اثری از بانوی هنرمند زهرا کبابی زادگان_انتشارات حوزه مشق
آرزوی بر باد رفته
دینگ، دینگ ، دینگ ، صدای زنگ ساعت یکسره زده می شد ، ساعت پنج صبح و شکوفه صدای زنگ ومی شنید و می دانست الان که پسرش خاموش کند و چراغ اتاقش روشن شود . ولی زنگ ساعت همچنان ول کن نبود! بعد از چند بار تکرار بالاخره خاموش شد . و شکوفه خیالش راحت شد ، چون پسرش چهار سال از اول دبیرستان کار هر روزش بود .هم برای دبیرستان و هم برای کنکور درس می خواند . شکوفه خیلی دلش میخواست بعد از زنگ ساعت مهدی بخوابد ولی خوابش نمی برد . ولی بخاطر اینکه سر و صدا نکند مجبور بود تو رختخوابش وول بخورد تا هوا روشن شود .
مهدی کمی به اتاق تاریک نگاه کرد . نمیدونست که کلید اتاق کجاست ؟چند بار به دور خودش چرخید تا کلید و پیدا کند من کجام ؟ اینجا کجاست ؟ اینا چیه ؟ دیفرانسیل ، جبرو هندسه ، زیست شناسی ۱و ۲ این کتابهای بزرگ گاج ؟ چرا اینجا روی میزم اینقدر کتاب ریخته ؟ این برگه ها خط خطی چقدر زیاده ، من بین این همه کتاب چی می کنم ؟ اتاقی بزرگ با پرده ها ی آبی و یک تخت و آباژور یک میز تحریر نامرتب و روش پراز کتاب ، یک کتابخانه و و یک فرش کوچک کنار تختش ، با تعجب به همه نگاه کرد همه برایش بیگانه بودند . خرداد ماه و هنوز هوا تاریک بود . بیرون و نگاه کرد پنجره و باز کرد . کوچه به جز صدای جاروی رفتگر و دعوای چند گربه صدایی نمی آمد . چقدر خسته بود بازم دلش می خواست بخوابد . خودش وروی تخت انداخت و خیلی زود خوابش برد .
شکوفه هرروز ساعت ۷ با یک استکان شیر و یک قطعه کیک که خودش برای مهدی درست می کرد . در اتاق بزند ! اما صدایی نشنید .
ای وای خدا حتما خوابش برده .
مهدی جان مهدی . او درخواب خوشی بود و با تکانهای مادرش هم بیدار نشد . پسرم چرا خوابیدی ؟ساعت ۷
مهدی از خواب عمیقی که چند سال بود منتظرش بود بیدار شد و با ترس گفت : چی شده من کجام؟ شما کی هستید ؟ شکوفه گفت : چرا خوابیدی ؟ بله ؟ من ؟ چرا من اینجام ؟ شکوفه اول خنده اش گرفته بود . شانه هاش و گرفت و تکانش داد . مهدی چی میگی هنوزم خواب داری میبینی؟ .
از توی تختش می خواست فرار کنه . خانم من کجام ؟لوس نشو این کارا چیه ؟ تو داری برای کنکور درس می خوانی . من ؟ کنکور ؟
یعنی چی ؟ پاشو برو یه آبی به صورتت بزن بیا شیرتو بخور تا سرحال شی . میرم چای دم کنم . الان دیگه بابات پا میشه . بیا باهم صبحانه بخوریم .
شکوفه رفت آشپزخونه تا سفره حاضر کنه . تا با همسرش آقای دکتر صبحانه بخورند .
باباش صداش زد . مهدی جان بیا دیگه ! چای نمیخوری؟
خانم چرا نمیاد ؟ نمیدونم چرا کارهای عجیب غریب امروز می کرد ؟مسخره بازی درمی آورد ! چطور ؟ یک سر بهش بزن .
آقا مهدی ؟ آقای دکتر؟ صدایی نیامد . در و باز کرد . خواب بود . آقا دکتر خوابیدی ؟ بابای مهدی از کلاس اول دبیرستان دکتر صداش می کرد ولی مهدی اصلا خوشش نمی آمد حتی جلوی دوستاش و فامیل همیشه خجالت می کشید . برایش تهران خونه خریده بودند و همه جا پز می دادند که خونه آقای دکتر حاضره خوابگاه جای مناسب برای مهدی نیست . همینطور مامانش پیش برادرش که بچه هاشون درس خوان نبودند . تعریف می کرد و می گفت که براش خونه خریدیم . بچه ام خوابگاه دوست نداره همیشه از طرف خودشون حرف می زدند و تصمیم می گرفتند .
مهدی بازم با ترس از خواب بلند شد . بله ؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری . شما ؟ چشماش دو دو می زد ؟ و پر خون شده بود . دکتر ترسید . خودش دکتر اطفال بود . نگران شد مهدی داری شوخی می کنی . مهدی کیه ؟ من من من شما رو نمی شناسم . دکتر ترسید . دستشو گذاشت روی سرش شاید مریض شده ولی اصلا تب نداشت . چی شده پسرم جاییت درد میکنه ؟من میخوام بخوابم . دکتر با وحشت صدا کرد شکوفه شکوفه !
مادر بیچاره لیوان از دستش افتاد . با عجله آمد . بله چیزی شده خواهرش مژگان هم با صدای فریاد پدرش خودش رو به اتاق برادرش رساند . بابا چی شده ؟
مادر و پدر مهدی از ترس خشک شده بودند . مهدی به گوشه تختش رفته بود و دو دست خودش روی سرش گذاشته بود . و فریاد می زد شماها کی هستید ؟خواهرش از دیدن این صحنه ترسیده بود و گریه می کرد .
مهدی هیچی یادش نیامد . شیر نخورد و حتی دستشویی هم نرفت تا ظهر خوابید .
شکوفه چندین بار رفت تو اتاقش ولی اصلا حتی تکان نخورد .
چقدر براش زحمت کشیده بود . از سال اول دبیرستان کاری نبود که برای قبول شدن در کنکور پزشکی برایش نکرده باشد . پدرش خیلی دلش می خواست که مهدی قبول شود ،چون خودش در رشته قلب قبول نشده بود .
و می گفت : مهدی حتما متخصص قلب میشه . بابا من تخصص قلب دوست ندارم میخوام روانپزشک بشم . عزیزم میخوای خودتو درگیر دیوانه ها بکنی . یک قلب عمل می کنی کلی پول می گیری . بابا شما اصلا به حرفهای من گوش نمی دید . من صلاح تو می خوام . تو از بیرون خبر نداری . جراح ها پول پارو میکنند . من ولی دوست ندارم . حالا شما درس بخون بعد در موردش حرف می زنیم .
هرروز سفارش می کرد . شکوفه بهش خوب برس برای ناهار غذای گوشتی بذار شیر فراموش نشه . عسل !عسل یادت نره ؟
حتما صبحانه عدسی بذار . تو شیر موزش
آناناس بریز.
مادر بیچاره تمام وقتشو و گذاشته برای پسرش بعضی وقتها که مهدی خسته می شد . می گفت : من امروز حوصله درس خوندن ندارم مامان . بیا عزیزم من برات میخونم تو گوش بده تا حفظ بشی . چرا متوجه نمیشی من امروز نمی خوام درس بخونم . پسرم نمیشه نباید وقت از دست بدی . بعض وقتها گریه می کرد .
تیزهوشان درس می خوند . همیشه تو المپیاد ها رتبه می آورد . مدیر و معلم های مدرسه همیشه به مامان و باباش می گفتن : مهدی افتخار مدرسه ماست . باید حتما پزشکی قبول بشه ما روش حساب کردیم . و باباش چقدر به مدرسه کمک مالی می کرد .
بابا امشب با دوستام برم استخر نه پسرم بعد کنکور. به موسیقی خیلی علاقه داشت .
مامان به بابا بگو من درسامو خوب میخونم بزار برم هفته ای یک شب کلاس سنتور دوستام میرن از صداش خیلی خوشم میاد . قول میدم لطمه به درسام نزنم . میدونی که بابات قبول نمی کنه . بزار بعد از کنکور هر جا خواستی برو . چهار سال بود بخاطر مهدی هیچ کس حتی یک شمال نرفته بود .
تولد و مهمانی همکه اصلا !
هیچ وقت دقت نکردند چرا تازگی رنگش پریده بود . شاید بخاطر درس مریض شده .
هر وقت ازش میپرسیدند مهدی جان جاییت درد می کنه؟ مشکلی داری؟ نه مامان جان من خوبم .
دخترش مژگان هم دو سال پیش زنجان دندانپزشکی قبول شد . آن اصلا زیاد درس نمی خواند . خیلی با مهدی فرق میکرد هم درس خوند و هر کاری که دلش خواست کرد . باباش حریفش نمی شد .
صدای در افکار شکوفه و بهم زد .
بفرمایید آقای دکتر . مهدی جان آقای دکتر سرپولکی آمدند شما رو ببینند .
مهدی از خواب پرید . بازم وحشت کرده بود . روی تخت لوله شد خودش رو توی پاهاش جمع کرد . و همش فریاد می زد با من کاری نداشته باشید . و بعد به شدت دست و پاشو تو هوا تکون میداد . دکتر نتونست معاینه اش کنه .
دکتر بیرون آمد و گفت : فعلا بذارید چند روز به حال خودش باشه . اصلا بهش فشار نیارید .
خانم دکتر گریه فایده نداره . خواهشا بهش استرس وارد نکنید . به نظر من احتمال استرس و ترس از کنکور به این حال انداخته باشه .
مهدی اصلا نمیدونست باید درس بخونه هرچی باهاش حرف می زدند . پرت پلا جواب می داد .
داداش قشنگم میخوای زیست شناسی با هم یک مرور کنیم .
فریاد زد من کتاب دوست ندارم . در یک چشم بر هم زدن . پنجره کوچه رو باز کرد و هرچی کتاب و جزوه بود از پنجره ریخت بیرون . خواهرش از ترس گپ کرده بود . مامان بیا تو رو خدا بیا . و شکوفه هرچی میکرد نمیتونست جلوش رو بگیره . داد میزد مهدی تو خدا این کار رو نکن .
حالا دیگه سبک شده بود . همش دلش می خواست بخوابد . اصلا خواب هم نمیدید از آن خوابهای که همیشه سر جلسه امتحان بود و یا دیر میرسید ویا نمی تونست حلش کنه . وقت کم میاورد . برگه رو از زیر دستش می کشیدند . و خودش تو خواب می گفت دارم خواب می بینم و با تنی خیس عرق و وحشت از خواب می پرید . دیگه از آن کابوس ها راحت شده بود و حالا آسوده می خوابید .
غذا هم نمی خورد شیر با عسل ارده شیره مهدی جان ببین از آن گوشت های سیخی برات درست کردم که دوست داری . من نمی خورم .
حالا دیگه صداشو وقتی که چیزی رو نمی فهمید . بلند میخوند . انواع سلول : پروکاریوتی و یوکاریوتی غشا سلول ناژک سیتوپلاسم . و مادرش تو دلش تکرار می کرد .
یک ماه گذشت و مهدی دیگه مثل یک کودک شده بود . کارهای بچگانه می کرد . با شیشه شیر می خورد . با اسباب بازی خودش را سرگرم می کرد . دوچرخه کوچکش رو از انباری آورده بود . همش دور حیاط می چرخید . با کامیونش خاک بازی می کرد . بهش نخ بسته بود وبا خودش می کشید . با بچه های کوچه دوست شده بود. علی میخوای برات بادبادک درست کنم و خیلی حرفه ای برای بچه های کوچه بادبادک درست می کرد . و هر روز آن رو هوا می کرد مثل وقتایی که بچه بود و کنار ساحل با خواهرش مسابقه می دادند . شعرهای کودکانه و بچگیش رو می خواند . یک روز آقا خرگوشه رسید به بچه موشه …. و با صدای بلند می خندید . و شبها وقتی که می خواست بخوابه میگفت مامان برام قصه شنگول منگول رو بگو .
شکوفه : شما مثلا دکتری چی باید کرد . دکترها میگن باید یک مدت به حال خودش باشه
ما به خاطر آرزوی خودمون خیلی به این بچه فشار آوردیم این بچه توانایی نداشت . هیچ علم پزشکی نمیتونه براش کاری بکنه
وهیچ داروی هم براش نیست فقط زمان می خواد . ولی پدر و مادرش قطره قطره داشتند آب میشدند . و آرزوشون بر باد رفته بود .
آقای دکتر و شکوفه و تنها خواهرش شب امتحان کنکور بالای سرش زار می زدند .
پایان
نویسنده : زهرا کبابی زادگان