کن؟پاهای خیسم و خشک کردم که از جیبش کتابچه ی سبز رنگی و زمین گذاشت و بغل دست کتاب نشسته بود و تلوزیون و مرتب با کنترل بالا پایین میکرد.کنجکاو به سمت کتاب رفتم ،انجیل!!!

پارسا !موضوع چیه ؟این کتاب چیه؟انجیل؟درست میبینم حالا چرا انجیل!اصلا،اصلا این کتاب دست تو چیکار میکنه؟

صدای تلویزیون وقطع کرد در حالی که با چروک گوشه ی چشمانش مملوء از شادی ، دلهره و همراه این که  دنیای جدید و میداد که با  سکوت  پر از حرف بهم خیره شد!

اِ پارسا تو رو خدا اذیت نکن بگو این کتاب چیه چرا میخندی؟

پارسا:تینا باورت نمیشه چیزی وپیدا کردم که از اول عمرم انگار گمش کرده بودم با حالت شوخی کلک نکنه گنج پیدا کردی؟گمشده ی من فراتر از گنج هست بگو پارسا ، جون به لبم کردی چرا نسیه حرف میزنی.

پارسا با لحن آرام در حالی که آب دهنش رو قورت میده راستش من امروز خونه ی یکی از دوستانم و با بشارت ایشون تغییر عقیده دادم مدتها بود که بهش فکر کردم و بالاخره اعتراف کردم که تا ابد به عنوان یک مسیحی زندگی کنم،در حالی که خنده آرام آرام بر لبم ماسید دوباره به حالت شوخی گفتم این طور نمیشود تغییر عقیده چیه؟تو نه تنها با زبان بلکه باید خون داخل رگت وعوض کنی تا یک مسیحی تمام عیار شوی.تینا من جدی ام خب پارسا من هم جدی ام ما خیلی سال نیست ازدواج کردیم به عواقب این کار فکر کردی،به پدر و مادرت که یک عمر تو رو همسو با عقایدشان بزرگ کردن،وای خدای من قوانین جامعه ی که تو با عقیدش قد کشیدی جواب اطرافیان رو چی میخوای بدی به انتهای این کار فکر کردی؟باورم نمیشه،دیگه تغییر عقیده ات چی بود.

پارسا با حالتی که ترس و شک تو چهره اش نمایان شد،تینا یه لحظه زبون به دهن بگیر چرا همش در مورد منِ تنها صحبت میکنی خبر نداری که انجیل خبر خوش هستش و من اون خبر رو آوردم که با تو تقسیمش کنم ازت میخوام که تو این مسیر با من همراه بشی.ببین تینا راه خدا حساب کتاب نداره اگه بخوای برای پرستش خدا حساب باز کنی هر دو دنیات رو باختی.خیلی به این موضوع فکر کردم من و تو به هیچی اعتقاد نداریم در نهایت باید یک راه را پذیرا باشیم که راهنمای ما باشد،با این بلاتکلیفی خیلی سردرگمم در حالی که با نگاه دزدکی زبان بدن منو دنبال میکرد ببین عزیزم تو هم در این مورد مستثنی نیستی تا حالا به این قضیه فکر کردی که از بدو تولد این عقیده مثل یک ارث به ما رسیده در حالی که میخندید…پدر و مادر مردم اموال از خود به جا گذاشتند سهم ما از ارث فقط عقاید موروثی ست با یک قهقهه ی نصف و نیمه ، تازه یک ماه دیگه وقتی دخترمون به دنیا آمد زیر سایه ی خداست.

استکان چای دستم و در حال قورت دادن مابقی چای یخ زده این که دین ما تقلیدی و ارثی هستش موافقم اما خودت چرا به این فکر نمیکنی که فردا روز ایمان دختر خودت ارثی از آب در میاد بعد تو چه جوابی برای دخترت داری؟

پارسا:درسته ما فقط راهنمایی اش میکنیم اما تحمیل نمیکنیم.

وای پارسا این فکرها چیه من نمیخوام بهش فکر کنم از نظر من خدا احتیاج به راه نداره وقتی خودش همه ی راه هستش هم مبدا هم مقصد و تنها خودش راهنماست من دیگه حرفی ندارم.

پارسا:باشه بعدا صحبت میکنیم حالا خیلی راجع بهش گارد نگیر فقط بهش فکر کن.

پارسا سرش رو پایین انداخت وبا حالت خجالت و سرخی صورتش:من آنقدر رفتار و کردارم رو عوض میکنم که خودت بشی میوه ی اعمال من

ببین پارسا هیچی نمیتونه نظر منو عوض کنه

سه هفته ایی از این موضوع گذشت که واقعن چیزی در پارسا در حال تغییر شد درسته پارسا بذر عقیده ی جوانش وبه قلمرو سست من پاشید و تمام تلاشش رو کرد که انسانیت حاصل از عقیده اش رو رشد بده فکر کنه و موفق هم شده بعد از تلاشهای پارسا طی دو هفته در حالی که غروری تمام وجود منو گرفته،پارسا کلیسایی که قراره باهم بریم باهات میام فقط به شرط یک مهمان خوشحالی پارسا وصف نشدنی بود ترسهای من هم بی حد و حساب.

باشه پس من قرار ملاقات با دوستم و ترتیب میدم که یک شب بریم خونشون ، تینا امشب شنبه است دوشنبه شب خوبه ؟ نظرت چیه ؟ موافقم !

پارسا جعبه ای شیرینی گرفته بودتینا تو هنوز
آماده نشدی؟ زود باش دیگه مردم شاید بخوابند بجنب دیگه باشه پارسا هولم نکن بعد از بحث طولانی که باهاش داشتم داخل ماشین شدم و استرس عجیبی همراه با شادی بهم دست داد ، تینا ممکنه جعبه ی شیرینی رو نگه داری؟ پارسا زنگ آیفون رو به صدا در آورد . زن و شوهر جوانی به استقبال ما آمدند. بفرمایید !خواهش میکنم خیلی خوش آمدید ، به نظرم خانواده ی گرم و صمیمی به نظرآمدند یک زوج و یک کودک خواستنی که راستش فقط شبیه خودشان بود چهره ای کاملا منحصر به فرد داشتند(شاهین و مینا) چهل دقیقه بعد از خوش و بش  از دیدارمون . در حالی که شاهین (شبان کلیسا) تکه ای پیتزا به من تعارف کردخانم تینا : یه سوال ؟ علت پذیرفتن تغییر عقیده ی شما چیه ؟ میخوام اول خوب بهش فکر کنید و بعد جواب بدین ، شاهین ادامه داد : میدونید که هیچ اجباری در این کار نیست میتونید به این محفل پنج نفره به عنوان یک ضیافت نگاه کنید ، یا نه بلکه یک دیدار ، گفت و گو و همراه با شب نشینی یک وعده دیدار هم با خدا داشته باشیم

در حالی که چشمهایم از حیرت صحبتهای عجیب و جدید  گرد شده بود گفتم راستش : هیچ گونه دلیلی برای تغییر این تحولات ندارم معجزه ی خاصی هم ندیدم تنها دلیلم خود پارساس خیلی سعی کرده که منو همسو و همفکر با خودش کنه به گمونم بی فایده نبوده.

بعد از بحث های طولانی بالاخره پذیرفتم که تعمید نامه ی روح وبخونم چقدر فکر تو سرمه اوه خدای من در طی دو ساعت به اندازه ی تمام عمرم فکر کردم در حالی که جذام فکر همه ی وجود منو گرفته بود کودک سه ساله خیره به شکم برآمده ام با صدای خاله منو از دنیای افکارم بیرون کشید بچه تون دختره یا پسر دستشو گرفتم و گفتم یه دختر کوچولو ! براش عروسک خریدی ؟ در حالی که سرمو به نشانه ی تایید تکان دادم عروسکی که بابانوئل خرسی بود در دستش گرفت و گفت : ممکنه هدیه بدم به نی نی
شما اوه خدای من یک بابانوئل خیلی قشنگ
حتما عزیزم ممنونم از این هدیه مرسی گلم

امشب حس عجیبی داشتم ترس ، شادی ، دلهره ، شک ، و از همه مهمتر با کتابی که هدیه گرفتم از همین الان ولع خواندنش و دارم هر چند این عقیده به واسطه پارساس اما اولین قدم من در طول بیست و یک سال زندگی برای داشتن یک انتخاب از جانب خودم بود . دیگر به این موضوع واقف شدم که در مستعمره ی افکار نیاکان نیستم ولی با دالان افکار خود به استعمار رفتم اما خوشحالم و این کوچکترین و خوشبینانه ترین حالت استقلال درونیم هست.

دو ماه از اعتقاد ما گذشت کودکی که در تب و تاب آمدن به جهان خاکی و داشت بله درسته تولد ،تولدی که با مرگ معلق اندیشه های کهنه ی ما مصادف شد حالا او هم شد کودکی که به ناچار باید دست بیعت با اعتقادات از پیش تعیین شده تا اعتبار معنویش تضمین بشود.

این عقیده حالا بعد از گذشت دو سال در تمام وجود ما رسوب کرد و ما هر یکشنبه با برنامه ی قبلی به کلیسای خانگی (خانه ی شاهین و مینا) میرفتیم و با این امید که قلبهای خودمان به حقیقت گره بزنیم تا گناهی از گناهان بخشیده شود . آن کلیسای چهار نفره اکنون مثل درختی شد که شاخ و برگ گرفته و میوه های رسیده و نارس در عقیده و ایمانشان هستند.

تابستان ۱۳۹۴ یکشنبه بعد از برگزاری جلسه ی پرستش ، امید (یکی از افراد کلیسا)در حالی که پکر بود گفت، پارسا انگارحالات همدردی امید جان طوری شده گویا حال خوبی نداره ؟

شاهین : امید حرف بزن چیزی شده ما میتونیم کمکت کنیم ؟

امید : راستش یکی دو سالی میشه رابطه ی بین منو همسرم شکراب شده ما از اون اولش هم برای هم ایده آل نبودیم اما الآن این بگو و مگو بین ما بیشتر شده و جز مشاجره و قهر در زندگی چیزی برای تعریف ندارم امید با استرس انگشتان دستش و به هم گره زد و زانوهایش و می لرزاند گفت : ما دو ماه پیش اقدام به طلاق گرفتیم و دیروز تشکیل دومین دادگاهمون بود این وسط قضیه ی مسیحی شدن من هم شده قوز بالا قوز همسرم در دادگاه از این موضوع پرده برداشت

همه از تعجب چشمهایمان گرد شد و ترس وجود همه ‌گرفته حالا اولین جرقه ی تهدید امید و همسرش زده شد و این باعث تحولات زیادی در کلیسا شد دیگر این امید نیست که نگران است بلکه اکنون تمام افراد محتاط به نظر میرسید. امید مهمان ناخوانده ی و با خود آورد که هیچ کس حاضر به استقبال از این مهمان نشد

شاهین : لازمه که همه رعایت کنند برای اومدن به کلیسا به برنامه یا تماس قبلی نیاز نیست حتی ممکنه روزهای مقرر هم عوض بشه چون ممکنه باعث حساسیت بشه و وضعیت از این هم بدتر بشه

شاهین مدتهاست که وانمود میکرد طوری نشده اما وضعیت دستپاچگی او گویای همه چیز بود که از ترس روزی ده بار خود را در خواب و بیدار از پیش محکوم و قصاص میکرد همه چیز بعد از مشاجره ی امید و همسرش غیر عادی شد تلفن هایی که حاوی شنود بود، مسیری که با تعقیب نیروهای اطلاعات به کلیسا ختم میشد ، و حتی افرادی که در لباساما رفته رفته  آثار این تهدیدها بیشتر و بیشتر میشد چاره ای جز تلاش نمی دیدیم که حواس این سازمان روبه سمت خودمون پرت کنیم گویی بی فایده بود و ما شدیم  مانند کودکی که از ناامنی به پشت درهای بسته پناه برده  به خیال آن که پنهان شده اما انگشت هایش از زیر در پیداست .  با همه این تقلا ها حالا یک سالی از این ماجرا گذشت در نظر ما همه چیز آرام بود شکاف های به وجود آمده و با بیخبری سقوط پر میکردیم غافل از آن که خیال خود وبا چنگ به پرتگاه سقوط می کردیم   اواسط آذر ۱۳۹۵ شاهین : بهتره برای کریسمس پیش رو برنامه ای نداشته باشیم میدونید که ممکنه هنوز هم زیر نظر باشیم نیما یکی از تازه وارد شده ها در حالی که صابون جشن کریسمس رو به دلش میزد گفت  : نه خواهش میکنم چرا برگزار نشه آخه این دریا فقط باید برای ما خشک بشه ؟  شاهین : احتیاجی به بحث نیست برای کریسمس جشن کوچکی در نظر میگیریم اما فراموش نکنیم نباید این سازمان و نسبت به خودمان حساس کنیم .  بعد از جشن کوچک امشب یکم دی ماه ۱۳۹۵ حلقه ی رنگارنگ کریسمسی پشت در توجه منو به خودش جلب کرد مینا در حالی که تکه ی جا مانده لباس دخترم در دستش گرفته به سمت ما می آمد تینا جان دستت شلوغه میزارم داخل جیب لباست باشه عزیزم خداحافظ مینا جان ، آخرین خداحافظی و   بله آخرین وداع   پارسا دخترمون  بغل گرفته و به سمت خانه میرفتیم  اوه  خدای من هوا بیرحمانه سرد شد  و باد که تمام وجود ما شلاق میزد.  فردا ۶ صبح : با صدای آیفون پارسا رفت سر کار ! کیه در میزنه؟  این وقت صبح !  پارسا : نه هنوز نرفتم دارم آماده میشم برم سر کار الآن در رو باز میکنم شاید اشتباه زنگ رو زدند بعد از گذشت چند ثانیه …  پارسا : با حالت رنگ پریدگی : تینا بلند شو رختخواب رو جمع کن چند نفر دم در هستند گویا از سازمان اطلاعات هستند حکم هم دارند من با همه ی دستپاچگی ناگهان چشمم به سه مرد تنومند و دو زن چادری دوخته شد خدای من یک استرس کشنده با وجود آن که هوا منزل سرد نبود اما تمام وجود ما از استرس رعشه گرفت .  در عرض نیم ساعت بعد از تفتیش منزل برای پیدا کردن جرم علیه ما   یکی از مامورین گفت  :  بچه تون بیدار کنید که باید  همراه ما بیایید و بچه رو به یکی از بستگان خودتون بسپرید.  تمام مدتی که دخترمون رو بیدار میکردم اشک من و پارسا بی اختیار بند نمی آمد   میخوام دخترم رو با خودم بیاورم آخه اون هنوز شیرخوار هستش بهم نیاز داره خواهش میکنم پیش خودم براش امن تره .  مامور : امکان نداره خانم   خواهش میکنم   مامور : نمیشه خانم مهمونی که نمیریم شما باید به خیلی از سوال های ما جواب بدید   با تمام ناامیدی و دلتنگی که از هم اکنون برای بچه مون داشتم اما  با دست بند و چشم بند سوار ون شدیم حالا دیگه از ترس این که دخترم رو نبینم خون داخل رگم یخ زد دخترم به عمویش سپردیم طفلی  اگر که تمام این ماجرا  میدید اما نمیدانست  چه بلایی سرش می آمد نمیدانست که قصه ی هزارو یک شب زندگی اش خواهد بود نمیدانست که کابوس شبهایش خواهد بود   اوه دخترم  حتی زبان شیرینم و از ترس بند آمد همه راه ما چشم و دست بسته میکشند و بالاخره جایی رسیدیم که سکوت و وحشت توصیف ناپذیر مستولی شد  در این فکرم که اگه از اینجا خلاص شدیم برم همه رو در جریان بزارم که حداقل اونا خودشون رو نجات بدند بعد از چند روز در بازجویی متوجه صدای مینا شدم ، با تمام ناامیدی فهمیدم که این کلاف دامن همه گرفته  ،شکاف  عمیقی دربین ما به وجودآمد .   خدایا چند روز شده که اینجا هستیم اتاقک کوچکی با دیوارهای بلند که راه ورود و هیچ نوری نیست جز چراغ کوچکی که در وسط سقف جا خوش کرده  و حالا بعد از گذشت چند روز تیکه لباس دخترم که  مینا در جیبم قرار داده بودو اشکهای دلتنگی ام رو پاک میکردم .

 

پایان

نویسنده : مریم زمانی

 

 

❤️❤️

روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق

خانه

چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب  تبدیل رساله دکتری به کتاب  مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله  انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت  ویراستاری حرفه ای کتاب

همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.

۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶

۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹

 

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *