کنار مادری که بوی آسمان می داد _ انتشارات حوزه مشق
کنار مادری که بوی آسمان میداد…
امروز، در آستانهی روزهایی که دلها به سوگ بانوی بینشان هستی، حضرت زهرا سلاماللهعلیها نشستهاند، قدم در مسیری گذاشتم که نه خاک بود و نه سنگ؛ جادهای بود از اشک، از نور، از خاطره و از داغی که هنوز تازه است. مراسم استقبال از شهید گمنام، تنها یک آیین نبود؛ میعادگاهی بود میان زمین و آسمان، جایی که دلها به لرزه افتاده بودند و روحها آرامتر از همیشه نفس میکشیدند.
فضای مرکز علمی کاربردی مشکات ولایت البرز، با هر قدمی که برداشته میشد، رنگ آسمان به خود میگرفت. سکوتی سنگین اما شیرین، همهجا را فرا گرفته بود. پرچمها به احترام خم شده بودند و نگاهها گم شده در افقی دور، انگار دنبال چهرهای میگشتند که سالهاست در آفتاب گم شده، اما هرگز از یادها نرفته است؛ شهیدی گمنام، اما آشناتر از همه.
و در میان این همه شکوه و اندوه، بزرگترین توفیق نصیبم شد؛ لحظاتی در کنار مادری نشستم که جهان، پس از فاطمهاش، برایش دیگر شبیه قبل نیست. مادری که داغی بر دل دارد به وسعت یک آسمان و قامتی که در برابر مصیبتها، استوارتر از کوه ایستاده است؛ مادر شهیده فاطمه صالحی… زنی که قامتش، روایت صبر است و نگاهش، ترجمان رضا.
نمیدانم آن لحظه چه چیزی مرا بیشتر لرزاند؛ اشکهای خاموش او یا لبخند آرامش… دستی که بر قلبم گذاشت و گفت: «او رفت، اما در من زندهتر از همیشه است.» در همان ثانیه، فهمیدم «شهادت» فقط یک کلمه در کتابها نیست؛ یک حقیقت زنده است که در رگهای بعضی آدمها جاریست. شهیده فاطمه صالحی فقط یک نام نیست؛ او نفس تازهای است که در روح نسل ما دمیده شده، چراغی است که در تاریکیها روشن مانده و راه را نشان میدهد.
او استادم بود؛ نه فقط در کلاس دانشگاه، بلکه در مکتب زندگی. با حضورش، درس مقاومت را بدون گفتن حتی یک واژه، به همه ما آموخت. نگاهش آرامش میریخت، صدایش امید میکاشت و نگاهش به آینده، چیزهایی را میدید که ما هنوز توان دیدنش را نداریم. امروز، وقتی دست بر سینه گذاشتم و در برابر تصویرش ایستادم، احساس کردم هنوز در کلاس او هستم؛ کلاسی که اینبار تختهسیاه ندارد، اما بر قلب ما نوشته شده: «تا آخر بمان، حتی اگر دلت هزار بار شکست.»
ایام فاطمیه است… و مگر میشود از بانویی سخن گفت که تمام هستی، مدیون مظلومیت و عظمت اوست؟ و مگر میشود در کنار مادری نشست که فاطمهاش را نه تنها به خاک، که به افلاک سپرده است، و دل انسان نلرزد؟ امروز، زهرا سلاماللهعلیها را در چشمان این مادر دیدم؛ صبوریای آمیخته با شکوه، اشکی که به سجده شبیه بود و حسی که میگفت: «خدا هنوز در این سرزمین، بانوان بزرگی دارد.»
مراسم استقبال از شهید گمنام، تنها تشییع یک پیکر نبود؛ سوگند به راهی بود که از خون پاک شهیدان گذشته و به قلبهای ما رسیده است. او بینام است، اما هزار نام در دلها دارد؛ نامی از جنس غیرت، ایمان، حماسه و عشق.
وقتی جمعیت آرام گرفت، وقتی صداها خاموش شد و تنها طنین صلواتها در هوا پیچید، دلم بیاختیار گفت: خوشا به حال کسانی که در این راه رفتند، خوشا به حال مادرانی که فرزندانشان را برای آسمانها بزرگ کردند، و خوشا به حال شهیدانی که بیهیچ ادعایی، راه خدا را انتخاب کردند.
امروز، من گواه زنده یک حقیقت بودم؛ اینکه هنوز هم میتوان عاشقانه در راه ایمان ایستاد، هنوز هم میتوان در میان آتش، گل رویاند، و هنوز هم میتوان برای سربلندی وطن، همه چیز را نثار کرد.
و من با دلی شکسته اما سربلند، با چشمانی اشکآلود اما روشن، با صدایی که در گلو میلرزید، در دل گفتم: ای شهیدهی عزیزم، ای استادم، ای یادگار آسمان… راهت ادامه دارد، نامت در قلبهای ما زنده است، و سنگینی داغت، ما را تنها قویتر خواهد کرد.
نویسنده: بهجت محمدی دانشجوی مدیریت فرهنگی