آثاری دلنشین از بانوی هنرمند زهرا غلامی
قلب فلزی
چشمهایش را نیمه باز کرد. نور خورشید از پنجره، مستقیم به صورتش می تابید. صدای آواز می آمد و این نوید یک روز کاری را می داد.
دستها رفتند سراغ چاقوی مخصوص، الان بین دستها بود و نور خورشید دیگر اذیتش نمی کرد.
سبزی و گوجه های تازه ای که از مزرعه آورده بودند روی میز بود. روی کانتر هم کلی گوشت بود که آماده بودند برای تکه شدن و چاقو رقص کنان در میان دستها این کار را انجام می داد.
ناگهان نگاهش افتاد به سبد گوجه ها، همینطور که چشمانش را روی آنها می چرخاند، چشمان سیاهی توجهش را جلب کرد. خیره به اون تیله های مشکی شد، ناگهان دستها چرخیدند و چاقو نتوانست آن چشمها را ببیند. هر چه تلاش کرد که سُر بخورد تا جایش عوض شود، دستها اورا محکم نگه داشته بودند.
تصمیم گرفت خودش را سفت بگیرد تا دستها نتوانند براحتی او را بچرخانند. موفق شد و باز برگشت همانجا که نگاهش گرفته شده بود. ولی صندوق خالی بود. در حین چرخیدن سعی کرد همه آشپز خانه را بررسی کند. ناگهان یک گوجه تپل قرمز رو دید که لای دستمال سفیدی چرخانده میشد تا برق بیافته. وقتی خوب نگاهش کرد دید خودشه، همون چشمهاست. نگاهش را از گوجه بر نمی داشت تا مبادا گمش کند. همه ی گوجه ها را داخل سبد، کنار سینک گذاشته بودند.
چاقو سعی کرد میان دستها سُر بخورد تا بیافتد زمین.کلی کلنجار رفت تا بلاخره موفق شد و چاقو را هم روی سینک گذاشتند.
یک جفت چشم مشکی روی یک صورت گرد و قرمز. احساس کرد هر لحظه قلبش از سینه میزند بیرون. چه کسی فکرش را می کرد که چاقو ها هم قلب دارند.
گوجه که خیلی وقت بود متوجه نگاه های چاقو شده بود، خودش را قل داد سمت او و گفت: دیدمت که چقدر با مهارت در میان دستها میرقصیدی. چاقو لبخند ملیحی زد و گفت:این کار منه. تو کارت چیه؟
خوب من هم مثل بقیه گوجه ها تکه تکه میشیم و یا پوره. بهر حال زنده نمی مونیم چون عمر ما کوتاهه. ما فقط دوران کودکی را تا زمانی که بالغ شویم زندگی می کنیم و وقتی چیده شدیم، عمرمان هم پایان می یابد.
چاقو خودش را به او نزدیک کرد و آرام گفت:ولی حیف تو که بخواهی تکه تکه شوی، من نمی گذارم این اتفاق بیافتد. گوجه خنده ی تلخی کرد و گفت:ولی تو نمی توانی جلوی این روند را بگیری. این کار من است. مثل کار تو که تکه تکه کردن است.
چاقوگفت:ولی من از کارم خسته ام، دوست ندارم تکه تکه کنم. اتفاقا برعکس، می خواهم زندگی ببخشم.
گوجه همینطور که در چشمانش خیره مانده بود گفت:تو مثل همه ی چاقوها، خشن و سرد و عصبانی نیستی، صدایش کمی لرزید و ادامه داد، خیلی مهربان و دوست داشتنی هستی.
ناگهان صدای قدمهایی به آنها نزدیک شد. چاقو، گوجه را هل داد پشت دیواره ای که بین پنجره بود و سینک ظرفشویی،خودش را هم زیر دستمالی قایم کرد و منتظر شب شد تا کسی در آشپز خانه نماند.
آروم از زیر دستمال اومد بیرون و گوجه را صدا کرد.
گوجه نگاهی به اطراف کرد و قل خورد سمت چاقو. بقیه گوجه ها رو… چاقو نگذاشت حرفش تمام شود و گفت: آنها نخواستند کارشان را عوض کنند، اما تو خواستی، برای همین هم الان اینجایی.
من هم قول می دهم همیشه از تو مراقبت کنم. آیا تو هم کنار من می مانی؟
گونه های سرخ گوجه سرختر شد، به چشمان چاقو نگاه کرد و گفت:من هم قول می دهم همیشه کنار تو بمانم. مدتی گذشت و روزها همینطور شیرین و دلچسب برای آنها می گذشت و هر روز بیشتر دلبسته هم می شدند. تا اینکه گوجه احساس کرد دیگر طراوت ندارد، شاداب نیست، روز به روز پوستش چروک می شد. می دانست که بلاخره یک روز اتفاق می افتد. به سختی سمت چاقو رفت و با چشمان اشک آلود گفت: یادت هست به تو گفتم عمر من کوتاه است، من حتی اگر تکه تکه هم نشوم خواهم مرد.
اما تنها تفاوت من با دیگران این بود که با تو آشنا شدم و دوست داشتن را تجربه کردم، خیلی شیرین و لذت بخش بود. چون تو دوستداشتنی و دل انگیز هستی.
دلم برایت تنگ میشود چون دوستت دارم.
چاقو در حالیکه سعی داشت جلوی اشک هایش را بگیرد گفت:اما من اینطور فکر نمی کنم. به سمت گوجه رفت، آیا به من اعتماد داری؟ گوجه به چشمانش نگاه کرد ، گویی آرام شد. با لبخند گفت: من همان روز که کار تو را دیدم به تو اعتماد کردم.
چاقو گفت:پس چشمانت را ببند.
و بعد خیلی سریع با نوک تیز خود شکم گوجه را شکافت، قطره های اشک امانش نمی داد اما دانه های درون شکمش را بیرون آورد و درون گلدان کنار پنجره کاشت.
تمام زمستان از گلدان مراقبت کردو با او حرف می زد. بهار شد و اولین جوانه ها داخل گلدان به چشم می خورد.
چاقو رفت کنار گلدان و گفت:خوش آمدی قرمز چشم مشکی من. چند ماه دیگر طول کشید تا گوجه قرمز و آبدار، آماده چیده شدن شود. چاقو گوشه ای ایستاد و منتظر عشق قرمز خود شد.
گوجه سر از پا نمی شناخت، باورش نمی شد که دوباره چاقو را ببیند. تکانی به خود داد و از ساقه جدا شد.
قل خورد سمت چاقو، اما اینبار نه با گونه های سرخ، بلکه با همه وجودش خودش را انداخت در بغل چاقو.
❤️❤️
خواب دیدم
عروس خانه ات شده ام
خانه ای روی آب
اما از جنس ناب
میان نیلوفران سفید
و چشمان سیاه ماهی ها
سقفی که آسمان بود
به رنگ رنگین کمان
و عطر باران
برای پاگشا
سنجاق سری از جنس نیلوفرم دادی
بیدار که شدم
گلبرگی از نیلوفر لای موهایم
جا مانده بود…
#زهرا_غلامی
@zahragholami_artist
❤️
روابط عمومی انتشارات بین المللی حوزه مشق
ديدگاه بسيار عالي بود ، وقتي شكم گوجه پاره شد نا اميد شدم و بعد ديدم در اوج بيرحمي باز عشق را زنده كرد.
قصه پيش رو اوج و فرود بسيار عالي داشت
در انتها لبخند ريزي بر لبانم جاري كرد از اين عشق
و از اين شروع دوباره
مطلع و خاتمه قصه بسيار زيبا بود
خسته نباشيد بانو
قلم شما مانا
پيروز باشين
صياد