قلم شما

دختر کوهنورد به قلم یسنا محمدی

خانه

روزی وروزگاری، دختری به نام ملیس  ازدوران کودکی دوست داشت کوهنورد شود بلندترین قله کوه را فتح کند.

ملیس همیشه مانند یک کوهنورد واقعی از جاهایی که ارتفاع کمی داشتند به خوبی بالا می رفت.

وقتی که  هرروز صبح با پدر خود به کوه می رفت و همه جای  کوه را با دقت  تماشا میکرد،  و رفته رفته علاقه مند شد  که یک روزی  شاید بتواند قهرمان این رشته شود .

سال ها گذشت و ملیس در رشته خود  بسیار حرفه ای شد، ملیس برای کار کوهنوردی کوه هایی که فراوان سنگ ریزه،و سنگ بزرگ  کوهی که  پر از موانع و ترسناک بود  انتخاب  کرد.

یک روز که به کوهنوردی رفت به بلندترین نقطه ی کوه رسید و کل شهر را تماشا کرد ،   با خود گفت چه لذتی داره   از پایین ، خانه های کوچک، خانه های بزرگ، اتومبیل ها نگاه کردن.

هوای پاک و تازه را با تمام وجود استشمام کرد و دمنوشی گرمی خورد و به پایین رفت. و ناگهان پایش  لیز خورد و به پایین پرت شد  او چند ساعت بیهوش ماند  و بعد از چند ساعتی به هوش آمد و با ترس استرس  به خانه برگشت ، ولی باز از تلاش خود دست نکشید ، اینبار کوهای

پر موانع و پیچ وخم را  انتخاب کرد کوه هایی که باعث  شد انسان  جان خود را ازدست دهد و پیدا کرد و از آنها بالا  رفت.

یک رو ملیس با دوستش تصمیم گرفته بود که به کوهی بروند که ده برابر آن خطرناک تر از کوه های قبلی بود  ولی آنها از آن کوه  بالا  رفتند موانع ترسناکی داشت ، ولی آن دو این ریسک بزرگ را قبول کردند.

ابتدای کوه همه چیز به طبق روال پیش  رفت اما نیمه کوه دوست ملیس آنا  پایش به تکه سنگی گیر کرد و باسر به زمین پرت شد  وهرچه ملیس جیغ و داد وفریاد کرد فایده نداشت چون او  از هوش رفته بود وبعد چند ساعتی  ملیس هرکاری  کرد  ، نتوانسته بود او را  به هوش آورد.

ملیس بعد از تلاش ، پی در پی بلاخره دوستش را

نجات داد، آنا با حالتی ترس و گریه با ملیس حرف زد

وگفت : ملیس تو رو خدا بیا برگردیم من دیگه نمی

خوام ادامه بدم ، اما ملیس گفت : آنا نگران نباش

من پیشت هستم و از تو مواظبت می کنم فقط بلند

شو که از اینجا بریم ، با اینکه راه رفتن برای آنا سخت

بود ولی با سختی چوبی به دست گرفت و  با هم به راهشان ادامه دادند.

 

تقریبا به بالای کوه داشتند نزدیک می شدند که یهوع سنگ های  کوه ریزش کردند آن دوبدجور ترسیده بودند ولی مانده بودند که با  این همه سنگ ریزه  چی کار کنند بروند بالا یا بروند پایین .

ناگهان  کوهنورد با تجربه ای از راه  رسید و گفت:( شما اینجا چه کار میکنید)? مگر نمی دانید که این کوه بسیار بسیار خطرناک است؟

تا شب نشده ، زودتر برگردید ، ممکن است اتفاقات

بدی برای جفتتون بیفتد .

آن دو به هم کمی نگاه کردند و به فکر فرو رفتند.

اوضاع هی بدتر و مه سنگینی اطراف کوه را پوشانده بود

حالا هرسه به دنبال راه نجات بودند .

کار سخت شد و بعد مدتی ، آنا دوست ملیس با یک

غفلت پایش دوباره لیز خورد با جیغ  فریاد ملیس

آقای کوهنورد آنا برای همیشه از بالای کوه به زمین

سقوط کرد وآن دو نتوانستند آنا را نجات دهند .

ملیس در شوک بود ، و آقای کوهنورد ناراحت و عصبی

به نظر می رسید ، با تلاش های بسیار سعی کردند از کوه

گذر کنند ، که اینبار حواس ملیس پرت شد ؛ پایش

به تکه سنگی گیر کرد ، وهرچه آقای کوهنورد ، داد زد

فایده نداشت چون  ملیس هم از بالای کوه به زمین

سقوط کرد ، ولی ملیس درهنگام پرت شدن در رویای

خود به دوستان خود گفت : ریسک های بزرگ را قبول

کنید ، ببینید من نمی ترسم . از مردن ، مامان ، بابا

خوب تماشام کنید ، دیدید که حسرت به دل از این

دنیا نرفتم. این را در رویای خود گفت ، و برای همیشه

با خانواده اش و دوستانش خداحافظی کرد.

 

پایان .

 

نویسنده :

 

یسنا محمدی

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *