داستانی از بانوی هنرمند فاطمه افلاطونی _نشر حوزه مشق
فیروزه خاتون
کد خدا، آهای کدخدا…کسی خونه نیست؟
-بیا تو مشد علی در بازه
یا الله
-بفرما،بفرما
کدخدا، مزاحمت شدم بگمکه امسال ماشالا محصول زیاده، نمیرسیم به موقع برداشت کنیم ،می ترسم به سرما بخوریم، شما فکری برای این موضوع نداری؟
-راستش خودمم به این مساله فکر کردم،نظر من اینه که هر روز زمین یکی از اهالی رو درو کنیم؛اینجوری کار بهتر و زودتر پیش میره .
خیلی فکر خوبیه کد خدا، چه جوری مردم رو باخبر کنیم؟
-فردا همه رو جمع می کنیم میدون ده،اونجا با همتصمیممی گیریم.
شب فرا رسید ،صدای جیرجیرک ها دشت را پر کرده بود، نسیم ملایمی می وزید و کد خدا در فکر رفع و رجوع امورات روستا بود .
صبح زود با تابش نور خورشید بر روی صورتش،از خواب بیدار شد ،صبحانه مختصری خورد و پسرش عباس را به دنبال اهالی روستا فرستاد تا همگی بعد از نماز ظهر در میدان روستا جمع شوند .
وقتی که صدای اذان در روستا پیچید ،تعدادی از مردان که به صحرا نرفته بودند به سمت مسجد به راه افتادند .تعدادی از پیر زن ها هم به دنبال آنها وارد مسجد شدند.
ساختمان مسجد،اتاق نسبتا بزرگی بود که دیوار هایش کاهگلی و سقفش چوبی بود ،ستون های آبی رنگش ،روحانیت و صفای خاصی به آنجا داده بود.
بعداز نماز،کد خدا در میدان ده شروع به صحبت کرد:هم محلی های عزیز،همانطور که اطلاع دارین امسال شکر خدا محصول زیادی داریم ،اگه هر کس بخواد به تنهایی زمین خودش رو درو کنه،تا آخر تابستونم هم کار تمومنمیشه .
به مشد علی هم گفتم ،نظر من اینه که هر روز سر زمین یکی از اهالی جمع بشیم ومحصول اونجا روبرداشت کنیم .به همین ترتیب تا آخرین زمین که درو بشه، این کار رو ادامه بدیم .
اگه شما هم با این کار موافقین یه صلوات بلند بفرستین…
یا اگه نظر دیگه ای دارین که گوش می کنم.
صدای صلوات بلند شد ،همهمه ای میان مردم پیچید ،بیشترشان روی این موضوع توافق داشتندو نظر مثبت خود را به کد خدا اعلام کردند .
کد خدا ادامه داد:من از مشد علی می خواماسم همه ی شما رو روی کاغذ بنویسه تا قرعه بکشیم ببینیمچه روزی،. نوبت کدوم یکی از اهالی میشه .
مشد علی با خط خرچنگ قورباغه اش ،اسامی را نوشت .وقتی قرعه کشی انجام شد ، اسم فیروزه خاتون به عنوان اولین نفر در آمد.
فیروزه خاتون تنها زندگی می کرد و با اینکه هیچ وقت بچه دار نشده یود، اما بیشتر بچه های روستا را به دنیا آورده بود ،به همین علت بیشتر اهالی به او ننه فیروزه می گفتند .ننه فیروزه با کشاورزی روی چند تکه زمین،که از شوهر مرحومش ،مش،رحیم به او ارث رسیده بود،روزگار می گذراند.
او نمی توانست خوشحالی خودش را از قرعه ای که به نامش در آمده بود ،پنهان کند ،زیرا درو کردن همین چند تکه زمین کوچک هم به تنهایی برایش دشوار بود .
جشن پایان برداشت محصول،با شادی و شکر گزاری ،برگزار شد .
چند ماه بعد وقتی که مردم فراغت بیشتری داشتند و در باغ ها مشغول برداشت محصول انگور بودند ،صدایی از دور شنیدند.
:کد خدا….کد خدا!
-چیه سلیم ؟ چی شده؟
سلیم که از ترس زبانش بند آمده بود ،با لکنت گفت:کد …خ…خ..دا ،الان که پیش گوسفندا بودم یه چیز…ز..ز عجیبی دیدم .
-خب بگو ببینمچی دیدی؟جون به لبمون کردی.
:چند تا آدم عجیب و غریب که موهاشون سرخ سرخ بود و پوستشون سفیدِ سفید ؛نزدیک آبادی بودن ،فکر کنم داشتن می اومدن این طرفی .
-یعنی چی؟اونا دیگه چی جور آدمایی بودن؟
:نمی دونم کد خدا،من تا حالا همچین آدمایی ندیدم.
-چند نفر با من بیان بریم بالای تپه،ببینیم چه خبره؟
کد خدا به همراه سلیم،مشد علی، خان قلی ،عباس و تعدادی از جوان های روستا به سمت تپه به راه افتادند .
وقتی به بالای تپه رسیدند ،سلیم گفت:اوناهاش کد خدا ،ببین دارنمیان این طرفی .
تازه لباساشونم خیلی عجیبه ،معلوم نیست مال کدوم جهنم دره ای هستن؟
-آره والا ،به حق چیزای ندیده ….خدا بهمون رحمکنه.
:کد خدا، حالا چی میشه؟
-نمی دونم والا…فعلا بریم به مردم خبر بدیم برنتو خونه هاشون…درها رو به روی هیچ غریبه ای باز نکنن ،تا ببینیم چطور میشه.
روستا در سکوت عجیبی فرو رفته بود انگار که هیچ جنبنده ای در آنجا زندگی نمی کرد ،مردان غریبه ،گشتی در روستا زدند و بعد از اینکه به نتیجه ی دلخواهشان نرسیدند ،از روستا خارج شدند .
فردا صبح زندگی عادی به روستا باز گشت ،مردم به سر کارهایشان برگشتند،همه چیز آرام بود تا اینکه دوباره،صدای سلیم در روستا پیچید :کد خدا….کدخدا مو قرمزا دوباره دارن میان .
-چه خبرته سلیم؟بازم چی شده؟
:کدخدا اونا دوباره برگشتن،نزدیک آبادی هستن.
-ای داد بیداد…حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم ..به مردم بگو برن قایم بشن.
:دیگه فایده نداره ..اونا نزدیک روستا بودن ..الاناست که برسن .
در همین گیر و دار بودند که مردانمو قرمز با چند نفر دیگر وارد روستا شدند .
یکی از آنها که با بقیه فرق داشت و شکم بر آمده اش از زیر لباسش بیرون زده بود،دستی به سبیل قیطانی اش کشید وبه زبان فارسی گفت:
اینا سربازان و افسران روسی هستن و دستور اومده که اهالی باهاشون همکاری کنن و هر چی خواستن در اختیارشون بذارن .
کد خدا با اعتراض گفت: ما نمی تونیم آذوقه یک سال مون رو بدیم اینا ببرن ،پس زن و بچه ی خودمون چی بخورن؟
مرد چاق گفت:به هر حال دستور از بالا اومده ،هر کس همکاری نکنه بد جور تنبیه میشه ..دیگه خود دانید .حالا هم به مردم بگو برن براشون گندم و نون بیارن تا کار به جاهای باریک نکشیده .
کد خدا به مشد علی اشاره کرد:مشد علی بی زحمت با چند تا از جوونا برو از انبار خونه ی من چند تا کیسه گندم بیار…به هر خانوار هم بگو چند تا قرص نون بیارن بدیم این اجنبیا گورشون رو گم کنن برن .
مشد علی به روی چشمی گفت و دور شد .
تا هفته ها این برنامه تکرار می شد، سربازان روس هر چیزی را که دم دستشانمی آمد با خودشان می بردند .حتی به مرغ ها و گوسفندان مردم هم رحمنمی کردند اوضاع رو به وخامت می رفت،مردم در معرض قحطی و گرسنگی بودند.
کد خدا دوباره مردم را در میدان روستا جمع کرد و گفت:این روس های لعنتی ،دارن همه ی آذوقه ی ما رو چپاول می کنن،دیگه چیز زیادی برای خودمون نمونده ،می ترسم بچه هامون از گرسنگی تلف بشن ، خیلی وقته بوی نون تازه از هیچ خونه ای بلند نشده.
دیروز خان قلی که رفته بود شهر ،می گفت:یه مرض واگیر دار اومده ،احتمال داره همه رو بگیره ،اگه این بلا هم بیاد که دیگه فقط،خدا خودش باید بهمون رحم کنه.
تازه ناموس مون هم تو خطره ..این بیشرفا که دین و ایمون ندارن.
فیروزه خاتون گفت:آره دیروز به زور اومدن تو خونه ی من…منم که تنها بودم داشتم از ترس قالب تهی می کردم ..رفتن رو پشت بوم ،همه ی گندمای شسته شده رو ریختن تو پاچه شلوارشون …بیشتر محصول امسالم رو دزدیدن و بردن .
چند روز پیش هم افتاده بودن دنبال یکی از دخترای روستا..منم دختره رو کشیدم تو حیاط و سریع در رو بستم.
زنان دیگر هم با اشاره ی سر ،حرفای ننه فیروزه را تائید کردند .
سلیم ادامه داد:من شنیدم آبادی های اطرافم همین وضع رو دارن .غروب که گوسفندارو از صحرا می آوردم طرف آبادی ،تو گرگ و میش آسمون که چشم خوب نمی بینه،
دو نفر که صورتشون رو پوشونده بودن ،با چاقو تهدیدم کردن و هرچی که داشتم ازم گرفتن …دوتا از گوسفندارو همبا خودشون بردن .حالا دیگه نمی دونم کار روس ها بود یا بدبخت بیچاره های آبادیهای اطراف که از گرسنگی دست به دزدی زدن ….الله اعلم…دیگه حتی امنیت هم نداریم .
اوستا کرمعلی که بنای روستا بود گفت:کدخدا!همین الان یه فکری به ذهنم رسید ..اگه نمی خندین بهتون بگم.
کد خدا گفت:نه چرا بخندیم،بگو ببینم چه فکری داری؟
اوستا کرمعلی گفت:همه مون تو خونه هامون کرسی داریم دیگه درسته؟همه تائید کردند؛اوستا در ادامه گفت:حالا که هوا کم کم داره سرد میشه کرسی هاتون رو از انباری بیارین بیرون …ببرین تو خونه ها جا بذارین .
کدخدا گفت :خب بعدش چی میشه؟
اوستا گفت:زیر کرسی ها یه زاغه می کنیم و زن و بچه ها و هر چی که آذوقه مونده اونجا قایممی کنیم ،کسی هم شک نمی کنه که زیر کرسی یه جای مخفی وجود داشته باشه.کد خدا بعد از کمی مکث گفت:خیلی فکر خوبیه اوستا بارک الله..به عقل جن هم نمیرسه که زیر کرسی یه تونل باشه .
مردم هم با خوشحالی و رضایت ،حرف های کد خدا را تائید کردند .کد خدا ادامه داد:ولی باید این کار رو شبانه و به صورت پنهانی انجام بدیم تا این اجنبی ها خبر دار نشن ،دردسر بشه برامون.
شب از راه رسید ،مردم با بیل و کلنگ شروع به کندن کف خانه هایشان کردند ،تا صبح این کار ادامه پیدا کرد تا بالاخره کار حفر تونل یا همان زاغه به پایان رسید .
وقتی که آفتاب از پشت کوه نمایان شد،مردم از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند .
بعد از ساعتی استراحت،مردم روستا دوباره
مشغول کار و بارشان شدند .خوشبختانه آن روز خبری از روس ها نبود و مردم ،از این آرامش موقت احساس رضایت داشتند .
طبق قراری که گذاشتند ،مقرر شد مردها به سر کارشان بروند ،اما با این وجود چند نفر از مردان قوی در ده مانده بودند تا مواظب زنها و بچه ها باشند .
یک نفر را هم گمارده بودند تا سر تپه نگهبانی دهد و نزدیک شدن روس ها را با سوت زدن به مردم اطلاع بدهد .
