داستان بازگشت به زندگی اثری از فروزان از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
داستان بازگشت به زندگی:
توی خونه تک و تنها نشسته بود و مثل همیشه خاطراتش را مرور میکرد. زمانی که صدای شاد بچه ها در حیاط خانه می پیچید و همسرش که از در خانه نام او را صدا می زد. ۷۰ سال تمام با خانواده زندگی کرده بود. ۲۵ سال با پدر و مادر و ۴۵ سال با همسرش. حاصل ازدواجشون ۲ فرزند بود که هرکدام ازدواج کرده و به دلایلی راهی خارج شده بودند. شوهرش بعد از طی یک دوران مریضی، فوت کرده بود و الان دو سالی میشد که در این خانه ی بزرگ تک و تنها زندگی می کرد. سکوت سنگینی در فضای خانه حکمفرما بود و همین فهیمه را روزبروز بیشتر غمگین و افسرده می کرد. شاید در سن ۷۲ سالگی زمان مناسبی برای دل کندن از زندگی بود. فهیمه با این افکار درهم و برهم از روی کاناپه بلند شد. احساس می کرد، زمان رفتنش رسیده. به تختخواب پناه برد و همانطور که اشکهایش را پاک می کرد چشمانش را بست به امید آنکه دیگر هرگز طلوع خورشید را نبیند. ولی صبح پرتو آفتاب او را بیدار کرد. احساس گرسنگی شدیدی بهش دست داد و بیاد آورد که دیروز فقط یک نوبت صبحانه خورده. کتری را روی گاز گذاشت و به سراغ فریزر رفت.نگاهی به بسته های گوشت و مرغ کرد و دوباره بی اعتنا دررا بست. هیچ انگیزه ای برای غذا پختن نداشت. تکه ای نان و پنیر را روی میز گذاشت و منتظر شد تا چایی دم بکشد. همان موقع زنگ در به صدا درآمد. فهیمه با خود فکر کرد شاید دوباره برای کنتور برق و گاز آمده اند ولی وقتی آیفون را برداشت، چشمش به پسر خواهرش افتاد که گاهی در حد یه نیم ساعت به دیدنش می آمد. با خوشحالی در را باز کرد. ایمان با یک باکس در بغل به خانه آمد و بعد از آنکه در کنار فهیمه سر میز صبحانه نشست، با کمی دستپاچگی گفت: خاله جان یه زحمتی براتون دارم. من باید به تهران بروم. هم کار دارم و هم به مامان اینا سر بزنم. گربه ام تنهاست. میشه یک هفته برام نگهش دارین ؟ فهیمه لحظه ای فکر کرد و گفت: ایمان حقیقتش من حوصله ی خودمم ندارم، چه برسه به گربه. من حتی برای خودم غذا هم نمی پزم. ایمان سریع گفت: خاله جان نمیتونم ولش کنم تو کوچه. این بیرون از خونه دووم نمیاره. لطفا کمکم کنید. غذا هم براش خریدم، هر دفعه یه مشت براش بریزین تو ظرفش. واقعا نمیدونستم چکارش کنم. توی پانسیون هم استرس میگیره.یکبار فقط دو روز بردمش، تا چند وقت مشکل پیدا کرد. فقط به خونه عادت داره. این لطف را در حق من می کنید؟ جبران می کنم. فهیمه نفس عمیقی کشید و با بی میلی گفت: نمیخواد جبران کنی فقط سر یک هفته بیا ببرش. من تجربه ی نگهداری از گربه را ندارم. ایمان از جا پرید و روی لپ گوشتالوی خاله فهیمه را بوسید و گفت نگران نباشید، گربه ی آروم و بی آزاریه. فقط از تنهایی متنفره. من بعید میدونم کار رفتنم به دانمارک درست بشه، فعلا باید برم سفارت ببینم چی میشه، زود بر می گردم. راستی اسمش ملوس هست. دوباره فهیمه را بغل کرد و ضمن خداحافظی، آخرین توصیه ها را هم کرد و بسرعت رفت. فهیمه دوباره بطرف تخت بازگشت تا کمی دیگر بخوابد، ولی چیزی نگذشت که صدای گربه از توی باکسش در اومد. فهیمه که تازه خوابش برده بود، از جا پرید و با فریاد گفت: چه مرگته! خونه را گذاشتی رو سرت. ای تف به این شانس من. با اکراه بلند شد و در باکس را باز کرد. گربه ای سفید رنگ با چشمان آبی تیره خرامان از توی باکس بیرون آمد و اینبار با صدایی لطیف و آرام گفت: میو…. فهیمه که هنوز عصبانی بود، تا تغییر رفتار گربه را دید، خنده اش گرفت و گفت: آفرین، یکدفعه متین و آروم شدی. انگار فهمیدی راه خر کردن من چطوریه. همانطور که غذای خشک را براش می ریخت گفت: ببین ملوس خانم اگه حرف منو گوش بدی هیچوقت دعوات نمی کنم، اگه گوش ندی …ملوس لحظه ای به فهیمه خیره نگاه کرد و بعد از آنکه پلک هایش را باز و بسته کرد، سر به زیر انداخت و مشغول خوردن شد. فهیمه بفکر فرو رفت، انگار که احساس می کرد تمام حرفهایش را گربه می فهمد، شاید تناسخ وجود داره، شاید او زندگی دیگری داشته، از افکاری که به سراغش آمده بود، متعجب شد و با گفتن خدایا توبه، دوباره بطرف تخت رفت. ملوس آرام پشت سرش راه رفت و بعد بدون هیچ رودربایسی روی تخت پرید و بلافاصله با خور خور آرامی بخواب رفت. فهیمه که حیرت زده این مهمان پررو را نگاه می کرد بطرفش رفت و بدن نرم ملوس را نوازش کرد. لبخندی روی صورتش نشست. تا حالا هرگز در کنار گربه نخوابیده بود.آرامشی که در گربه بود، کم کم به او هم سرایت کرد. انگار که دنیا در همین لحظه خلاصه شده بود. نه فکر گذشته ای و نه دغدغه ی آینده ای. فهیمه آرام دستان کوچک گربه را در دستانش گرفت و بخواب رفت.
بعد از گذشت دو روز فهیمه دید گربه با بی میلی غذای خشک را می جود، انگار که داشت نون خشک خالی را سق میزد. شاید در نهان هنوز مثل اجدادش لذت گوشت یک پرنده را احساس می کرد. یک غذای گرم و لذید که اکنون جایش را با دانه هایی سباه رنگ و بد بو عوض کرده بود. دلش برای گربه سوخت و به سراغ مرغهای توی فریزر رفت. بعد از مدتها قابلمه ای روی گاز گذاشت و تکه ای مرغ پخت وقتی بوی عطر مرغ زعفرانی در خانه پیچید، کمی هم برنج دم کرد و ظهر به همراه گربه شروع به خوردن غذا کرد. از آنروز هرجا که قدم میزد، ملوس بدنبالش راه می رفت. انگار فهمیده بود که از دستهای او می تواند بهترین غذا را دریافت کند. گاهی وقتی فهیمه می نشست خودش را در بغل او جا میداد و با کج کردن سر کوچکش، باعث خنده ی او میشد. بعد از گذشت یک هفته، فهیمه حسابی به جنب و جوش افتاده بود و گاهی با صدای بلند با ملوس حرف میزد و از شیطنت های او می خندید. آنقدر به او عادت کرد که دیگر حتی موقع خوردن غذا ملوس را روی صندلی کنار خودش می گذاشت و هر روز با هم یک غذای تازه و خوشمزه می خوردند. روز هفتم تلفن زنگ خورد. فهیمه همانطور که گربه را در بغل داشت، گوشی تلفن را برداشت و وقتی صدای ایمان را شنید، یکدفعه دلش خالی شد.گربه را به آرامی زمین گذاشت و بی اختیار آهی عمیق کشید و انگار که زمان برایش متوقف شد. صدای ایمان را از پشت گوشی می شنید که با نگرانی مدام می گفت: خاله جان خوبی؟ فهیمه به خود آمد و گفت: خوب بودم اما… و ناگهان بغضش ترکید. دیگه خودداری را کنار گذاشت و گفت من خیلی تنهام خیلی، هیچوقت فکر نمیکردم تنهایی منو یه گربه پر کنه. من…. من بخاطر اون هر روز غذا درست می کنم. عصر میبرمش تو باغچه. گاهی حتی باهاش قایم باشک بازی می کنم. خدا اینم به من روا ندونست. ببخش ایمانم نباید اینا را بهت می گفتم.
ایمان با صدایی که میلرزید گفت: خاله جان، قربون اون دل مهربونت برم، من زنگ زدم که بگم از سفارت دعوتنامه برام اومده و فعلا درگیر کار رفتنم هستم. میخواستم بگم ببرینش پانسیون، من هزینه ش را واریز می کنم. اصلا فکر نمی کردم روزی برسه که برای یه گربه اشک بریزی.
فهیمه لحظه ای سکوت کرد. بعد با صدایی که نمی توانست شادی خود را مخفی کند، گفت: ایمان یعنی من میتونم ملوس را نگه دارم. ایمان خندید و گفت: ملوس مال خودت. مطمئنم از من بهتر مراقبش هستی.
فهیمه با تشکر خداحافظی کرد.لبخندی روی صورتش نشست و یکدفعه فکری بخاطرش رسید.سالها بود که دیگر خیاطی نمیکرد، ولی دوختن یک تشک نرم و کوچک قطعا باعث راحتی بیشتر ملوس میشد. با قدمهایی که دیگر درد پا را احساس نمیکرد، به انبار که دیگر متروکه شده بود رفت. چرخ خیاطی زیر تلی از خاک مدفون شده بود……
پایان
#فروزان
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
09393353009
09191570936
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر