قلم شما

اثری از فریده چابک از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

دلتنگی:
با تیک‌آف هواپیما، دلش هری پایین ریخت. دیگر همه چیز تمام شد. روی ابرهای سفید که رسیدند، هواپیما به صورت افقی درآمد و مهرناز به مسیری ناشناخته قدم گذاشت. دستی به موهای بلندش کشید. شال را از روی گردنش برداشت و در کیف دستی‌اش فرو کرد. عرق سردی روی پیشانیش نشسته بود. قلبش در سینه تندتند می‌کوبید. صورت پدر و مادرش در لحظات خداحافظی جلوی چشمش آمد. نفسی عمیق کشید و از پنجره‌ی هواپیما، بغض‌آلود با تهران و خاطراتش خداحافظی کرد. بالاخره تمام آن روزهای پر دغدغه و سرشار از اضطراب و انتظار به سر رسید. مهرناز دستش را روی قفل کمربند صندلی گذاشت و آن را باز کرد. احساس خفگی می‌کرد. دلشوره با حس غریبی به سراغش آمده‌بود. تمام خاطرات کودکی و نوجوانیش جلوی چشمانش ظاهر شد. تصاویر آن‌قدر زنده بودند که از به خاطر آوردن آن لحظات اشک به چشمانش آمد. به یاد آغوش مادرش در فرودگاه افتاد که تنگ او را در آغوش گرفته بود و رها نمی‌کرد. پدرش که او را بغل گرفت، با غرور دستش را به پشت او زده بود و چشم‌هایش را از او پنهان کرده بود. وای اگر آنها را دیگر هیچ وقت نمی‌دید و آنها می‌مردند، چه می‌شد؟ صدای مهماندار به گوشش رسید که ظرف شکلات را به او تعارف کرد. یک آبنبات صورتی برداشت و پیچ کاغذش را باز کرد و در دهان گذاشت. طعم توت‌فرنگی می‌داد. نگاهی به مسافر بغل‌دستی‌اش کرد. زنی آرام کنارش بود که بی‌توجه به استرس‌های او، هندزفری روی گوشش گذاشت و چشم‌هایش را بست. اما مهرناز آرامش نداشت. پاهایش را بیقرار تکان می‌داد. سعی کرد از پلی‌لیست گوشی‌اش ترانه‌های شاد را انتخاب کند. بعد روزنامه‌ی جلوی صندلی هواپیما را نگاهی انداخت. باز هم فایده‌ای نداشت. او دستپاچه بود برای آینده‌ای نامعلوم. صورتش گر گرفته بود. ساعتی بعد مهماندار ساندویچ سرد با سالاد و نوشابه سرو کرد. بغض مانع از غذا خوردنش می‌شد. وقتی فکرکرد چقدر درس خوانده بود و برای این روز زحمت کشیده بود تا به اینجا برسد، کمی آرام گرفت. چشم‌های عسلی‌اش را از پنجره به بیرون دوخت. کم‌کم داشتند از خاک وطن دور می‌شدند. زیرلب گفت:
« ایران قشنگ من، ایران دوست‌داشتنی من خداحافظ.»
زن کنار دستی‌اش از خواب بیدار شد و با اشتها شروع به خوردن ساندویچ کرد و با بازویش به او ضربه‌ای ملایمی زد و با دهان پر گفت:
«بخور دختر، خیلی خوشمزه‌ست. بی‌خیال بابا. به غربت عادت می‌کنی. سالی یه بار شاید بتونی بیای پدر و مادرت رو ببینی.»
مهرناز بی‌توجه به حرف‌های زن، اشک‌هایش را پاک کرد و بالاخره سلفون ساندویچ را باز کرد و گاز کوچکی به آن زد و دوباره آن را روی سینی‌کوچکش گذاشت. خیلی زحمت کشیده بود تا پذیرش از دانشگاه آمستردام هلند بگیرد. راه درازی را طی کرده‌بود. دقایقی بعد نوشابه‌‌اش تکانی خورد و داخل سینی‌اش ریخت. هواپیما تکان‌های ریزی خورد. قلبش داشت از جا کنده می‌شد. زن کنار دستی‌اش با خونسردی نوشابه‌‌ی خود را سر کشید و گفت:
«من چند ساله که هلند هستم. هی میام و میرم. هواپیما هر وقت این‌جوری تکونی می‌خوره، به یه چاله‌ی هوایی خورده.»
تکان‌های هواپیما بیشتر شد. مهماندارها تندتند می‌آمدند و می‌رفتند و می‌گفتند نگران نباشید. تا اینکه مسافران صدایشان درآمد و دلواپس اعتراض کردند. هر کسی چیزی می‌گفت و نگرانی خود را نشان می‌دادند. کم‌کم اوضاع آرام شد.
چند ساعت بعد مهرناز احساس کرد که به سمت پایین می‌روند. مهمانداری پشت بلندگو قرار گرفت و گفت:
«کمربندها‌را لطفا‌ببندید. به مقصد نزدیک می‌شویم.»
هواپیما با سر و صدا در فرودگاه آمستردام فرود آمد. همین که چرخ‌های هواپیما روی زمین کشیده شد، مهرناز نفس حبس شده‌ی خود را بیرون داد.
از هواپیما که پیاده شد نگاهی به آسمان انداخت. می‌خواست ببیند آسمان اینجا چه فرقی با ایران دارد. هوای ابری و باد سرد نشان می‌داد که بزودی باران می‌گیرد. چمدانش را که گرفت به طرف محوطه‌ی بیرون رفت. حس غریبی داشت. مثل دختربچه‌ای تنها احساس غریبی می‌کرد. به انگلیسی آدرس خوابگاه دانشجویی را به تاکسی فرودگاه داد. پس از دقایقی که در شهر چرخیدند، تاکسی جلوی خوابگاه بزرگی ایستاد. خودش را به متصدی خوابگاه معرفی کرد. فرمی را پر کرد و پس از چک کردن مدارکش بالاخره بعد از یک ساعت به اتاقش رسید. از خستگی روی تخت نشست. یک کمد، میز تحریر، تلفن، یخچال و سرویس بهداشتی و حمام کوچکی در اتاقش وجود داشت. مهرناز بلند شد. پرده را کنار کشید. پنجره را باز کرد. باد سردی به صورتش خورد. بوی نم باران می‌آمد. بالاخره به آمستردام رسید تا تخصص خودش را در دانشکده پزشکی این شهر بگیرد. آمستردام شهر زیبا، همراه با گل‌های رز زیبایی در گوشه و کنار خیابان بود. پنجره را بست. لباس‌هایش را از درون چمدان خارج کرد و در کمد دیواری گذاشت. زیر چمدان بسته‌ی بزرگی به چشمش خورد. مادرش آن را گذاشته بود. زیرلب گفت:
«آه خدای من، چقدر خوراکی و آجیل و ادویه»

