داستانی از شیما ادیب
پیرمرد خنزرپنزر
ب ساعت کوچک روی میزکه نگاه کردم 5 دقیقه از ساعت 12 شب گذشته بودکه برای پیاده روی به سمت پارک ساحلی نزدیک خانه رفتم آرامش ساحل مثل همیشه روحم را نوازش میکردو من در پستوخیالی ام برای خودم در کنارساحل بی پروا قدم میزدم که یهو چشمم ب کلبه ایی برخورد کردکلبه ایی کنار ساحل با درب چوبی نیمه سوخته ب سمت کلبه رفتم وارد کلبه شدم پیرمردی با پیژامه ایی سفید و کلاه پشمی کنارمیزی که روی آن قلم کاغذبود نشسته بودانگار سالها بود که مرا میشناخت خندید گفت خوش آمدید
من که از تعجب خشکم زده بودبا ترس دلهره سلام کردم پیرمرد گفت علیکم سلام
اینجاتنها کلبه کنار ساحل است که هرکسی راهش را گم میکند ب اینجا ختم میشود
من گفتم چی هرکسی راهش را گم کند
گفت بله من میزبان خیلی ها در این کلبه بوده ام تو نه اولی هستی و نه آخری
ترس دلهره تمام وجودم را پر کرده بودعقب عقب برگشتم و از کلبه سراسیمه خارج شدم
نیمکتی درسمت راست کلبه ب فاصله 1متری قرار داشت به سمت نیمکت رفتم و نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را که از ترس از حدقه بیرون آمده بود را برای چند ثانیه ایی بستم ودرجیبم پاکت سیگاری را که برای پدرم خریده بودم بیرون اوردم ویک نخ سیگار روشن کردم وشروع به کشیدن کردم سراسیمه دستپاچه بودم خودم با خودم حرف که میزدم لکنت زبان گرفته بودم روی نیمکت طاقباز دراز کشیده بودم که صدایی مدام با من گفتگو میکردنمیدانستم خیالاتی شده ام یا نه
توهم است یا نه نمیدانم
اما فکر میکنم روحی از ساکنین ساحل بود که مرا مدام ب حرف میکشیدیا همان پیرمرد خنزرپنزرتوی کلبه عمق تنهایی ام در کنار ساحل مرا بیشتر وحشت زده میکرداز روی نیمکت بلند شدم و با کمی ترس در تاریکی ساحل جلو رفتم سایه خودم را خوب میدیدم که یهو سایه ایی با قدی بلند موهایی بلندآویخته برشانه نفس رو در قفسه سینه ام حبس کرد یواشکی با نیمچه نگاهی او را نگاه کردم دیدم همان پیرمرد خنزر پنزر توی کلبه است که کلاه پشمی اش را در دست چپش گرفته و موهایش آویخته بر شانه ازتعجب خشکم زدزبانم لابه لای سیمهای ارتودنسی ام گیرکردداشتم من من میکردم که نزدیکتر شد و من بی اختیار دوباره سلام کردم نگاه عمیقی ب صورتم انداخت آنقدر عمیق که روی پیشانی ام عرق سردی نشست دست پامو گم کرده بودم انگار کلی سوال در ذهنم ب راه افتاده بود که یهو با حول و دستپاچگی گفتم دیرم شده باید ب خانه بازگردم
نمیدانم چطور ب خانه برگشتم نزدیک اذان صبح بودوقتی وارد حیاط خانه شدم دیدم عمه خانم کنار حوض در حال گرفتن وضو و زیر چشمی ب من نگاه میکندو با چشمهایش ب من میگویدچه وقت امدن ب خانه است من که فکرم درگیر بود سلام کردم به سمت اتاقم که درایوانش عمه خانم کلی گلدون گل رز گذاشته بود رفتم و خودم را روی تخت خوابم رها کردم و ملافه سفیدروی تخت را روی خودم کشیدم چشمهایم گرم خواب بود که از زیر ملافه سایه ایی میدیدم من که گیج خواب بودم گفتم عمه خانوم اینقدر نیا برو بگذار امشب را راحت بخوابم که صدای جیر جیرکردن در مرا ب کلی عصبانی کرد بلند شدم گفتم عمه خانوم بزار کپه مرگم را بزارم که دیدم کسی نیست پنجره اتاق باز و چراغ پایه برق کوچه نورش از لابه لای پرده ب داخل اتاق تابیده بلند شدم پنجره را بستم پرده را کامل کشیدم و دوباره روی تختم دراز کشیدم
در انزوا روح گاهی زخمهایست که تاریکیش بندبند وجودت را میخوردو فقط معجزه عشق در بشر میتواندتسکین دهنده باشد و اورا آسوده خاطرکندو اورادر مسیر روشنایی هدایت کند ب قول حضرت مولانا جانش که ب لب آید با قند لبی باشددر زندگی من نوری درخشید که حضورش چون شعاع آفتاب چندصدمتری مرا روشن کردیک مرد با موهایی اویخته بر شانه یا یک فرشته بر من تجلی کردومن تمام دردها ورنج های زندگی ام را ب یکباره از یاد بردم یک روز در اتاقم روی تختم دراز کشیده بودم و همجا غرق در سکوت بود و خبری هم از عمه خانوم نبود یک نامه گوشه آینه اتاقم دیدم که عمه خانوم برای من نوشته بود که انگار برای زایمان دخترش چند روزی رو به شهرستان میره عمه خانوم ادم عجیبی بود کسی سراز کارش در نمیوردخونه غرق درسکوت انگار سالها بود کسی در این خانه نبود من که روی تختم دراز کشیده بودم و خواب خرگوشی رفته بودم چشمم ب ساعت روی میز که از 10 شب گذشته بود افتادکه یهو صدای گاریچی لبو فروش عقل رو از سرم پروندچشمم نیمه باز بود که سایه ایی را روی دیوار اتاقمم دیدم که به سمت من می آمد ودستهایش را روی گلویم میفشردانقدر گلویم را میفشرد که دست وپا زدن خودم را هنوز به خاطر دارم وحشت زده شده بودم نمیدانستم خیالاتی شده ام یا نه یا یک کابوس شوم است که مرا رها نمیکند کمتر از یک صدوم ثانیه بود که یادم ب حرفهای خودم با عمه خانوم افتاد که همیشه بهش میگفتم کاش از این زندگی راحت میشدم حقیقت اینکه اشتهایم برای زندگی کردن بیشتر باشدسخت مرا شکنجه می داد بلند شدم و چراغ اتاقم را روشن کردم انگار خیالات کابوس دست از سرم برن
🌹
شت از اتاقم خارج شدم و به سمت پذیرایی رفتم و بطری آبی که کنار تلویزیون بود را برداشتم و یهو سر کشیدم چندنفس عمیق کشیدم و دوباره ب سمت اتاقم برگشتم و به سمت پنجره اتاقم رفتم پرده را کنار زدم کسی درخیابان نبودپرده را کشیدم وچراغ راخاموش کردم و خودم را روی تخت رها کردم انگار تخت مرا در خودش میبلعید انقدر خسته بودم که دیگر حال بلند شدن نداشتم ملافه را روی خودم کشیدم اما انگار کسی ملافه را از روی من میکشیدچشمهایم ب سقف اتاق قفل شده بود انگار سالها بودکه گذشته بود که یهو مثل جت از جایم بلند شدم انگار سایه ایی با موی بلند قد بلند روی دیوار دوباره آمده بود از ترس ملافه را روی خودم کشیدم دعا کردم که کاش گاریچی لبو فروش دوباره با صدای چرخ گاریش همه محله رابیدار کنه بیرون بیاره تا من از این توهم کابوس رها شوم از زیر ملافه بیرون امدم انگار کمی اورا میشناختم ازخود بی خود شده بودم نگاهش عجیب بودانگار منتظر کسی بود و با زبان بی زبانی از من درخواست میکرد که ب او ملحق شوم احساس عجیبی داشتم انگار رابطه مرموزی بین من و اون پیر مرد بود
تمام شب دوست داشتم که از او بپرسم تو کی هستی حضورش حالم را خوب میکرد اما نمیدانم چرامیترسیدم شاید به خاطر اینکه هنوز خودش را معرفی نکرده بود این پیشامدوحشت انگیز آشنارابطه مرموزی بین ما وجود داشت که هر کار میکردم نمیتوانستم بفهمم فردای آن روز 3 استکان قهوه دوبل خوردم تا شب را بیدار بمانم و بتوانم تمام سوالهای بی جوابم را از آن پیر مرد بپرسم فکر میکردم دیگر فرصتی پیدانخواهم کردحال عجیبی داشتم هم خوش بودم هم پر از اضطراب ذهنم درگیر بودکه چگونه این پیرمرد خانه مرا را پیدا کرده شب که شد خودم را زیر ملافه تختم قایم کردم و از زیرملافه چشمانم مثل یک جغد همجا رو رصد میکردمانند روحی که در شکنجه باشد هر چه انتظار کشیدم و کشیک کشیدم فایده ایی نداشت بلندشدم و پنجره اتاقم را باز بسته کردم
حتی گاریچی لبو فروش هم نیومده بود انگار خاک قبرستون تو کوچه پاشیده بودن همجا غرق سکوت هیچ خبری از گاریچی سایه هرشب روی دیوار ماشینهای پارک شده تو کوچه نبود به سمت تختم رفتم دراز کشیدم نور مهتاب اتاقمم را روشن کرده بودبه کلی همچی محو شده بود
من توهم زده بودم فکر نمیکنم او معمولی بود
چرا که هر بار اورا میدیدم غم دنیا را به یکباره فراموش میکردم و پراز دلهر اضطراب میشدم
از خوشی
این مردپر از نور الهام بوداو بود که حس پرواز را در من زنده میکرد
من مطمنم که کسی از او طلب کرده بود
از وقتی اوناپدید شد حس کردم زندگی بیهوده است زندگی در جایی دیگر ب سرعت نور درجریان است دوست داشتم ب او میگفتم که مشتاقانه برای پرواز اماده ام فقط یک نگاه او کافی بود تا تمام دردها غم هایم را ب فراموشی بسپارم و تمام مشکلات معماهایم زندگی ام را برایم حل کند شبها گذشته بود و خبری از او نبود
من هرشب تا اذان صبح ب انتظار مینشستم
تا شاید برای دیدنم بیاید
ایا من آن شب با کسی ملاقات کردم
آیا برای دیدنم ب اتاقم اماده بود
چند شب گذشته بود که
کنار پنجره بیرون را تماشا میکردم
مه انبوهی در هوا متراکم بود بطوری که کوچه پراز مه بود چشمم ب سمت چپ کوچه افتادکه سایه ایی در حرکت بود
از اتاقم خارج شدم ب سمت در حیاط رفتم
در را باز کردم خشکم زده بود
او مثل کسی که راه را بشناسد وارد خانه شد از حیاط گذشت و ب سمت اتاق من رفت من هم پشت سر او مثل کسی که دیرش شده وارداتاق شدم دیدم روی تخت من دراز کشیده و ملافه را روی خودش کشیده ب سمتش رفتم و روی تخت کنارش دراز کشیدم حال خوشی داشتم با اینکه ترس اضطراب داشتم از اینکه با پای خودش وارد اتاق من شده بود تعجب کرده بودم ملافه را روی خودم کشیدم انگار نیمه ای از من لاجون شده بودو سبک شده بودم حس میکردم تخت مرا میبلعید و در خود فرو میبردانگشت پاهایم سر شده بود وکم کم سر شدن تا انگشت دستهایم حس میکردم انگار مرا ب تخت خواب بسته بودن نمیتوانستم حتی فریاد بزنم شب ابدی که میگفتن همین شب بود انگار قوه ای از درون من بیرون میرفت قلبم تند تند میزدو من در خوشی تخت غرق شده بودم
انگار همه اشیا اتاق خفه شده بودن
وهمگی باهم مرگ را دیده بودند
پلکهایم سنگینی میکرد و من بی آنکه بدانم برای آخرین بار با عزرائیل خنزرپنزرملاقات کرده بودم ……
پایان.
نویسنده : شیما ادیب
❤️
انتشارات بین المللی حوزه مشق
چاپ انواع کتاب
با مدیریت دکتر فردین احمدی
۰۹۳۹۳۳۵۳۰۰۹
۰۹۱۹۱۵۷۰۹۳۶
سلام بر اهل قلم دوستداران قلم داستان خوندم خیلی زیبا جالب بود
خوشم آمد.. …