قصه امید در کره ی جادویی به قلم پانیذ ناطقی
قصه امید در کره ی جادویی
یکی بود یکی نبود غیر از خدایی مهربان هیچ کس نبود.
روزی روزگاری پسر ۱۲ ساله ای بود به نام امید که عاشق سفر و ماجراجویی بود.یک روز صبح تصمیم گرفت به سفر برود و چیزهای زیادی کشف کند و ماجراجویی کند.او از مادرش اجازه گرفت که میتواند به سفر برود .مادر به او گفت:عزیزم امیدجان تو تنهایی نمیتوانی به سفر راه دور بروی چون مسیر خانه را گم میکنی و به خانه نمیتوانی برگردی و خطرات زیادی برای تو دارد.امید ناراحت شد و به اتاقش رفت و در دلش گفت که با چه وسیله ای به سفر برود.یاد هواپیمایی کوچکی افتاد که روز تولدش هدیه گرفته بود .با اون میتونست سفرش را برود .
امید وسایل خورد را جمع کرد وبرای خورد خوراکی و میوه گذاشت و صبح روز بعد یواشکی سوار هواپیما شد و پرواز کرد
با هواپیما از لابه لایی ابرها و ستاره ها رد شد سیاره های مختلفی را دید.از بین انها گذشت و ناگهان سیاره ای که قبلا عکسش را دیده بود رسید و به انجا رفت.امید رفت و رفت انجا رو گشت و هیچ چیزی پیدا نکرد و در دلش گفت:ای کاش کسی اینجا زندگی میکرد و چیزی برای دیدن بود.کم کم داشت شب میشد و گرسنه بود .از کوله پشتی خود سیبی برداشت و آن را خورد هسته ی سیب به روی زمین افتاد. او خوابش برد.صبح روز بعد از خواب بیدار شد و کنارش گیاهی دید و کلی خوشحال شد.به گیاه اب داد و اون رشد کرد و گل خوشگلی شد.ناگهان گل با امیر صحبت کرد و فهمید که اون گل جادویی هست.و خال اون کره جادویی هست.گل گفت سلام دوست من امید خود را معرفی کرد و گفت تو صحبت میکنی. من فکر نمیکردم اینجا چیزی پیدا کنم واز اینکه هم صحبتی ندارم ناراحت هستم و راه خونمون رو گم کردم مجبورم اینجا بمانم.
گل گفت من میتوانم ارزو کنم تا تو از تنهایی دربیایی.چشمانت را ببند.امید چشماهایش رابست و باز کرد روباهی زیبا کنار خودش دید.روباه هم حرف میزد.امید از روباه خواست که کمکش کند تا به خانه برگرد.با روباه سوار هواپیما شدن و راهی شدن یکدفعه باران شهاب سنگ شروع به باریدن کرد و یک سنگ یه بال هواپیما خورد.و چون تو فضا ادم ها معلق هستن.اونها به سختی هواپیما رو به همون کره خاکی بردنند و دوباره پیشه گل جادویی رفتن و از اون خواستند که کمکشون کنه .گل جادو کرد هواپیما درست شد.انها رفنتد و از بین ستاره ها گذشتنند و راه خونه را روباه پیدا کرد و امید به خانه برگشت.ومامان چون نگران امید از دیدن اون خوشحال شد. امید داستان را برای او تعریف کرد و خواست روباه حیوان خانگی اش باشد.
قصه ی ما به سر رسید امید به خانه اش رسید.
نویسنده : پانیذ ناطقی
روابط عمومی انتشارات حوزه مشق
عالی پانیذ خانم