 

بوی زعفران و سبزی‌های خشک از داخل بسته‌ها می‌آمد. بسته‌ی گردو را باز کرد و چندتایی به دهانش گذاشت. عطر دست‌های مادرش را می‌داد. گوشی‌اش را برداشت. به اینترنت خوابگاه وصل شد و در واتساپ برای مادرش وویس تشکر گذاشت:
«مامان‌جان. من رسیدم. مامان مهربونم. می‌بوسمت. چقدر برام خوراکی گذاشتی؟ مواظب خودتون باشین. مامان قرصات یادت نره.»
مهرناز فردا صبح به دانشگاه پزشکی ‌دانشکده آمستردام باید خودش را معرفی می‌کرد و تا آن موقع کمی وقت داشت تا با محیط اطراف خوابگاه آشنا شود. از میان لباس‌هایش یک پلیور پشمی قهوه‌ای را انتخاب کرد و پوشید. پالتوی جیر قهوه‌ای سوخته را هم از کمد درآورد. شال‌گردن کرم قهوه‌ای دستبافی که مادرش بافته بود را هم برداشت و آماده شد تا بیرون برود و قدم بزند. همان موقع صدای پیامی آمد. گوشی را از کیفش درآورد. مادرش بود که پاسخش داده بود:
« فدات بشم. رسیدی خداروشکر. مواظب خودت باش. خیلی دلتنگت هستم ولی می‌دونم که هدف‌های تو خیلی بالاتر از این  دلتنگی‌های منه. می‌بوسمت.»
همان موقع پدرش هم برایش چند پیام موفقیت گذاشت. جواب پدرش را هم با محبت نوشت.
بغضش گرفت. اما راهی بود که خودش برای آن تلاش کرده بود. وقتی به خیابان قدم گذاشت، باران گرفته‌بود. شال مادرش را بیشتر روی گردنش فشرد. بوی درختان کاج کنار خیابان و گل‌های کنار بلوار و عطر پاییز، او را در مسیر زندگیش مصمم‌تر می‌کرد. راه دشواری بود اما او با خود فکر کرد که باید از پسش بر بیاید.
در کنار دکه‌ای که قهوه می‌فروخت، ایستاد. باد غروب آمستردام سرد و گزنده بود.  خوشبختانه زبان انگلیسی‌اش خوب بود و از این نظر مشکلی نداشت. سفارش یک قهوه را به دکه داد. فروشنده در  فنجانی یک قهوه‌‌ی داغ ریخت و آن را درون سینی کوچکی گذاشت. مهرناز روی نیمکت کنار دکه نشست. دستش را روی بخار قهوه گرفت تا گرم شود. پسربچه‌ای با دوچرخه‌اش از همان‌جا عبور کرد. به او لبخندی زد. مهرناز اولین لبخند را در یک کشور غریب دریافت کرد و دلگرم شد. پسرک از دکه شکلاتی خرید و به سرعت دور شد. مهرناز سعی کرد نام خیابان‌های اطراف را به‌خاطر بسپارد. ساعتی بعد به خوابگاه برگشت. روز بعد وارد دانشگاه جدید خود شد. سیل دانشجویانی که درون حیاط بودند، باعث شد که احساس کند می‌تواند به‌زودی دوستان زیادی پیدا کند. در کریدور دانشگاه دنبال بخش معاونت گشت. در آنجا مدارکش را تحویل داد و خانمی که پشت سیستم بود عینک خود را روی چشم جابجا کرد و به او خوشامد گفت. به حیاط که آمد، صدایی گرم و خوش‌آوا را پشت سرش شنید که نامش را صدا زد. وقتی سر برگرداند باورش نشد. با هیجان زیاد گفت:
«وای خدای من. سلام استاد. شما اینجا چیکار می‌کنین؟»
مردی جذاب و قدبلند با موها و ریش جوگندمی و کت و شلوار شیکی آنجا بود که داشت به او لبخند می‌زد. باورش نمی‌شد که استاد زبان دوران دانشکده‌اش را اینجا ببیند. هنوز هم بوی عطر کاج می‌داد. استاد به او لبخند زد و گفت:
« من سه ساله که اینجا هستم. شما اینجا چیکار می‌کنین؟ خوشحالم که اینجا قبول شدین. تبریک میگم. شما از دانشجویان موفق دانشکده بودین. حقتون بود.»
بعد لبخندی به مهرناز زد. او با خودش فکر می‌کرد که این دومین لبخند در یک کشور غریب است که دریافت کرده است.

#فریده_چابک

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

09393353009

09191570936

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