قلم شما

داستانی از فاطمه رشیدی از نویسندگان انتشارات حوزه مشق

داستان: طعم سادگی

ژل را کف دست هایم ریختم و به لای موهای خرمایی لَختم کشیدم، آنقدر فکر و ذهنم مشغول بود که فراموش کرده بودم نیم ساعتی هست مدام با دست هایم موهایم را میکشم، نگاهم را به آیینه دوختم و از دیدن خودم وحشت کردم.
باورم نمی‌شد این من باشم! تصورش نیز برایم شبیه یک خواب بود. آستین های لباسم را بالا کشیدم و با آرامش و بی عجله مشغول تا زدن شدم؛ وقتی سرم را بلند کردم که دکمه های تی-شرت قهوهای ام را ببندم از آیینه نگاهش را دنبال کردم و به زخم عمیقی که ر وی سرشانه ام تا گردنم به جا مانده بود رسیدم که از آیننه کاملا مشهود بود. از چشمان بی فروغ محزونش پی بردم که نگران است و دلشوره رهایش نکرده؛ و ا لا همیشه تا دم دمای صبح خواب بود و چشم های پف کرده اش نشان از نخوابیدنش بود. برگشتم که تکیه از چهار چوب در برداشت و به طرفم آمد دست های ظریفش را دراز کرد و بی حرف دکمه ها را یکی- یکی بست؛ دست های سفیدش می‌لرزید و رگ دستش باد کرده بود.
کارش که تمام شد با چشم هایی پر از اشک دستم را گرفت:« قرار بود ساعت هشت صبح بری! الان چرا داری میری…بازم میخواستی به من نگی؟ می خواستی یواشکی از من بری و به خیالت من خرم و نمیفهمم مأموریت رفتنات شده بهانه ندیدن من؟ قرار ما چی بود کمیل؟»
شرمنده نگاهم را از چشمان گریانش گرفتم:« دیروقته برو بخواب.»
دست هایش را مشت کرد و داد زد:« جواب منو بده کمیل؟ روز عقدمون به من چه قولی دادی؟ بگو دیگه برای چی لال شدی؟ مگه این تو نبودی می‌گفتی خوشبختت می‌کنم! این بود اون خوشبختی که ازش دم می‌زدی؟ یا فقط محض ریا و جلوی آقاجون و حاج بابا گفتی دل منو خوش کنی؟»
چشم هایم را محکم روی هم فشار دادم و سرم را تکانی دادم، می‌دانستم روزی این سوال ها را می‌پرسید و من الحق خیال نمی‌کردم آن روز، همین روز باشد.
حرف نزدن من بیشتر عصبی اش کرد و بازو هایم را گرفت و محکم کشید:« کمیل تا کی قراره نخرم و بسوزونم چوب خط های این صبرو؟»
دستی به گردنم کشیدم و اخم کردم:« اون موقع که بهت گفتم برو باید فکر اینجاشو می‌کردی، وقتی بهت گفتم آیه دست از سر زندگی من بردار چون این روز ها رو می‌دیدم و می‌دونستم یه روزی کم میاری و جا می‌زنی!»
آیه بهت زده نگاهم کرد و پلک زد:« جا نزدم کمیل چرا بحثو می‌پیچونی؟ بعد از هجده سال دختر خاله و پسر خاله بودن و یک سال زن و شوهر بودن هنوز منو نشناختی؟»
کلافه به تخت نزدیک شدم و نشستم، دست از نگاه کردن به فرش کف اتاقم برداشتم
مستقیم در چشمان زمردی آیه خیره شدم:« چند بار بهت گفتم بیا و قید این ازدواج بزن؟ حتی روز خواستگاری گفتم، گفتم من نه تنها تو بلکه با هیچ دختر دیگه ای قصد ندارم ازدواج کنم…اینا رو گفتم و تو با لجاجت رفتی و جواب مثبت گذاشتی کف دستشون. اونا که از خداشون بود چرا نباشه؟ بعد یه عمری خواهری مادرامون و دوستی پدرامون، از خداشونم بود ما دو تا ازدواج کنیم.»
آیه دهان باز کرد اما دستی به نشانه سکوت جلویش گرفتم:« لازم نکرده حرفی بزنی…دستی دستی خودت بدبخت کردی.»
آیه بغضش ترکید و گریه اش گرفت:« ازدواج با تو یعنی بدبخت کردن خودم؟»
دیگر طاقت نیاوردم و آرام اما خشمگین که صدایم به گوش مادر و پدرم نرسد:« آره…آره! مگه توپت بخاطر حرف های مرضیه پر نیست؟ باز بهت گفته شاگرد وکیل پایه یک دادگستری نمی‌تونه تو رو خوشبخت بکنه؟ مشخصه دیگه چرا سوال می‌کنم…بهت
که گفتم منو رد کن! کلی ام که خواستگار داشتی دردت چی بود عد جواب بله دادی به من؛ منی که نمی‌تونم خوشبختت کنم.»
آیه دستمال کاغذی از روی میز کنسول جلوی آیینه برداشت و اشک هایش را پاک کرد.
گونه های سرخ شده از اشکش را دستی کشید:« دردم و تو هیچ وقت نمی‌فهمی…ضمنا منو اینطوری شناختی که گوشم دست حرف های مردم باشه؟ کمیل من بخاطر مردم
به تو بله نگفتم که بخاطر مردمم زندگیم از هم بپاشونم.»
دستم را روی زانویم کشیدم و نفس عمیقی وارد ریه هایم کردم:« نگو که این رفتارت تاثیر حرف های مرضیه نیست؟»
آیه تا آمد دهن باز کند:« چخبرتون؟ چتون شده شما دو نفر؟»
دستی لای موهایم کشیدم و با لبخند مصنوعی رو به مادرم:« چیزی نیست مامان جان حرف می‎‌زنیم.»
مادرم موهایش را به ز یر شال فرستاد و دستی به شومیزش کشید:« اونقدری صداتون بلند که تا پایین رفته پسرم این چه نوع حرف زدن با زنته؟ اصلا خبر داری توی این چند روز چیا کشیده که هنوز نیومده اینطوری اشکش در میاری؟ می‌دونی همین مرضیه بجای اینکه خواهری کنه برای آیه چقدر زخم زبون بارش کرده.»

مادر کمیل پس سکوتی طولانی به طرف آیه رفت و سرش را روی سینه اش گذاشت:« آروم باش دخترکم. این پسر من که چیزی نمیگه لااقل تو بگو چیشده دردت به سرم.»

 

آیه هقی زد و موهای خرمایی بافته شده اش را از روی شانه اش کنار زد:« چیزی نشده خاله نغمه. من الکی شلوغش کردم اونم همش بخاطر اینه که حاج بابا منو لوس بار آورده.»
دستی به ته ریشم کشیدم و کلافه نفسم را بیرون دادم که از چشم های تیز بین مادرم دور نماند و چشم غره ای رفت.
آیه سرش را بلند کرد و تنها با گفتن” من برم اگه مامانم کمکی خواست دست تنها نمونه” از اتاق بیرون رفت؛ من ماندم و نگاه سرزنش گر مادر!
نغمه رو ترش لب روی لب فشرد:« می‌گی چیشده کمیل؟ جون به لبم کردی پسر…این چه حال و روزیه که برای آیه درست کردی! ماه بعد می‌خواد عروس خونت بشه، از بس به تو فکر می‌کنه هیچی نمی‌خوره و شده پوست استخوان. اگه خودم دیشب نمی‌دیدمش اصلا باور نمی‌کردم آیه تا این حد دوست داشته باشه؛ کنار باغچه نشسته بود و برای سلامتی تو دعا می‌کرد و یه بند گریه می‌کرد.»
با شنیدن حرف های مادرم دلم لرزید و آب گلویم را با ضرب و زور قورت دادم آیه دختر خوبی بود و برای زندگی با من زیادی حیف بود زیادی! آیه ای که به زور دو کلمه با من حرف می‌زد حالا چنان دلبری می‌کرد که گاهی برای لحظه-لحظه شنیدن صدایش مانند بچه ها بی تابی می‌کردم.
نغمه کوتاه نیامد:« کمیل خوب گوش بده ببین چی دارم بهت می‌گم، آیه هر دختری نیست یه تیکه فرشته اس یکم با ملایمت باهاش رفتار کن و نذار هنوز اول زندگی دل سرد بشه.»
سری تکان دادم و نغمه غمگین سرش را پایین آورد و بوسه ای به روی سرم زد:« زودی بیایی پایین سحری از دهن می‌افته.»
تلخ خندیدم:« من باید برم مأموریت.»
نغمه شاکی شد:« این وقت شب چه مأموریتی؟ مگه قرار نبود ساعت هشت صبح بری؟»
از روی تخت بلند شدم و ساکم را از کنار تخت که دور از دید مادرم بود برداشتم که تا چشمانش به ساک در دستم افتاد، تازه انگار متوجه دعوایمان شد و اخم هایش در هم پی‌چید.
اشاره ای به ساک کرد:« پس آماده بودی و این وسط ما غریبه بودیم؟ زنت غریبه بود؟»
عصبی چشمم را در اتاق چرخاندم و زیر لب صلواتی فرستادم؛ و روبه مادرم کردم:« مادر من آخه این چه حرفیه که میزنی؟ خودمم دیشب سر شام فهمیدم که پیامش تازه دیدم و تندی ساکم رو جمع کردم. دعوای من و آیه ربطی به این مأموریت من نداره.»
نغمه به میان حرفش پرید:« چرا داره! از بس که بی توجه به اون تصمیم می‌گیری و می‌ذاری میری، مرضیه زبونش دراز شده و این بچه نمی‌خواد تو روی خواهر بزرگ ترش بایسته هیچی نمی‌گه.
خش دار زمزمه کردم:« باز چی گفته به آیه؟»
نغمه مردد زبان چرخاند:« نمی‌دونم چی گفته که آیه این بار آتیشی شده و سر مرضیه داد زده. هرچی بوده الان مرضیه دیگه لال شده فقط گاهی با تمسخر گرفتن و تیکه پرت کردناش سعی داره آیه رو اذیت بکنه؛ ولی آیه اصلا توجه نمی‌کنه.»
ساک را زمین گذاشتم و روی صندلی میز کامپیوتر نشستم:« رسما زندگی آیه رو خراب کردم…هر شب از عذاب وجدان خوابم نمی‌بره؛ حس می‌کنم لیاقت آیه رو ندارم.»
نغمه با دست های تپل و سفیدش به روی صورتش ضربه آرامی زد:« خدا مرگم بده این حرفا چیه میگی مادر؟ زشته این حرفا رو به آیه نگی ها! شما هر دو لیاقت عشق همدیگه رو دارید حالا پاشو بیا سحری بخور تا اذان نگفتن.»
لبخندی به صورتش پاشیدم:« عشق!»
نغمه چشمک با نمکی زد و پیچ و تابی به گردنش داد:« پس چی ناقلا! یعنی منه مادر پسرم نمی‌شناسم؟ نمی‌دونم دردش چیه هی الکی مأموریت و پرونده می تراشه رو دست خودش؟! حالا این دوری بهت ثابت کرده حس تو عشق؟»
با دیدن حرکات مادرم با چشم هایی از حدقه در آمده قهقه زدم:« آخ از دست تو مادر…بله ثابت شده که عروس گل شما موفق شده!»
نغمه ذوق زده بال بال زد و تندی به طرف در رفت:« پس زود بیا سحری از دهن افتاد.»
با رفتن مادرم از اتاق، کلافه نفس عمیقی کشیدم و از پله ها پایین رفتم و وارد سالن شدم. مادر مثل همیشه سفره را کنار بخاری گذاشته بود و به قول خودش “نون روی بخاری گرم کردن طعم عجیبی می‌ده”
لبخندی زدم به این خاطرات شیرین که گاهی مادر از جوانی هایش می‌گفت، می‌گفت و ما از ذوق سر از پا نمی‌شناختیم برای شنیدن این خاطرات..
نگاهم به پدر افتاد که عینک را روی چشم هایش تنظیم کرده بود و آرام و زیر لب قرآن می‌خواند، پیراهن زرشکی اش چهره اش را کمی شاداب نشان می‌داد و مادرم همیشه او را به پوشیدن این طیف رنگ ها تشویق می کرد.
پله آخر را پایین رفتم:« سلام صبح بخیر»
پدر در قرآن را بست و پس از بوسه زدن به روی جلدش:« سلام پسر گلم…صبح بخیر بابا جان.»
لبخندی زدم و به طرف حیاط رفتم با نسیم خنکی که در موهایم شروع به بازی کرد، چشم هایم را بستم و نیشم حسابی باز شد و با باز کردن چشم هایم تصویری مقابل چشم هایم ظاهر شد که همچو قرص هلالی در ماه می‌درخشید؛ آیه لبه حوض نشسته بود و به گل ها خیره شده بود.

 

دست سردش را لای دستم گرفتم و با لحنی نوازش گرانه:« من همینم آیه…یه کمک دست وکیل پایه یک دادگستری، هیچی ندارم نه خونه و نه حتی یه وسیله نقلیه که بتونم هر وقت و هرجایی که اراده کردی ببرمت. خیلی وقت پیش باید پشیمون میشدیم الان خیلی چیزا فرق کرده؛ حالا که اومدی پس بمون.»

با چشمان اشکی مرواریدی اش طوری خیره ام شد که تا عمق نگاهم را آتش زد:« دیگه بهم شک نداری؟ بخاطر حرف های مرضیه از من فاصله نمی گیری؟»
تلخی حرف هایش کیش ماتم کرد، چه می‌توانستم به این چشم ها بگویم که فردایش خودم را آتش نزده باشم؟
دستش را محکم فشاری دادم:« تو راست می‌گفتی آدم ها نباید بخاطر حرف مردم زندگی خودشون رو چه آباد و چه ویران کنند. آیه خانم من بعد خوشبختت می‌کنم همون اولشم روی قولم بودم..ولی شک داشتم به اینکه آخه من هیچی ندارم و چطوری می‌تونم از پس خوشبختی تو بر بیام.».
اخم بانمکی به چهره اش نشاند:« پول خوبه ولی خود خوشبختی نیست، زندگی باید پایه و اساسش وفاداری و رو راستی باشه نه پول؛ پول میشه بدست آورد ولی وفا داری هیچ وقت!»
سرم را خم کردم و زوم چشمان زمردی که سرشار از شیطنتت بودند. دستم در جیب شلوار پارچه ای مشکی ام بردم و با لمس کردنش، سعی در در آوردنش کردم و این وسط نگاه کنجکاو و فضول آیه خیره دستم شده بود.
ریز خندیدم و جعبه را مقابل چشمان بهت زده اش باز کردم، با دیدن گردنبند پلاک فیروزه ای جیغ آرامی کشید و به سرعت گردن برند را میان انگشت های لطیفش گرفت.
مشتاق حرکات خاصش را زیر نظر گرفته بودم تا اینکه نگاهش به من افتاد؛ شیطون چشمکی زد و گردن بند را لمس کرد.
سکوتش را شکست ناز زمزمه کرد:« خیلی قشنگه!»
چشم هایش را چرخی داد:« حالا مناسبتش؟»
نفس عمیقی کشیدم و چادرش را مرتب کردم روی سرش:« کادو دادن به شما بانوی دلبر مناسبت می‌خواد؟ ابراز محبت اقتصادی وقت نمی‌شناسه.»
همزمان خندیدیم و دست آیه را گرفتم و در حالی که به طرف بیمارستان قدم می‌زدیم شروع کردم از حال پدر گفتن.

 

 

آستین تی-شرتم را تا زدم:« برو داخل الان اذان رو هم میگن از سحری جا نمونی، اینجا نشستی که از سرما می‌لرزی بانو!»
آیه آهی کشید و سرش را بالا گرفت و نگاهش را به شمشاد ها دوخت:« مهمه برات؟»
گیج لب زدم:« چی برام مهمه؟»
آیه دستی به صورتش کشید:« اینکه من از سرما بلرزم؟ مگه تو نبودی که به دوست داشتن من شک کرده بودی؟»
دست هایم را در جیب شلوار پارچه ای مشکی ام فرو کردم:« تا قبل از اینکه زنم بشی نه، برام مهم نبودی ولی الان شرایط فرق کرده.»
آیه نگاه لرزانش را به چشمانم کشاند و از کنار حوض بلند شد:« چه فرقی؟»
مشکوک به چشم های زلالش خیره شدم و در دل گفتم:« فضول خانم حتما باید بیشتر آتیشم بزنی تا بفهمی چه بلایی سرم آوردی.»
به سمتش رفتم که چشم هایش ریز شد و روسری لیمویی اش را کمی جلو کشید اما امان از لجاجت گیسوی بازیگوشش که بی پروا بر پیشانی آیه نقش بستن و مقصودشان دلبری بود و بست.

عجیب نگاهش کردم و مرموز:« اون موقع دختر خاله ام بودی به چشم هام نامحرم بودی…الان ولی اوضاع فرق کرده! زنمی و تا چند وقت دیگه خانم خونم میشی پس برام مهمی. وقتی پاتو توی خونم گذاشتی بدون من حق نداری آب بخوری حق نداری بدون
اجازه من و بدون حضور من پاتو هیچ جایی بذاری، اسمش غیرت زیاد، شکاک بودن یا هرچی که دوست داری می‌تونی بذاری اما بدون من اصلا دلم نمی‌خواد از کنارم حتی برای یه ثانیه ام تکون بخوری.»
خم شدم نزدیک گوش آیه پچ زدم:« همین خواستی بشنوی عزیز دلم؟»
آیه به سختی آب دهنش را قورت داد و آرام سرش را کج کرد مخالف صورتم:« آره.»
و بعد از مکث کوتاهی:« با اینکه خیلی زورگویی ولی چشم.»
از ته دل خندیدم و با کشیدن لپش خم شدم و مشغول وضو شدم.
شیر آب را که بستم صدای جیغی از دل خانه بیرون آمد من و آیه با تعجب نگاهی رد و بدل کردیم و به طرف خانه تقر یبا دویدیم.
با دیدن صحنه مقابل نفس هایم به شماره افتاد و سریع به طرف پدر رفتم و زیر بغلش را گرفتم و روی مبل نشاندم؛ بیهوش بود و وقتی نبضش را گرفتم به شدت کند میزد.
برگشتم طرف آیه که دست مادر را گرفته بود و آرام با او حرف میزد:« بدو به اورژانس زنگ بزن.»
بعد از رفتن آیه مادر گریان کنار پدر روی زمین زانو زد و با دستمالی که مرضیه به سمت او گرفته بود، اشک هایش را پاک کرد و لیوان آب قند را به زور از دست خاله نعیمه گرفت و قلپی خورد. با آمدن آیه سوالی نگاهش کردم که نگاهش را چرخاند
در نگاهمان.
خاله نعیمه حرصی شد آخر سر:« چی شد آیه زنگ زدی؟»
آیه هراسان سری تکان داد:« آره ولی گفتن ماشین ندارن… منم زنگ زدم آژانس.»
مرضیه پوزخندی زد و چشمانش را چپ چپ کرد:« اگر به اون سپاهی شوهر می‌کردی الان ماشین داشت و راحت عمو رو می‌رسوندیم بیمارستان.»
حرفش را با نگاهی به پیکان خراب شده‌ی گوشه‌ی حیاط ادامه داد:« نه اینکه یه پیکان عهد بوقی که از قضا برای باباش.»
آیه از حرف های مرضیه دستش را مشت کرد و فشار داد:« هیچکس زندگیش رو از کاخ شروع نکرده.»
چهره آیه با دیدن غم هویدا در چشمانم در هم شد، چشمانش رنگ نگرانی گرفت اما با به صدا در آمدن زنگ در حیاط بدون فوت وقت به طرف در رفتم و با دیدن آژانس، برگشتم و پدر را بلند کردم و به همراه مادر بیمارستان رفتیم.
تمام آن مدت فشار تمام مشکلات بر شانه هایم سنگینی می‌کرد و حالا سکته‌ی پدر را چیکار میکردم؟
کلافه در حیاط سرد و شلوغ قدم می‌زدم که صدایی باعث شد از راه رفتن دست بردارم.
صدایی که گوش هایم این روزها بیشتر و بهتر نیازش داشت:« کمیل حالت خوبه؟»
دستی به سرم کشیدم و روی نیمکت زرد بیمارستان نشستم و آیه با دو لیوان کاغذی که از بخارش پیدا بود قهوه اس کنارم نشست.
لیوانی را به طرفم گرفت:« بخور داغیش سردی این هوا رو کم می کنه»
بی توجه به حرفش:« مرضیه راست میگه…من بدرد تو نمی‌خورم الانم دیر نیست می‌تونی بری دنبال زندگی خودت.»
آیه ناباور نگاهم کرد و لب های کبودش را به زور باز کرد و نالید:« هیچکدوم از حرف های مرضیه برام مهم نیست؛ مهم اینه که دلم چی میگه.»
دهن کجی کردم و تکیه به نیمکت دادم:« دلت چی میگه؟»
آیه با ناز خندید:« دلم میگه آقا کمیل می‌تونه خوشبختت کنه، دلم میگه از وقتی رفتی سربازی دیگه دل نبودم و یه وصله ناجور به اسم دل تنگ بهم چسبیده بود که خب حق داشتم دیگه، نه؟! از همون روزی که رفتی سربازی با خودم می‌گفتم کاش زودتر تموم بشه و برگردی.»
خشک شدم، رسما با حرف آیه خشک شدم حتی تصور نمی کردم آیه این حرف را بزند.
اخم کردم:« می‌فهمی چیکار کردی آیه؟ می‌دونی اگر ازدواج نمی‌کردیم چی‌میشد؟»
آیه خندید و چادرش را مرتب کرد:« اون لحظه اصلا نمی‌تونستم به این فکر کنم.»
به لحن شیرینش بلند خندیدم طوری که نگاه چند نفر به ما خیره شد اما برای من مردم مهم نبودن.
خنده ام را با نفس عمیقی خوردم و با لحنی از ته مایه های خنده:« هیچکس از کاخ شروع نکرده.»
آیه نمکین خندید و پچ زد:« چه خوب یادت بود!»

 

 

 

 

از قلم تا جاودانگی… با شما!
انتشارات حوزه مشق با عشق به کتاب و باور به استعدادهای این مرز و بوم فعالیت می‌کند. ما به جای ساختن کتاب‌های سطحی، به خلق آثار ماندگار و حمایت از نویسندگان و شاعران عزیزمان افتخار می‌کنیم. هر نقدی که از روی خیرخواهی و سازندگی باشد، گوش جان می‌سپاریم؛و با قدرت به مسیرمان ادامه می‌دهیم.

خدمات ما شامل چاپ کتاب‌های شعر، داستان، رمان، دلنوشته، کتاب کودک، ترجمه و تبدیل پایان‌نامه به کتاب است.

انتشارات حوزه مشق؛ جایی برای رویش، قلم و جاودانگی.

09393353009

09191570936

#چاپ_داستان #چاپ_شعر #چاپ_رمان #داستان #شعر #رمان #شاعر #نویسنده #چاپ_کتاب #فردین_احمدی #حوزه_مشق #انتشارات_حوزه_مشق #نویسنده #محقق #پژوهشگر #مترجم #ایران #قلم #کتاب #ادبیات #فرهنگ #هنر

 

 

Author Image
فردین احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آیا کتابی در دست نوشتن یا آماده ی چاپ دارید ؟
موضوع کتاب شما چیست ؟
چرا چاپ کتاب در حال حاضر برای شما مهم است؟
کتاب شما حدودا چند صفحه است ؟
برای چاپ کتاب خود چه خدماتی نیاز دارید ؟
برای چاپ کتاب خود حاضرید چه میزان سرمایه گذاری ‌کنید؟
چه زمانی می خواهید چاپ کتاب را آغاز کنید ؟