اثری از معصومه عسگری از نویسندگان انتشارات حوزه مشق
بنام خدایی که در این نزدیکیست
🧑🍳ملاقه سحر امیز👩🍳
در روزگاران گذشته دو خواهر در همسایگی هم زندگی میکردند یکی از خواهرها فقیر و ندار بودو دیگری ثروتمند و دارا آنها رابطه ی خوبی باهم نداشتند ولی هردو آنها آشپز بودند،بزرگترین رستوران شهر متعلق به خواهر بزرگ بود خواهر کوچک درست برعکس خواهر بزرگترش یک غذاخوری خیلی نقلی داشت خواهر بزرگتر در خانه و رستوران برای خود چند خدمتکار و پیش خدمت و صندوقدار و نظافتچی وآشپز داشت که کارهای منزل و رستورانش را انجام میدادند ولی با وجود همه ی این کمک دستی که داشت خود را به خستگی میزد و روی صندلی خیلی راحت و چرم گران قیمتش مینشست و دستور میدادو به نظر او اینکار سختی بود در حالی که خواهر فقیر بیچاره او حتی وقت نداشت لحظه ای بنشیند و نفسی تازه کند یا به موقع غذا بخورد او همیشه صبح تاشب سرپا بود و شبها خسته و گرسنه می خوابید درحالی که خواهر تنبل و ثروتمند او به خود زحمت نمی داد لیوان آبی برای خود پر کند و بنوشد او حتی در خانه اش ۲خدمتکار داشت که یکی از آنها به خورد و خوراکش رسیدگی میکرد و دیگری نظافت منزلش را به عهده داشت
دریکی از شبهای پرستاره پائیزی یک پیر زن گرسنه در هردو خواهر را زد اول خواهر بزرگتر در را گشود و با دیدن پیر زن چهره خود را کج و لب ترش کرد پرسید چه می خواهی پیر زن گفت کمک کن جوان جای خواب ندارم هوا سرد است مدتی هست غذا نخورده ام خواهر ثروتمند گفت من جایی در منزلم برای تو ندارم چیز مفتی هم ندارم به تو بدهم غذا میخواهی برو رستوران بخر و نوش جان کن برو و بیشتر ازاین وقتم را نگیر من کار دارم وبه همین شکل اورا از در خانه اش راند در این حین خواهر کوچکتر در خانه اش را باز کرد و رفتار زشت خواهرش را دید و از پیر زن بابت رفتار خواهرش عذر خواهی کرد واورا به منزلش دعوت کرد پیر زن به او گفت ببخش جوان نمی توانم شب سرد را بیرون بمانم وگرسنه ام ،چند روزی هم هست چیزی نخورده ام شرمنده اگر مزاحمت شدم لطفا امشب را به من کمک کن خواهر فقیر با خوش رویی پیرزن را به داخل منزلش راهنمایی کرد خواهر ثروتمند با خدمتکارش با صدای بلندی به خواهر فقیر خندید و اورا مسخره کرد خودش چیزی برای خوردن ندارد یکی دیگری را به منزلش دعوت میکند خواهر فقیر صدای خنده های خواهرش را شنید اما باز از تصمیمی که گرفته بود پشیمان نشد وبا هرانچه که در منزلش بود از پیر زن پذیرایی کرد و بعد به پیر زن گفت امشب میتوانی در تخت من بخوابی و استراحت کنی آن شب با تمام خوبی و بدی هایش گذشت پیر زن فردا صبح از او تشکر کرد و قبل رفتنش رو به صاحبخانه کرد و گفت من چیزی جز این ملاقه ندارم من این را به تو هدیه میدهم این ملاقه به تلافی دیشب که مرا از سرما و گرسنگی نجات دادی دخترم تو هر کاری که هر روز انجام میدادی همان را تکرار کن ولی یادت باشد با این ملاقه غذاهایت را سرو کن خواهر فقیر ملاقه را از پیر زن گرفت و از او بخاطر هدیه اش تشکر کرد و راهی غذا خوریش شد
او طبق عادت هر روزش وارد غذاخوریش شد و دست تنها شروع کرد به آماده کردن غذاها با این تفاوت که امروز غذارا با ملاقه ی که پیر زن داده بود هم زد و پخت تا غذا آماده شد کلی مشتری وارد غذا خوری کوچکش شدند و او به تنهایی کلی غذا فروخت برایش جالب بود آن مقدار غذای کم چرا تمامی ندارد وبه همه مشتری ها غذا می رسد آن روز کلی فروش داشت از بس کار کرده بود دیگر نای نداشت با خود گفت قابلمه را بشورم به خانه برگردم ولی تا خواست قابلمه را بشورد دید ته قابلمه اندازه شام خودش برایش سهم مانده است آن شب با گرسنگی نمی خوابید شامش را خورد و راهی منزلش شد
روزها طبق این روال می گذشت مشتری هایش روز به روز بیشتر و بیشتر میشدن و کلی درامد داشت او دیگر قادر نبود به تنهایی جوابگو ان همه مشتری باشد برای خودش صندوق دار و گارسون استخدام کرد رفته رفته با فروش بیشتر غذا خوریش را عوض کرد و یک رستوران بزرگتر از خواهرش افتتاح کرد پیشرفت و ترقی اش خواهرش را حیرت زده کرده بود تا اینکه یک روز خواهر ثروتمند امد پیش خواهرش و ازاو پرسید گنجی چیزی پیدا کردی یه شبه راه صد ساله رفتی خواهر کوچک خندید وگفت گنج که نه یا شایدم گنجی پنهان در دل سیاهی شب بود که به سراغمان امد و تو غافل شدی خواهر بزرگتر گفت درست حرف بزن متوجه حرفهایت نمی شوم
خواهر کوچک خندید وکل ماجرا را به او تعریف کرد وبا هرکلمه که میگفت خواهر بزرگتر خشمگین میشد و برای پنهان کردن خشمش فقط دستهایش را مشت میکرد ودر آخر نتوانست تاب بیاورد با گفتن خدا شانش بده از خانه بیرون رفت
از آن شب خواهر بزرگتر تصمیم گرفت هر شب غذای مفصلی درست کند و هرشب تا نیمه های شب منتظر پیر زن بمانداو هرشب غذا می پخت وبه انتظار آمدن پیر زن سپری میکرد اما تلاشهایش بی فایده بودپیر زن برای همیشه رفته بود و از او تنها یک ملاقه اسرار آمیز به یادگار مانده بود.
نویسنده ؛معصومه عسگری
از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت میکند. ما به جای ساختن کتابهای سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار میکنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان میسپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه میدهیم.
خدمات ما شامل چاپ کتابهای شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایاننامه به کتاب است.
انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.
09393353009
09191570936
#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر