داستان مهندس مکانیک به قلم ارشیا حسینی
https://ketabbaz.hozeyemashgh.ir مهندس مکانیک با صدای لحن خشن پدرم از خواب بیدار شدم: ماهان ! ماهان ! پاشو حاضر شو من دارم میرم. چشمان بادامی و کوچکم را کمی باز کردم و نگاهی به اطراف کردم. بعد از مدتی بلند شدم و دست و صورتش را شستم. صدای سوت کتری را می شنیدم. به آشپزخانه رفتم تا برای خودش صبحانه ای درست کنم. روی زمین توی سفره نان سنگک تازه و روی میخ دیوار کلید دیدم ؛ از این بهتر نمی شد. نان تازه برای این که همراه با چای بخورم و کلید هم کلیدِ در انباری بود که این یعنی...