قلم شما

اثری از بانوی هنرمند سارا گوینده_انتشارات حوزه مشق

صدای پیانو  دفترچه خاطرات یلدا رو جناب سروان اکبری  از توی خرت وپرت های خونه  جناب سروان پیدا کرد ، وبه پدر یلدا گفت :  جناب محمدی ، این دفترچه انگاری مال دخترتون باشه ، یا خداا ..‌ یلدا جان دخترم ، دختر بی چاره من ، یلدا ‌….  یلدا بابا جان ، دخترم  ساعت شش بود که برای اولین بار صدایش را شنیدم.

برای منی که هرگز پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و جلوه ی نور خورشید را فراموش کرده بودم یک اتفاق جالب بود. نوای غمگین آن پیانو به طرز عجیبی به من آرامش خاصی میداد، موقع ظرف شستن سرحال شده بودم و سوزش دستهایم که به خاطر کار زیاد با ریکا تماما سوخته بود، فراموش کرده بودم. ناگهان در خانه با صدایی مهیب باز شد و تمام آرامشم را بهم ریخت. آقا محسن آمده بود و انگار عجله داشت. « یلدا؟ کجایی؟ » جواب ندادم. دلم میخواست کاش دیر تر میامد و از آن موسیقی بیشتر لذت می بردم.

اما آرزو و کاشکی فایده نداشت چون با عصبانیت به آشپزخانه امد و موهای گیس شده ام را گرفت و تا وقتی جیغ و داد نکردم به کشیدن آن ادامه داد. « این چه طرز رفتار با برادر بزرگ ترته؟ چرا جواب منو نمیدی؟!» « ببخشید… نمیخواستم توهین کنم…» « حرومیو نگاه! فقط بلده گریه کنه و جیغ بزنه. اگه من نبودم تو الان گوشه ی خیابون بودی و از گشنگی هلاک میشدی! » محکم من را هول داد گوشه ی آشپزخانه و ظرفهایی که تر تمیز شسته بودم و منتظر خشک شدن بودند را شکست. گوشهایم را گرفتم و با بدن لرزان تلیک تلیک خوردم. نوای پیانو قطع شده بود. بعد از اینکه آقا محسن خانه را ترک کرد، شروع کردم به جمع کردن تکه ظرفهای شکسته.

نوکِ تیز تکه های لیوانها دستهای سوخته ام را بدجوری می بریدند. درگیر ظرفها بودم که صدای زنگ در را شنیدم. « ببخشید، کسی خونه ست؟ » در سکوت به کارم ادامه دادم بی آنکه به طرف در بروم یا قصد باز کردنش را داشته باشم. « نمیخوام مزاحم شم، فقط میخوام بدونم حالتون خوبه؟ من صدای دعواتونو شنیدم و اگه کسی صدمه دیده باشه قطعا میخوام کمک کنم.» ظاهرا یکی از همسایه های فضول بالاخره میخواست سردربیاورد که واقعا در این خانه لعنتی چه خبر است.

تصمیم گرفتم رو سری ام را سَر کنم و در را باز کنم اما او یک همسایه ی فضول نبود. یک جوان رشید با موهای پرکلاغی بود، چهار شانه و قد بلند که به من لبخند می زد. « بالاخره دررو باز کردین! نگران بودم بخاطر پیانو نواختن من با هم دعوا کرده باشین.» تصمیم گرفتم در را ببندم اما او پایش را مابین در گذاشت و نگذاشت که بحثمان نصفه بماند:« کسی اون جا صدمه ندیده؟ » دیگر تلاشی برای بستن در نکردم و سر به زیر جواب دادم:

« نه، اینجا فقط من و برادر بزرگترم زندگی میکنیم. »  «چرا؟»  وقتی پرسید چرا، بغضی سنگین گلویم را گرفت. چشمهایم سریع تر از آن چه فکر میکردم، خیس شدند. حالا پسر جوان نگران تر از قبل به نظر می رسید. « ببخشید! نمیخواستم باعث ناراحتیتون بشم! چه کمکی ازم برمیاد؟ لطفا همه چیو بهم بگین! » نمی خواستم همسایه ی جدیدمان چیزی از زندگی فلاکت بارم چیزی بفهمد، اما با دیدن اشکهایم که مثل آبشار جاری بودند دیگر مگر می رفت؟ او را به داخل خانه دعوت کردم، به شرط اینکه زود برود و یک لیوان چایی هم جلویش گذاشتم.

« پس گفتین که پدرتون وصیت کرده بود که ارثش به برادرتون برسه؟ » آقا میلاد به تازگی به خانه ی طبقه ی بالای ما اسباب کشی کرده بود و تعریف کرده بود که دانشجوی هنر است. موقع پیانو زدن صدای داد و قال ما را شنیده بود و نگران شده بود. من من کنان گفتم:« خیلی چیز زیادی راجب وصیت پدرم نمیدونم… این چیزیه که آقا محسن بهم گفت، و بعدش دیگه اجازه نداد تا از خونه بیرون بیام. مدت زیادیه که اینجام و از اتفاقات بیرون خبر ندارم.»

« فکر میکنین چند سال؟ » « نمیدونم. اینجا پنجره نداره تا حتی روزارو بشمرم… » در ناگهان باز شد و هردو با وحشت از جای مان پریدیم. آقا محسن برگشته بود و من را صدا میزد. آن قدر سریع وارد خانه شد که وقت نبود تا آقا میلاد را قایم کنم. ما را که دید داد زد:« زنیکه! به چه حقی این مرتیکه راه دادی؟ میبینم که چایی هم واسش ریختی! بعد زورت میاد تا یه غذا واسه برادر خسته و کوفته ات درست کنی، نمک نشناس! » و به طرف من حمله کرد. اما این بار آقا میلاد جلویش را گرفت و نگذاشت که به من دست بزند.

آقای محسن بیشتر عصبانی شد و تا میخورد به میلاد مشت زد و صورتش را کبود و خونی کرد. من فقط میتوانستم گریه و شیون راه بیاندازم، چون حتی نمی دانستم شماره کلانتری چند است. خوشبختانه انگار یکی از همسایه ها متوجه سر و صدای غیر عادی دعوای ما شد و خیلی زود سر و کله آژیر ماشین پلیس پیدا شد. برادرم و آقا میلاد را خیلی زود بردند و من به اصرار آقا محسن، باز در خانه تنها ماندم. تمام آن مدت گریه کردم.

حاضر بودم دیگر در را برای هیچکس باز نکنم، تمام دستورات برادر ناتنی بدجنسم را خوب انجام دهم، اما آقا میلاد سالم باشد و طوریش نشود. خوب به یاد می آوردم که پدرم عاشق و شیدای فرزند پسر بود، اما مادرم بعد از من دیگر نمیتوانست فرزند دیگری به خانواده بدهد. پس آنها محسن را به فرزندی گرفتند. او از من بزرگتر بود و همیشه قلدری میکرد، اما دستورها و خواسته هایش با گذشت زمان بزرگتر و آزار دهنده تر می شدند. تا وقتی که یک روز از مدرسه برمیگشتم، محسن من را با کتک و لگد به این خانه آورد. میگفت:« اینجا جاییه که قراره گیسات توش سفید شه و توش بپوسی و بمیری.

پس بهش عادت کن! » هق هق کردم، تا وقتی که با بوی عجیبی که در خانه پخش شده بود خوابم ببرد، فقط به درگاه خداوند دعا کردم تا شاید همه چیز ختم به خیر شود. « یعنی چی که یلدا مُرده، جناب سرکار؟ من دخترم رو میخوام. من میدونم که محسن قایمش کرده تا بازم بهش عذاب بده! اون مرتیکه، تا شیره ی جون دختر منو بیرون نکشه ولش نمیکنه! » « متاسفم، این خبر کاملا درسته.

ما دیروز صبح یلدا خانم رو پیدا کردیم در حالیکه بر اثر گاز گرفتگی مرده بودن. با توجه به تحقیقات، احتمالا خوده یلدا خانم گاز رو باز کردن..» « اخه چرا چرا باید این اتفاق واسه ی دختر مظلوم من بیوفته؟! » « لطفا گریه نکنید خانم، دخترتون یه یادداشت هم گذاشته. برای هر کسی که احتمالا براش مهم بوده.»« چی هست؟ » « نوشته:” با تصور صدای پیانوی او، میپوسم و میمیرم.”»

پایان

نویسنده: سارا گوینده

تصویر نویسنده
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *