اثری از بانوی هنرمند عارفه لشگری_انتشارات حوزه مشق
افسوس که خیلی دیر شد
کلافه دستی به صورتش کشید و روبروی ارام ایستاد. -تو تمام زندگیتو فدای هنرت کردی,مثل اینکه یادت رفته یکی به خاطر تو از همه چیزش گذشته.از خانوادش از شغل خوبی که داشته بعد تو تمام زندگیتو برای هنرت گذاشتی؟ +حامد!من همون موقع هم بهت گفتم من عاشق نقاشیم و نمیتونم ازش بگذرم. -من نمیگم نقاشی رو کنار بزار من میگم فقط یکم به زندگیت توجه کن,یادت رفته چقدر برای رسیدن بهم سختی کشیدیم؟یادت رفته چقدر عذاب کشیدیم تا بتونیم خانواده هامون رو راضی کنیم؟ +اونی که گیر داده بود باید ازدواج کنیم تو بودی نه من -یجوری میگی انگار تو دوسم نداشتی.ساعت ها فقط باهام حرف میزدی اونم فقط به خاطر اینکه صدامو بشنوی اونوقت الان.. ارام با داد بلندی وسط حرف حامد پرید +راضی میشی اگه بگم غلط کردم که این همه سال دوست داشتم؟ برای چند ثانیه خیلی کوتاه سکوت حاکم میشه. و بعد حامد باصدایی اروم و یواش -خب پس جفتمون اشتباه کردیم,میتونیم به این اشتباه ادامه بدیم یا… ارام با همون صدای اروم و ملایم بغضشو قورت داد نه..نه..حداقل من دیگه نمیتونم!
حامد نگاهی به ارام انداخت و سریع نگاهشو ازش گرفت و کلافه نگاهی به اطرافش کرد و با سرعت از خونه خارج شد. تمام مدت شب رو تو خیابون گذروند دریغ از لحضه ای فکر نکردن به ارام,تمام فکر ذهنش ارام بود اون همه عشق و علاقه یک شبه ازبین رفت.. صبح رگشتی! انتظار نداشتی که برم دیگه برنگردم؟ خب حالا چرا داد میزنی هنوز پای حرفی که دیشب زدی هستی؟ خب..نمیدونم شاید اره شایدم نه.. ارام,من دوست دارم اما به منم حق بده خب تو این چندسال اصلا فرصتی ندادی تا باهم بریم بیرون,باهم حرف بزنیم یا هرچیز دیگه ای باز این بحثو پیش کشیدی! -ره چون کل مشکلات ما به خاطر همینه چرا یجوری رفتار میکنی انگار تو مشکلی نداشتی تنها کسی که باعث شد به اینجا برسیم من بودم -چون واقعا تو کارو به اینجا رسوندی,انقدر که خودتو درگیر این نقاشی کوفتی کردی اگر داری اذیت میشی میتونی بری از زندگیم بیرون
-ارام,هیچوقت انتظار شنیدن همچین چیزی رو از زبون تو نداشتم… حامد به سرعت سمت اتاقش رفت و داد زد -باشه,اگه طلاق میخوای موردی نداره منم از این زندگی لعنتی باتو خسته شدم. حامد خسته بود,خسته از زندگی که داره,از زندگی که معلوم نیست از سر عشق بوده یا از سر یه دوست داشتن گذری… 2 هفته بعد از دادگاه خارج شدن و نگاهی بهم انداختن.حامد اندوهی به وسعت دریا داشت.اندوه دوری از ارام… -میتونستیم همچنان عاشق هم باشیم اما تو نخواستی… بعد از گفتن جملش از کنارش رد شد و به سمت ماشینش رفت و به سرعت از اونجا دور شد. چندروز از روز طلاق گذشته بود و ارام شرایط خوبی نداشت.احساس میکرد زندگیش به بدترین حالت ممکن داره میگذره,اون همه عشق..اون همه محبت..همچی به پایان رسید.
تصمیم گرفت به یه مشاوره بره فکر میکرد مشاوره میتونه حالش رو بهتر کنه. با استرس تو اتاق مشاوره نشسته بود و به صندلی خالی مشاور نگاه میکرد. +ببخشید دیر شد.پس داستان از این قرار بوده! -بله. چند جلسه از روزهای مشاوره گذشت و کم کم با راهکار های مشاور حال ارام بهتر میشد. چند جلسه گذشت اما ارام نیاز داشت تا حال خوب گذشته رو داشته باشه. +پیشنهاد میکنم راهتو با هنرت ادامه بدی,یه گالری نقاشی بزن.توکه هنرمند خوب و بزرگی هستی پیشنهاد میکنم با یه گالری خودتو مشغول کن و سعی کن این فکر از سرت بپره. ارام,از اتاق خارج شد و به حرف مشاور فکر کرد.گالری نقاشی..مدت زیادی بود که به فکر یک گالری بود اما هیچوقت تصمیم به عملی کرنش نگرفته بود
اما حالا میخواست تلاش کند تا بتواند گالری خودش را بزند و بتواند از تمام دشواری های این مدت دور شود.
چند هفته بعد -رها به نظرت این تابلو رو اینجا بزاریم قشنگتره یا کنار نقاشی اون ویلولنه؟ +هرجور تو دوست داری. -حالا از نظر تو کجا بهتره؟ +من میگم بذاریمش همینجا ولی جای اون نقاشی ویولن با اون پرنده رو عوض کنیم. -باشه خوبه. سر برگردوند که نگاهش به مشاور افتاد. -اوه..اقای موسوی,شما اینجا چیکار میکنید؟ +ایده اینجا از من بود بعد من نیام ازش دیدن کنم؟ -بله بله درسته اما فعلا داریم کاراشو درست میکنیم فردا میتونستید بیایید.
+درسته.میدونم اما خواستم یه صحبتی باهاتون داشته باشم. -بله بفرمایید بالا صحبت کنیم. باهم از پله ها بالا رفتن ارام نمیدونه که قراره چه چیزی در انتظارش باشه,و همین موضوع نگرانش کرده.موضوع چیبوده که اقای موسوی تا اینجا برای صحبت اومده؟…سعی کرد این فکر هاشو از سرش دور کنه و به اقای موسوی توجه کنه. +مشخصه خیلی درگیر کار شدین -بله.دیگه دارم کمتر راجب موضوع گذشته فکر میکنم. +این خوبه اما من میخوام راجب یه موضوع دیگه باهتون صحبت کنم.
-ببخشید اتفاقی افتاده؟ +نه نگران نباشید.فقط لازم دونستم برخی چیزهارو بهتون بگم. -بفرمایید من منتظرم. +خب خانم رادان
میدونم شما این مدت خیلی تلاش کردید تا بتونید به زندگی سابق و گذشته تون برگردید اما خب برخی احساسات و اتفاقات دست انسان نیست و به صورت ناخوداگاه پیش میاد و -میشه حرف اصلی تون رو بزنید؟ +بله بله راستش خب +ارام جان؟بیا پایین یه مشکلی پیش اومده. -چیشده؟ +یکی از نقاشی ها نیستش بیا ببین. -ببخشید اقای موسوی من باید زودتر برم اگه میشه بعدا باهم صحبت کنیم,ببخشید. +بله حتما. ارام از اتاق خارج شد.پدرام نمیتونست بگه من عاشق ارامم… -چه اتفاقی افتاده سارا؟
+یکی از تابلو نیست زنگ بزن پیگیری کن. -کدومشون؟ +اونی که طرح چشم بود. -یعنی چی..الان زنگ میزنم.این لعنتی چرا جواب منو نمیده +چیشد؟ -جواب نمیده فکر کنم طرح دزدیده شده +یعنی چی باید پیگیری کنیم ارام من میرم اداره پلیس ببینم باید چیکار کنیم -باشه اگه نیاز شد بیام بهم زنگ بزن +باشه باشه اداره پلیس +ما پیگیری میکنیم فقط گفتید اخرین بار تابلو دست چه کسی بوده؟ -دست راننده ای که تابلو هارو میاور ممنون میشم اگه هرچه زودتر تابلو رو پیدا کنید چون فردا باید تابلو تو گالری باشه. +ما تمام تلاشمون رو میکنیم. نیم ساعت بعد +ما ادرس اون راننده رو پیدا کردیم فامیلیش ملکی بود درسته؟ -بله
+میریم برای تجسس و بازپرسی بلکه بتونیم خبری از تابلو بگیریم. -ممنونم. خونه ی ملکی -اقای ملکی ما حکم داریم میتونیم خونه رو بگردیم. +اونوقت به چه علت؟ -بچه ها شما برید داخل من به ایشون توضیح بدم. +یعنی چی چه اتفاقی افتاده؟ -ببینید اقای ملکی یکی از تابلو های خانم ارام رادان گم شده یعنی ما احتمال میدیم که سرقت شده و اخرین بار هم تابلو دست شما بوده و شما باید تابلو رو میرسوندید اما نرسیده. +من نمیفهمم چرا باید به من شک کنید من اگه قرار بود تابلویی رو سرقت کنم تمام تابلو هارو برمیداشتم نه یدونه. -در هر حال تابلو اخرین بار دست شما بوده.
+ما اینجا یه تابلو پیدا کردیم ملکی و پلیس باهم به سمت اون تابلو رفتن,اره خودش بود نقاشی چشم. +م..من..من اینو برنداشتم -پس اینجا چیکار میکنه +من نم..نمیدونم -ایشونو ببرید اداره تابلو روهم ببرید. اداره پلیس -ممنونم ازتون جناب سروان +به هرحال کار اسونی بود چون خود سارق راه رو هموار کرده بود,کدوم ادم عاقلی تابلویی که میدزده رو میزاره وسط خونه -واقعا باورش سخته که اقای ملکی اینکارو کردن,به هرحال ممنونم با اجازه روز افتتاحیه -شما از خودتون پذیرایی کنید استاد من الان میرسم خدمتتون. -چیشده سارا؟
+ارام فکر کنم همسر سابقت اینجاس -چی؟غیرممکنه +نمیدونم من کنار اون تابلوی ویولن دیدمش.برو ببین خودشه؟ ضربان قلب ارام به قدری تند بود که احساس میکرد هر لحضه ممکنه قلبش از جا دربیاد.به سرعت سمت تابلوی ویولن قدم برداشت.اره خودش بود..حامد! -تو اینجا چیکار میکنی؟ +ارام… -پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟
+اشکالی داره به گالری یه هنرمند بزرگ بیام؟ -اما اون هنرمند بزرگ یه زمانی همسرت بوده. +خوبه که حداقل میدونی یه زمانی همسرم بودی.. -اومدی چیو بهم بگی؟ +نمیدونم اینی که دارم میگم دیوونگی محضه یاهرچی ولی ارام ما سال ها عاشق هم بودیم باهم زندگی کردیم تپش قلبمون برای هم همدیگه بود.حالا الان… -زودتر حرفتو بزن من کار دارم +میخواستم بگم باز کنار هم باشیم اما الان فهمیدم چیز دور از ذهنی ازت میخوام.
-حامد,برای این حرف الان خیلی دیره,برای ساختن زندگی بهتری کنار هم الان خیلی دیره.خیلی دیر! +میدونم خوب میدونم. -البته میتونست خیلی دیر هم نباشه اما من یکی دیگه رو دوست دارم پس خواهشا بیا و دیگه بهم فکر نکن. ارام رفت و حامد رو با هزار هزار غم و اندوه و دلتنگی تنها گذاشت…
نویسنده : عارفه لشگری