علی و غول چراغ جادو از پانیذ ناطقی
علی و غول چراغ جادو
یکی بود یکی نبود در روزگاران قدیم در روستایی زیبا پدر و پسری چوپان زندگی میکردند اسم پسرک علی بود یک روز پدر علی اتفاقی از تپههای به پایین افتاد و پایش شکست.
و دیگر نتوانست گوسفندان را به چراگاه برد و از علی کمک خواست علی به پدرش گفت چشم نگران نباش من کمکت می کنم پدر .
علی کارهای پدر را انجام داد و غذای پدر را داد و راهی تپه ها شد و گوسفندان را به چراگاه برد.
وقتی به تپه رسید زیر سایه درختی نشسته و استراحت کرد.
یک دفعه متوجه صدای تق تقی شد و دنبال صدا گشت رفت و زیر بوتهای چمن صدا را پیدا کرد و آنجا را کند را زیر بوته کوزه پیدا کرد.
بعد کوزه را با دستانش تمیز کرد یکدفعه قول بزرگی از آنجا بیرون آمد و گفت سلام سرورم علی گفت تا کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
او گفت من غول چراغ جادو هستم یک روز دیو بدجنس من را داخل کوزه انداخت و قوری جادویی مرا با خود برد دیگر نمی توانم آرزوی کسی را برآورده کنم اگر به من کمک کنی و دیو را پیدا کنیم و از بین ببریم
قوری جادویی را از او بگیریم
می توانم آرزوهای تو را برآورده کنم.
روز بعد با همراهی جنگل شدند و وسط جنگل یک کلبه سیاه پر از گیاهان تیغ دار بود علی فکر کرد اگر کلبه را بسوزاند دیوار از بین میرود. آنها کلبه را سوزاندن و به آتش زدند و یکدفعه صدای وحشتناکی آمد و دیو و از بین رفت بین خاکسترها نور طلایی دیدند و سمت نور رفتند و قوری جادویی را پیدا کردند.
علی و غول چراغ جادو خوشحال شدند . غول مهربان گفت :سرورم آرزویت چیست؟
علی آرزو کرد پدرش خوب شود و مادرش به خانه برگردد سومین آرزوی علی این بود که بتواند درس بخواند و دوستان زیادی پیدا کند.
نویسنده:
پانیذ ناطقی.
از این داستان نتیجه میگیریم که کمک کردن به دیگران کار خوبی است و بعدش پاداش خوبی میگیریم.
❤️💎
روابط عمومی انتشارات حوزه مشق
بسیار عالی