اثری از هنرمند فرهیخته جواد ابراهیمی_انتشارات حوزه مشق
حماقت
زهرا اصرار داشت ک دوستانش و اعضا خانواده کاملیا صداش کنند خودش توی یک اتاق زندانی کرده بود و بیرون نمی آمد .
عقربه های ساعت دیواری، ۱۱ صبح نشون میداد و کاملیا هنوز توی اتاق بود و به سوالات مادرش جواب نمیداد ،
مادر کاملیا همچنان اصرار داشت زهرا صداش بزنه .خودش جسبونده بود به درب اتاق و هی صداش میزد زهرا جون بیداری ؟ مریض که نیستی چرا درو باز نمیکنی ساعت ۱۱ است و تو هنوز از اتاقت بیرون نیومدی چی شده دخترم ! دارم نگران میشم این درلعنتی باز کن میخوام ببینمت میخوام ببوسمت الان که بابات از سر کار برگرده میدونی که قلبش ضعیفه، ناراحتی براش خوب نیست برای قلبش سمه، به من بگو دخترم ببینم چی شده کسی بهت حرفی زده ؟ جون به لبم کردی ده یه حرفی بزن ،زهرا ، زهرا ، زهرا با توام ، زهراکه متوجه حرفهای مامانش نبود !چون اصلا توی حال خودش نبود ولی وقتی شنید مادرش میگه بابات قلبش ناراحته و استرس براش خوب نیست انگاری یهو قلبش ریخت و نگران باباش شد ولی چطوری میتونست بیاد بیرون و خودش و نشون بده این وسط همش به خودش لعنت فرستاد چرا حرف دوستش و گوش کرده و بدون تحقیق به کلینیک زیبای ،« چهره زیبا » مراجعه کرده.
حالا با این افتضاح چکار باید کرد؟ و چجور ی با این تغییر صورت که افتضاح شده کنار بیاد ! جواب پدر و مادرش چی بده تازه توی همین هفته قراره براش خواستگار بیاد جواب اونا و چی بده غرق توی این تفکرات بود ، که موبایلش زنگ خورد ودرصفحه گوشی موبایلش اسم ژیلا و نشون میداد همونی که کاملیا به آن کلینیک معرفی کرده و با دیدن اسم ژیلا سریع رد تماس زد و جواب نداد! اما انگار دوستش دست بردار نبود و دوباره تماس گرفت و زهرا هم دوباره تماس وقطع کرد اینبار ژیلا بهش پیامک فرستاد دختر چرا رد تماس میدی کار واجبی دارم مربوط به عمل جراحی هست ، اسم جراحی و که شنید ، سریع رفت سراغ آینه اتاقش وبا ترس و لرز به صورتش خیره شد نوک دماغش سیاه شده و همانند منقار پرنده آبی دراومده و هر آن امکان افتادنش بود و بیشتر شبیه جزامی ها شده بود با دیدن این صحنه خودش از چهره اش بیشتر ترسید و بدش اومد و شروع کرد به جیغ زدن و فحش دادن به دکتر و دوستش ژیلا از عصبانیت گوشیش وبرداشت و در جواب ژیلا نوشت برو گم شو..
چی میخوای از جون من؟ بیچارم کردی، دق میکنم حالا باید چکار کنم ؟ به خانواده امچی بگم ؟ به خواستگارم چی بگم و هق هقش بلند شد و ازاین رو مادرش که هنوز برای باز کردن درب اتاق التماسش میکرد بیشتر نگران شد و با نگرانی تمام گفت دخترم درا باز کن دارم دیونه میشم و بعدپاسخی نشنید گوفت ورپریده درو بازکن من ببینم چی شده ؟ و چه بلایی سرت آوردی؟ مگه دیشب نرفتی کلینیک دکتر، تا پانسمان بینی و باز کنی هان چی شد بزار ببینم چه شکلی شده ؟ اصلا ببینم همون زهرای منی! یا نه ، بعدش با مهربونی گفت حقا که دختر خودمی اما بدون من واقعا نگرانت هستم .
کاملیا درگیر بینیش بود و گوشاش کر شده بود و حرفهای مادرش و نشنیده بودو عصبانی و با خودش حرف میزد ژیلا خانم میدونم چه بلایی سرت بیارم ، ای دکتر قلابی فلان فلان شده ازم اینقدر پول گرفتی نوک دماغم سیاه کردی و داره میافته ازت شکایت میکنم میدم پدرت ودر بیارند و بعد بدون اینکه به بینیش توجه کنه رفت سراغ گوشیش تا در این رابطه در اینترنت سرچ کنه شاید بتونه راهحلی پیدا کنه و بینیش نجات بدهده ولی به قدری استرس داشت و نگران بود که احساس شدید دفع ادرار کرد و ادرارش به مثانه اش فشار آورد و زیر شکمش درد گرفت و هر آن احتمال خیس کردن خودش وداشت هر چقدر تلاش کرد بیخیال بشه ، که نشد شانس آورد اتاقش حموم داشت پس اجبارا رفت توی حموم خودشا خلاص کرد ، صدای باز و بسته شدن درب که به گوش مادرش رسید فکر کرد درب اتاق وداره باز میکنه اول خوشحال شد گفت آفرین دختر گلم ولی هر چی صبر کرد درب باز نشد گفت پس چی شد چرا درب باز نکردی کمکم دارم عصبانی میشم ها کفریم نکن به بابات زنگ بزنم بخدا اگن باز نکنی
درمیشکنم !
کاملیا که دید مادرش جدیه انکاری ترسید رفتپست درب و بدون اینکه جفت درب اوباز کنه گفت مامان بیچاره شدم ، بدبخت شدم ، محو شدم مادرش با شنیدن صدای دخترش گوشاش تیزتر شد گفت مگه چی شده درا باز کن پدرما جلوی چشمام دبدم قلبم داره از دهنممیزنه بیرون ، کاملیا با گربه گفت دماغم ، مادرش کفت دماغت چی کاملیا گفت دماغم سیاه شده مامان نوک دماغم داره میافته مامانش با شنیدن این جملات پاهاش سست شد و شل شد و همون پشت درب زهرا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن ، صدای گریه مادر که بلند شد کاملیا چفت درب را باز کرد و بپاش لای درب را به سمت خودش کشید و یواشکی به داخل حال سرک کشید و دید مامانش روی زمین نشسته و داره گربه میکنه کاملیا طاقت نیاورد کامل باز کرد و رفت مامانش را بغل کرد تا بلند کنه مامان زهرا وقتی احساس کرد
مسیدارن باندش میکنه چشم های اسم بارش را باز دچو بسته کرد و با آستینش پاک کرد و تا زهرا را دید یک آن شوکه شده انگاری از هوش رفت وقتی به خودش آمد دوباره زهرا را نگاه کرد و با تعجب گفت زهرا پس دماغت مو چرا نوک دماغت نیست کاملیا با شنیدن این حرف مادرش زود دستسا گرفت روی صورتش و مجددا رفت داخل اتاق و چفت درب را از پست درب انداخت و زار زار شروع کرد به گربه کردن ، مادر کاملیا که تازه به خودش آمده بود گفت ای داد و بیداد حالا چکار کنم به بالاش چی بگم تا سلامتی هفته بعد قرار خواستگاری از طرف خانواده آقای عمویی دارند به آنها چه جوابی بدن و با ابن افکار دیگه گریه های زهرا را هم نمی شنید فقط یه لحظه کلمه کشتن وشنید که به خودش آمد و شنید که زهرا داد میزنه من خودم را میکشم مادر زهرا با شنیدن کشتن نگران شد و داد زد دختر ابن حرفها چیه تو دختر عاقلی هستی میریم پیش دکتر بهتر دماغت را درستش میکنیم آخه چند بار بهت گفتم دست از این قرتی بازیها بردار مگه دماغت چش بود
حرف گوش نکردی رفتی پیش رفقای ناباب و برای خودت مار درست کردی حالا نمیدونم جواب خواستکارت را چی بدم بزار بابت بیاد ببینم چه خامی باید روی سرمون بریزیم . سکوت عجیبی بین کاملیا و مادرش حاکم شده بود و انکاری هر دو خسته شده بودند و ساکت بودند ولی سکوت زهرا با سکوت مادرش فرق داشت و انکاری سکوت کاملیا به سکوت عجیبی بود و دیگه به هیچ صدایی واکنش نشان نمیداد مادرش یک آن به خودش آمد و سریع آمد درب اتاق را محکم کوبید و زهرا را صدا کرد و هر چی درب زد و دخترش را صدا زد خبری نشد پس تصمیم گرفت به شوهرش اطلاع بده و پدر زهرا که متوجه جریان شد گفت زود باش تا من خودمان برسونم به آمبولانس فوریتها ۱۱۵ زنگ بزن ، مادر زهرا بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد و با فوریتها تماس گرفت و سریع رفت درب اتاق زهرا را محکم زدن و حل دادن ولی نتیجه ابی نگرفت مونده بود چکار کنه در همین حین فکری به نظرش رسید رفت آپارتمان روبروی خونه سون ومحکم درب آنجا را زد و درخواست کمک کرد
همسایه که درب را باز کرد متوجه موضوع شده و سریع با ایشون آمد داخل خونه و نادر زهرا با گربه و زاری گفت آقای کرمی لطفا درب را بشکن دخترم حالش بده و آقای کرمی هم که هل شده بود محکم با پا به درب اتاق ضربه زد و درب باز شد و نادر زهرا خودشا به داخل اتاق پرت کرد و دیدند که دخترشون بیهوش روی تخت افتاده و از دهنش کف بیرون زده وچهرت دخترش کبوده و در همین حین فوریتها هم رسیدند وچون آدرس داشتند.
وارد خونه شدند و بر بالین کاملیا حاضر شده و شروع به کمکهای اولیه و احیا کردند ولی انگاری زهرا سالها بود که مرده بود و به اقدامات احیا پایه نداد و زن همسایه هم که بعد ازجز شوهرش . خونه آنها شده بود ولتی زهرا را دید نشناخت گفت وای باورم نمیشه مکن این زهرا خانمه چقدر چهره اش دچار دگرگونی و تغییر شده طفلکی معصوم این چرا این شکلی شده و روح زهرا که از بالای اتاق جسمش را میدید از حرف زن همسایه شوکه شد و گفت حق داری من حماقت کردم خواستم آابروم درست کنم ولی زدم چشمم درآوردم و با این گفته برای همیشه دنیا ترک کرد .
پایان
نویسنده : جواد ابراهیمی