چند روز بعد دوباره سر و کله ی مو سرخ ها پیدا شد ،دختران و زنان جوان به زاغه ها پناه بردند و پیر زن ها،در ها را قفل کردند .
آن روز هم به خیر گذشت و سربازان بعد از گشتی کوتاه ، دست خالی ،روستا را ترک کردند .
زن کدخدا که پنجمین فرزندش را باردار بود ،با احساس درد زایمان، دختر بزرگش را به دنبال ننه فیروزه فرستاد تا در به دنیا آوردن بچه کمکش کند .هنوز چند کوچه تا خانه ی ننه فیروزه فاصله داشت که چند سرباز روس که معلوم نبود چگونه از دید نگهبان ،پنهانمانده بودند ،راهش را بستند .
دختر بیچاره زبانش از ترس بند آمده بود ،حتی نمی توانست فریاد بزند و کمک بخواهد .در همین وقت ننه فیروزه که داس خود را برداشته بود و برای آوردن هیزم به صحرا می رفت ،با این صحنه روبرو شد .
ناگهان تمام توان خود را جمع کرد و با داسش چنان ضربه ای به پشت سرباز روس وارد کرد که بر زمین افتاد و خون از بدنش جاری شد .
با سر و صداهای ایجاد شده نگهبانان سر رسیدند و با سربازان درگیر شدند ،از آنجایی که سربازان روس مسلح بودند ،شروع به تیر اندازی کردند .یکی از تیرها به پای یکی از مردان روستا برخورد کرد و بر زمین افتاد .
مردان و زنان خشمگین بر سر روس ها ریختند و با هر چیزی که به دستشان می رسید به آنها حمله ور شدند و تا حد مرگ کتکشان زدند .
روس ها به ناچار جسد سرباز کشته شده را رها کرده و فراری شدند .
ننه فیروزه به همراه دختر کدخدا به منزل آنها رسید؛صدای گریه ی نوزاد در گوش آبادی پیچید .دختری به دنیا آمد به زیبایی خورشید و همنام خورشید.
از آن روز به بعد قصه شجاعت ننه فیروزه نقل محافل شد و دهان به دهان و آبادی به آبادی می چرخید .
دیگر سر و کله روس ها آن طرفها پیدا نشد اما آثار ترس و دلهره تا مدتها در دل مردمان آبادی ،باقی ماند .
چند ماه از این ماجراها می گذشت ،یک روز زنان آبادی لب جوی آب مشغول شستشوی لباس ها و ظرف هایشان بودند ،یکی از آنها گفت :شنیدین میگن خاله طوبی چند روزه که گم شده ،پیداش نیست؟
-آره منم شنیدم ؛زن بیچاره رو دیدن که سر به کوه و بیابون گذاشته و هر کجا رو گشتن هیچ اثری ازش پیدا نکردن ،فقط خدا می دونه چه بلایی سر زن بد بخت اومده .بعضیا میگن کار این روس های از خدا بی خبره،می خواستن تلافی کنن،کسی چه می دونه.
جمع در سکوت عمیقی فرو رفت.
وقتی که مادر بزرگ این خاطرات را برایم تعریف می کرد ،دو قطره اشک ،از چشمانش سرازیر شد و چون مرواریدی درخشان به روی گونه های چروکیده اش غلتید.
پایان
نویسنده : فاطمه افلاطونی
❤️❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir
چاپ انواع کتاب: شعر،داستان،دلنوشته،رمان،زندگینامه،سفرنامه،نمايشنامه،فیلمنامه، تبدیل جزوات اساتید،مربیان، معلمان و دانشجویان به کتاب تبدیل پایان نامه کارشناسی ارشد به کتاب تبدیل رساله دکتری به کتاب مشاوره، نگارش و تدوین پایان نامه و رساله در رشته های علوم انسانی و اسلامی استخراج مقاله از پایان نامه و اکسپت مقاله انجام طراحی جلد و صفحه آرایی در بالاترین کیفیت ویراستاری حرفه ای کتاب
همین الان به کارشناسان حوزه مشق پیام بدهید.
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